۲۵ آذر، ۱۳۸۸

You, who watch the sea...

ساحل چمخاله (لنگرود) - بهار88

"پاپیون" جزء فیلمهایی‌است که هر چندوقت یکبار باید ببینم. برای‌ من این فیلم پراست از صحنه‌های شاهکاروبیادماندنی.
مثل سکانسی که پاپیون(استیو مک‌کویین) برای گرفتن قایق، در کلبه جذامی‌هاست وتعارف سیگاربرگ رییسشان را رد نمی‌کند،
ویا
جایی که دِگا(داستین هافمن) بدنبال شکار پروانه‌ای، با چه دقتی دستش را به آرامی نزدیک پروانه‌ می‌برد و پروانه را می‌گیرد،
ویا
آنجا که دگا مشغول درست کردن فریم عینکش است، بدوستش می‌گوید: "هیچ می‌دونستی اولین حلقه‌ای که ازسنگ بدست انسان ساخته‌شد جنبه زينتی پیداکرد؟ من همیشه این کار انسان رو ستودم"،
ویا
نارگیلهایی که دگا برای پاپیون به زندان می‌فرستد، و نارگیلهایی که پاپیون برای فرار نهایی‌اش استفاده می‌کند،
ویا
وقتی پاپیون که دوران زندان انفرادیش تمام شده و فرستاده شده به جزیره‌ای با صخره‌های بلند که "کوسه‌ها وامواج دریا ازآن محافظت می‌کنند"،آنوقت که بعدازچندسال دگا را می‌بیند، صدایش می‌زند، دگا با دیدن پاپیون بسمت خانه‌ می‌رود، وپاپیون سالخورده بدنبال اوست، دگا بخانه می‌رسد و خودش رامشغول غذادادن به خوکها می‌کند وبعد ازچند لحظه برمی‌گردد و می‌گوید "کاش اينجا نمی‌آمدی" وباز بعداز مکثی می‌گوید" برای نهار ماهی دوست داری؟".
ومن هردفعه که فیلم به اینجا که می‌رسد فکر می‌کنم چقدر این جمله "کاش اینجا نمی‌آمدی" اضافی‌است و چقدر حرکت سرپاپیون به نشانه پذیرفتن دعوت بنهار زیباست.
ویا
تنها موسیقی باکلام فیلم بر روی تیتراژ پایانی، که درواقع برروی تم اصلی فیلم خوانده شده، آنجا که خواننده می‌خواند:
Toi qui regarde la mer tu es seul avec tes souvenirs
(You who watch the sea you're alone with your memories)

واصلن دانستن اینکه استیو مک‌کویین بدرخواست خود صحنه پرش از صخره را بجای بدلکارش انجام‌ داد، همه و همه داستانی می‌سازد، که تا مدتها درگیرم می‌کند، ودرنهایت مجبور می‌شوم حرکاتم را، تصمیمهایم را، لحظاتم را بین دگا وپاپیون درونم تقسیم کنم.

Cruel Sea
Jerry Goldsmith



۲۲ آذر، ۱۳۸۸

From Here to Eternity


ازاین‌جا به ابدیت. مفهوم آبستره این فیلم را عنوان انتخابی زبان فرانسه آن، روشن می‌سازد: "تا وقتی که آدمیان وجود خواهند‌ داشت"،‌یعنی تا وقتی که آدمیان وجود خواهند داشت عشق، خصومت میان افراد و جنگ با آنان همراه خواهد‌بود. همچنان که دراین فیلم فراموش‌نشدنی می‌بینیم.
هوشنگ کاووسی- مجله فیلم شماره402



Gortoz a Ran
Denez Prigent


Lyrics Translation
"I’m Waiting”

I was waiting, waiting for a long time
In the dark shadow of grey towers
In the dark shadow of grey towers
In the dark shadow of rain towers
You will see me waiting forever
You will see me waiting forever
One day it will come back
Over the lands, over the seas
The green wind will return
And take back with it my wounded heart
I will be pulled away by its breath
Far away in the stream, wherever it wishes
Wherever it wishes, far away from this world
Between the sea and the stars


-عکس ازاینجا.

