۰۸ آذر، ۱۳۸۸

Stanislavski Method

شهرستان که باشم اگر بنا به غذای بیرون باشد غذای محلی را ترجیح می‌دهم. چند روز پیش که برای نهار در یکی از همین نوع رستورانها منتظر نشسته بودم وازسر بیکاری تلویزیون تماشا می‌کردم، کم‌کم حواسم رفت طرف جوانی هجده نوزده ساله که همانجا کار می‌کند و بخاطر خلوت‌بودن رستوران در وسط هفته، نشسته بود و با پیرمردی درددل می‌کرد.
کلاه کابوی‌ها را بسر داشت وشلواری چرمی بپا، فقط کفشهای اسپورت هارمونی کاراکترش را بهم زده‌بود. پیرمرد میان حرفهایشان ازآینده و برنامه‌هایش پرسید و جوانک از علاقه‌اش به بازیگری گفت.
یادم آمد که درهمین سن وسالها دوستی چند‌ساله داشتم در پیش‌دانشگاهی که دربدر بدنبال کلاسهای هنرپیشگی بود و درنهایت در امتحان ورودی موسسه جناب امین‌ تارخ قبول شد. هزینه کلاس را بهر زحمتی بود جور کرد، دوره‌اش که تمام شد رفت پی سیستمهای شبکه و بطبع ثبت نام درکلاسهای سیسکو، چند سالی برای شرکتهای مختلف کار کرد و بعد ازآن کسب وکار خودش را علم کرد جایی حوالی میدان ونک. چند باری سرزدم به کافی‌نت‌اش، تقریبن همیشه شلوغ و پرمشتری بود. تا دو سه سال پیش که رفت پی کار دیگری... احتمالن همین جا بود که با صدای بلندی رشته افکارم پاره‌شد، جوانِ گاوچران دراین فاصله به آشپزخانه رفته‌بود، که نمی‌دانم چه اتفاقی‌افتاد فریاد زد "فااک".

۲۸ آبان، ۱۳۸۸

And Nothing Else Matters


یک سکانس ماندگاری دارد اوایل فیلم " پنج قطعه آسان"(1970)، آنجا که باب (جک نیکلسن) اول صبح اجازه کار پيدا نمی‌کند، در حال بازگشت از محل کاری‌است که دل خوشی ازآن ندارد وبطرف خانه‌ای می‌راند که زن غیر‌قابل‌ تحملش انتظارش را می‌کشد. درحالی که بطری ویسکي صبحگاهی را با رفیقش دست به‌دست می کند و تمام سعی خودرا متوجه لذت بردن ازجاده( تنها چیزی که دراین دنیا برایش مانده) می‌کند، به‌ترافیک می‌رسند.
ماشینها بدون حرکت درهم قفل شده‌اند و صدای بوق‌شان کرکننده‌است. باب پياده می‌شود جلوتر می‌رود تا دلیل ترافیک را ببیند. صف ماشینها تمام نا‌شدنی‌است.
دراین بين متوجه کامیونی می‌شود که باراثاث دارد. درمیان وسایل پیانویی را می‌بیند. از کامیون بالا می‌رود و مشغول نواختن قطعه‌ای می‌شود که همراه با بوقها سمفونی غریبی می‌آفریند. ترافیک چند لحظه بعد باز می‌شود، کامیون بسمت راست حرکت می‌کند و از رمپ ‌خروجی تغییر مسیر می‌دهد وباب را باخود می‌برد درحالیکه بی‌توجه به فریادهای دوستش، وسرمست از موسیقی ‌است.
بااین مقدمه باید بگویم اگردراین مدت که ننوشتم از احوالاتم پرسیده باشید چه ملالی می‌تواند وجود داشته‌باشد وقتی صاحب یک صندلی خالی کنار جک نیکلسنِ درحال نواختن باشی و با چشمانی بسته به جایی دیگر پرتاب شوی و از خلسه ناشی از شتاب حرکت نهایت لذت راببری.