۰۸ آذر، ۱۳۸۸

Stanislavski Method

شهرستان که باشم اگر بنا به غذای بیرون باشد غذای محلی را ترجیح می‌دهم. چند روز پیش که برای نهار در یکی از همین نوع رستورانها منتظر نشسته بودم وازسر بیکاری تلویزیون تماشا می‌کردم، کم‌کم حواسم رفت طرف جوانی هجده نوزده ساله که همانجا کار می‌کند و بخاطر خلوت‌بودن رستوران در وسط هفته، نشسته بود و با پیرمردی درددل می‌کرد.
کلاه کابوی‌ها را بسر داشت وشلواری چرمی بپا، فقط کفشهای اسپورت هارمونی کاراکترش را بهم زده‌بود. پیرمرد میان حرفهایشان ازآینده و برنامه‌هایش پرسید و جوانک از علاقه‌اش به بازیگری گفت.
یادم آمد که درهمین سن وسالها دوستی چند‌ساله داشتم در پیش‌دانشگاهی که دربدر بدنبال کلاسهای هنرپیشگی بود و درنهایت در امتحان ورودی موسسه جناب امین‌ تارخ قبول شد. هزینه کلاس را بهر زحمتی بود جور کرد، دوره‌اش که تمام شد رفت پی سیستمهای شبکه و بطبع ثبت نام درکلاسهای سیسکو، چند سالی برای شرکتهای مختلف کار کرد و بعد ازآن کسب وکار خودش را علم کرد جایی حوالی میدان ونک. چند باری سرزدم به کافی‌نت‌اش، تقریبن همیشه شلوغ و پرمشتری بود. تا دو سه سال پیش که رفت پی کار دیگری... احتمالن همین جا بود که با صدای بلندی رشته افکارم پاره‌شد، جوانِ گاوچران دراین فاصله به آشپزخانه رفته‌بود، که نمی‌دانم چه اتفاقی‌افتاد فریاد زد "فااک".

۲۸ آبان، ۱۳۸۸

And Nothing Else Matters


یک سکانس ماندگاری دارد اوایل فیلم " پنج قطعه آسان"(1970)، آنجا که باب (جک نیکلسن) اول صبح اجازه کار پيدا نمی‌کند، در حال بازگشت از محل کاری‌است که دل خوشی ازآن ندارد وبطرف خانه‌ای می‌راند که زن غیر‌قابل‌ تحملش انتظارش را می‌کشد. درحالی که بطری ویسکي صبحگاهی را با رفیقش دست به‌دست می کند و تمام سعی خودرا متوجه لذت بردن ازجاده( تنها چیزی که دراین دنیا برایش مانده) می‌کند، به‌ترافیک می‌رسند.
ماشینها بدون حرکت درهم قفل شده‌اند و صدای بوق‌شان کرکننده‌است. باب پياده می‌شود جلوتر می‌رود تا دلیل ترافیک را ببیند. صف ماشینها تمام نا‌شدنی‌است.
دراین بين متوجه کامیونی می‌شود که باراثاث دارد. درمیان وسایل پیانویی را می‌بیند. از کامیون بالا می‌رود و مشغول نواختن قطعه‌ای می‌شود که همراه با بوقها سمفونی غریبی می‌آفریند. ترافیک چند لحظه بعد باز می‌شود، کامیون بسمت راست حرکت می‌کند و از رمپ ‌خروجی تغییر مسیر می‌دهد وباب را باخود می‌برد درحالیکه بی‌توجه به فریادهای دوستش، وسرمست از موسیقی ‌است.
بااین مقدمه باید بگویم اگردراین مدت که ننوشتم از احوالاتم پرسیده باشید چه ملالی می‌تواند وجود داشته‌باشد وقتی صاحب یک صندلی خالی کنار جک نیکلسنِ درحال نواختن باشی و با چشمانی بسته به جایی دیگر پرتاب شوی و از خلسه ناشی از شتاب حرکت نهایت لذت راببری.

۱۲ مهر، ۱۳۸۸

So far, so far away from me


از دماوند که بسمتش راه می‌افتی وارد جاده خاکی و پراز پیچی می‌شوی، در مسیر، پرورش زنبور وکندوهای عسل، چشمه‌ و یخچال طبیعی فراوانست. درمیانه‌های راه و درارتفاعات بمحل تمرین پاراگلایدر می‌رسی واگر آخر هفته باشد براحتی می‌شود سر خوردنشان را در‌آبی آسمان تماشا کرد. بعد از حدود یکی دوساعت به محل می‌رسی، ووقت پوشیدن مایو و باد کردن قایقست، فقط و فقط بهوای لذت شنیدن صدای پارو بر روی آب و غوطه‌ورشدن درین طبیعت بکروساکن.
درین نیمه‌های شب، این آخرین آلبوم مارک نافلرواین آهنگ So Far From The Clyde پس از چند سال حال وهوای "دریاچه‌ی تار" را برایم زنده‌‌ کرد.

عکس ازاینجا.

۰۵ مهر، ۱۳۸۸

Queen of all my dreams

Julia Dream

یک فولدری هست دربین فولدرهای موسیقی‌ام بنام Lullaby که هرجا ترانه‌هایی با مضمون یا تم "لالایی" پیدا می‌کنم یک کپی درآن فولدر نگه‌ می‌دارم. دربین آهنگهای این فولدر "رویای جولیا"از پینک فلوید چیز دیگری ‌است.
ترانه این آهنگ از راجرواترز است وملودی‌اش برپایه "All the pretty little horses" نوشته شده، که خود یک لالایی سنتی بریتانیایی است.
برای من اما ملودی این آهنگ، یاد ترانه معروف لالایی که شبها ساعت 9 پس از قصه شب کودکان پخش می‌شد، را زنده می‌کند.
اولین بار این آهنگ در آلبوم It would be so nice (سال 1968) منتشر شد و جزء اولین کارهای خوانندگی دیوید گیلمور برای پینک فلوید محسوب می‌شود.
بخاطر "ختن"عزیز که با ارسال گاه وبی‌گاه موسیقی‌هایش، رفرش می‌کند روح مرا گاه وبی‌گاه.

۲۵ شهریور، ۱۳۸۸

"Revenge is a dish best served cold"


۲۲ شهریور، ۱۳۸۸


ودرآن دوران اسباب خشونت ونظامی‌گری به موزه‌ها سپرده می‌شوند و بیاد خواهند‌آورد زمانی ما دراین سرزمین روزگار می‌گذراندیم.

۱۶ شهریور، ۱۳۸۸

My world is miles of endless roads

۰۴ شهریور، ۱۳۸۸

None shall sleep, None shall sleep

در را باز می‌کنم،
متوجهم نمی‌شوی
آی‌پادت کناری است وهدفون درگوشَت،
بوی رنگِ روغن اتاق را اشباع کرده‌است
پشت سرت می‌نشینم،
دنبال می‌کنم مسیر قلمویت را بین رنگها و بوم،
گوشم را بصدا‌ها عادت می‌دهم
افسار تخیلم را رها می‌کنم
"رامونِ درونم از تختخواب بلند می‌شود"
...
آه که چقدر این آرامش سرخپوستی‌ات، خواستنی است.

None shall sleep
None shall sleep
Even you, O Princess,
in your cold bedroom,
watch the stars that tremble with love and with hope
...

Nessun Dorma
[+]
For my Sister

۲۵ مرداد، ۱۳۸۸

At Eternity's Gate

یکی دو ماه پیش بود، به پیشنهاد و اصرار خواهر‌جان رفتیم موزه هنرهای معاصر برای دیدن "گنجینه موزه" ‌که ظاهرن درین سی سال فقط چند باری بنمایش گذاشته شده بود. معماری موزه بشکلی‌ست که سالنها بصورت مارپیچ بهم وصل می‌شوند. در ورودی موزه تابلوهایی نصب بود شامل تاریخچه مختصری از هنرمندان با هدف آشنایی کسانی مثل من که برای اولین بار نام افرادی چون "جکسون پولاک"به گوششان خورده بود.
در اولین سالن تابلوهای "ورودی ویلا"اثر ادوارد وویار، "خانه های دوناک در بلژیک" کامیل پیسارو، "منظره‌ای از ژیورنی"از کلود مونه، "بر دروازه ابدیت"اثر ونگوک (تصویر روبرو) را دیدیم.
جلوی هر تابلو می‌ایستادیم و هر نکته‌ای که بذهنمان می‌رسید بلند‌بلند می‌گفتیم، گاه از نزدیک نقاشی را می‌دیدیم و بعد چند متری فاصله می‌گرفتیم و کشفیاتمان را در میان می‌گذاشتیم.
همینطور که در حال قدم زدن بودیم، خواهرک داستانهایی از زندگی فقیرانه اغلب نقاشان بخصوص پل سزان تعریف می‌کرد که به تابلوی "نقاش و مدل"پیکاسو رسیدیم. اینجا بود که گفت: پیکاسو جز معدود نقاشانیست که در زمان خودش شناخته شده‌بود و قدر هنرش را می دانستند.
کنار تابلو، مجسمه "انتر وبچه"پیکاسو قرارداشت، همینطور که داشتیم مجسمه را برانداز می‌کردیم، در کمال حیرت در قسمت پایینی اثر، برچسب سبزرنگ شماره اموال وزارت ارشاد را دیدیم که بنظرم غیر از آسیب زدن به اثر و جلب توجه بازدید‌کننده آن پیکره برنزی کاربرد دیگری نمی توانست داشته باشد.
از ایرادات دیگر موزه نورپردازی آماتوری آثار بود که باعث شده بود قسمتهای فوقانی اکثر تابلوها براق‌تر بنظر بیایند. حتی گاهی بدون نیاز به گرداندن سر این امکان وجود داشت که منظره تابلو پشت سر را بتوان بر شیشه سرتاسری تابلو روبرو دید.
در سالنهای انتهایی نقاشی مدرن چهار تکه‌ای وجود داشت که در تابلوی کناری معرفی شده بود "F-111 فانتوم، شمال، جنوب، شرق، غرب" درحالیکه فانتوم نام جنگنده F-4 است.
این داستان برچسب اموال یادم مانده بود تا دو هفته پیش در زنجان بدیدن رخشویخانه سنتی رفتیم. درقسمت پایانی سالن عتیقه هایی شامل ظروف تاریخی و ادوات جنگی آن منطقه بنمایش گذاشته شده بود. جالب اینجاست که روی تمامی آنها در نهایت بی سلیقگی، همان برچسب سبز رنگ زده شده بود، طوری که با نگاه به هرکدام از آنها برای بیننده یادآوری می‌شد:
"این اموال متعلق به سازمان میراث فرهنگی استان زنجان می‌باشد."




۲۰ مرداد، ۱۳۸۸




"I don't need drugs. Life is already tragic enough."
Eddie Vedder
[+]




۰۷ مرداد، ۱۳۸۸

Your Forgotten Son

رشت - مسير امامزاده ابراهيم

سالگردت، زمان شروع دوباره تلاش بيهوده ای است برای پيدا کردن پاسخ سوال کهنه "چرا".
زمان مرور کردن مسير تنها طی شده است و تصور اينکه چقدرسبزتر می بود اگر با تو طی می شد.
وقتی است برای دلتنگی يکسال ديگر نبودنت،
و يا خوشحالی يکسال نزديک شدن به ديدن دوباره ات.

Mammy Blue
Julio Iglesias


I may be your forgotten son
Who wandered off at twenty-one
It's sad to find myself at home
Without you
If I could only hold your hand
And say I'm sorry, yes I am
I'm sure you'll really understand
Oh Mammy, oh Mammy Mammy Blue
Oh Mammy Blue...

۱۵ تیر، ۱۳۸۸

The Sound of Music

There's No Way Out Of Here
David Gilmour

تابستان 15 سال پيش بود لذت کار کردن و درآمد داشتن رو تازه داشتم حس می کردم. شبها تا نزديکهای صبح به چسباندن پوستر تبليغاتی به دروديوار می گذرانديم. تا ظهر می خوابيديم و بعد چند ساعتی سروکله زدن با 486 و Ms-Dos V6، وقت تماشای دسته جمعی بازيهای جام جهانی 94 آمريکا با تلويزين 14 اينچ می شد.
آن دوران همه چيز برای امتحان کردن و لذت بردن محيا بود، واين روزها داشتن دل خوش و حفظ آرامش به سخت ترين کار تبديل شده. تازگی ها تنها دلخوشی ام تمرين با سازست، وقتی شروع بتمرين می کنم به دقيقه ای نمی کشد که فکرم آزاد می شود و به هيچ چيز فکر نمی کنم الا سيمهای گيتار و حرکت انگشتان.
و صدای آشنای سيمها دوباره ودوباره يادآوری می کند که هنوز مفهومی بنام "روال منطقی پديده ها" کاملا از بين نرفته.
همه اينها بهانه ايست تا بگويم چند وقتی است دل و دماغ نوشتن ندارم و احتمالن چند هفته ای پست جديدی نمی نويسم.

۳۱ خرداد، ۱۳۸۸



ديوانگانيمان،
درآرزوی پرواز،
پروازازين آشيانه فاخته.

۱۳ خرداد، ۱۳۸۸

Lord I'm five hundred miles from my home

ماسوله - بهار88


Five hundred miles
Peter and Gordon

۱۲ اردیبهشت، ۱۳۸۸

قشم، درمسير فرودگاه،
آقای راننده: من يکی دوساله تاکسی دارم.
- خوب قبلن چی کار می کردين؟
- تو کار قاچاق بودم.

۰۴ اردیبهشت، ۱۳۸۸

ناقوس جدايي

High Hopes

کنسرت آخر ديويد گيلمور شش ماه پيش در لهستان برگزار شد به نام Live in Gdansk. اين کنسرت به دعوت و همراهی ارکستر فيلارمونيک پرايزنر(سازنده موسيقی متن اکثر فيلمهای کيشلوفسکی) و آخرين کار ريچارد رايت قبل از مرگش بود.
ترک High Hopes که اولين بار در آلبوم The Division Bell سال 94 پينک فلويد منتشر شد، درين کنسرت با همراهی ارکستر پرايزنر مجددن نواخته شد که بنظرم اجرای جديد بسيار زيباست.

۲۶ فروردین، ۱۳۸۸

Hats off to Art

رِی قبل از انجام اولين ماموريتش که کشتن کشيش بوده، به او اعتراف می کند که گناهی مرتکب شده:
"در ازای دريافت پول آدم می کشم"، وپس از آنست که به کشيش از پشت شليک می کند غافل ازينکه گلوله از بدن کشيش رد می شوند وبه پسر بچه ای که درکليسا درحال دعا بوده برخورد می کند و معصومانه کشته می شود.
کِن که حرفه ای تر است همراه با ری راهی بروژ(بلژيک) می شود تا مدتی آبها از آسياب بيفتد. دربروژ آنها به گشتن می گذرانند، به موزه می روند، کليسا و بناهای قديمی را می بينند.
دراواخر فيلم، کن را زخمی بر بالای برجی که در کنار ميدانی است می بينيم و درين لحظه ری در سمت ديگر ميدان قرار دارد غافل ازينکه جانش درخطر است.
کن قصددارد خودرا به پايين برج پرتاب کند تا ری را از خطر آگاه کند، ولی اول مقداری سکه از جيب خود درمی آورد و رها می کند، و بعد از مکثی به پايين می پرد.
اين سکانس شاهکارست، يعنی کن نه تنها از جان خود می گذرد تا دوست خود را نجات دهد بلکه می خواهد درين راه جان عابرانی که درگذرند هم به خطر نيفتد و برای آگاه کردن آنها از پول استفاده می کند و اين همان کن ی است که عمری را به قربانی کردن آدمها درقبال پول گذرانيده است.
اسم اين فيلم به زيبايي "دربروژ" انتخاب شده، جايي که اين دو شخصيت چند روزی را می گذرانند: درموزه تابلوهای نقاشی را می بينند، ازآثار معماری بازديد می کنند، در کافه ها گوش به موسيقی می سپارند... اثر هنر را برتاروپود خود لمس می کنند ورستگار می شوند.
[+]
[+]

۲۲ فروردین، ۱۳۸۸

شنيده ام که شبها مسواک نزده می خوابی...
فرازی از نامه عبرت آموز چارلی چاپلين به دخترش جرالدين

۲۱ فروردین، ۱۳۸۸

Confidence Man

چند ماه پيش بود که بخاطر درد زانو چند جلسه ارتوپدی رفتم و بعد از آن دکتر تجويز کرد که راه رفتن در استخر برای تسريع در بهبود مفيدست. برخلاف روال معمول آخر هفته ها، استخر خلوت بود و فقط من داخل آب بودم و درحال رفت وبرگشت در عرض. درهمين قدمزدنها ناگهان يادم آمد قديمها که طول استخر را رفت و برگشت شنا می کردم چقدر راه رفتن پيرمردها در عرض استخر اذيتم می کرد و سرعتم رو می گرفت و الان من دروضعيتی بودم که ازآن فرار می کردم.
آهنگ I Shall Not Walk Alone که در انتهای سيزن 1 اپيزود 8 لاست پخش می شود کاملن حال و هوای آن روز را برايم زنده می کند،
در همين اپيزود جايي ساوير می گويد:

How's that for a tragedy,
I became the man I was hunting.
I became Sawyer.

I Shall Not Walk Alone
Blind Boys Of Alabama

۱۸ فروردین، ۱۳۸۸

Sundown


ترک کوتاه (Tramonto (Sundown ساخته موريکونه که اوايل فيلم خوب، بد، زشت پخش می شود، حس عجيبی دارد، حکايت از وقوع واقعه ای قابل انتظار دارد.
پسری سوار بر مرکبی درحال چرخش دور چاه و پرکردن مخزن آبست که ازدور سواری می بيند که بعدن می فهميم Angels Eyes يا The Bad ه داستانست، پسر سمت خانه می رود تا به پدرش خبر بدهد، وپشت سراو اَنجل آيز وارد خانه می شود، واينجاست که ازنگاه صاحبخانه می فهميم انتظار او را می کشيده است.
همينطور درفيلم Kill Bill2، جايي که بئاتريس (اوما تورمن)(که ازتشکيلات بيل فرار کرده) در روزقبل از ازدواج خود مشغول تدارک مراسم در کليساست، باشنيدن يک صدای سازآشنا بسمت در حرکت می کند وبيل را نشسته بر نيمکت کناری در می بيند، اينجاست که تارانتينو ازين ساندترک خوب، بد، زشت استفاده استادانه ای کرده است.
دانلود کنيد اين آهنگ رو از ستون کناری وبلاگ و هر بار با گوش دادنش انتظار ديداری را تازه کنيد.

پ.ن:
معتقدم اين آهنگهای ستون کناری وبلاگها، از معدود ابزارهای آنتی گودری است وهمچنين سورپريز کوچکی برای بازديد کنندگان سنتی وبلاگها.

*There must be some kind of way out of here


حدود ده سال پيش بود. فيلم نجات سرباز رايان تازه ساخته شده بود و من دربدر دنبال نسخه ای از آن.
شروع نفس گير فيلم همراه بود با عمليات Overload در روز D، در ساحلی با نام رمز اماها.
آلمانها بلوف نيروهای متفقين را باور کرده بودند و انتظار حمله ازين ساحل رونداشتند، هزاران بمب افکن خطوط دفاعی آلمانها را شبانه بمباران کردند و توپخانه ناوها ساحل را چندين ساعت زير آتش خود گرفتند تا بارسيدن سحر و مه صبحگاهی بتوانند با کمترين تلفات نيروها رو در ساحل فرانسه پياده کنند.
دوربين اسپيلبرگ ابتدا همراه آمريکاييهاست وداخل قايقهای نفر بر را نشان می دهد و بارسيدن قايقها به ساحل، دوربين کنار مسلسلچی آلماني می رود که مسلط بر ساحل، نفرات رادرو می کند.
اسپيلبرگ بعد ازپايان اين عمليات ماراهمراه می کند با داستان پيدا کردن سرباز رايان توسط کاپتان ميلر وچندين سرباز تحت امر او، بخاطر اينکه تمام برادران رايان کشته شده اند واو بايد به خانه برگردد. ولی مشکل ازجايي شروع می شود که کم کم منطقی بودن عمليات نزد بقيه سربازان زير سووال می رود:
ريبن: قربان، به زبان ساده رياضی ازچه موقع شش مساوی يک شده؟ براساس چه منطقی به خطر انداختن جان شش نفر برای نجات يک نفر توجيه پذير شده است؟
ميلر که برايش پيدا کردن رايان اولويت دارد، برای همراه ساختن افرادش تکنيک خاص خودش رادارد.
ميلر بطور خصوصی به گروهبانش می گويد:
- وقتی پنج سالم بود شنبه شبها گاهی همراه مادرم برای بازی پوکر می رفتم، پشت دستش می ايستادم و ياد میگرفتم چگونه با دست خالی بلوف می زند...می دانی اولين چيزی که دردانشکده افسری يادت می دهند چيست؟ به افرادت دروغ بگو...تو می توانی تمام قدرت آتش دنيا را داشته باشی ولی اگر افرادت روحيه نداشته باشند اين قدرت آتش بهيچ دردی نخواهد خورد...قديمها که يکی از افرادم کشته می شد ازدرون نابود می شدم ولی چه بايد می کردم؟جلوی بقيه افرادم که منتظر دستورم بودند ضعف نشان دهم؟ البته که نه، بلوف می زدم و بعد ازمدتی حتی خودم اين بلوفها را باور می کردم...هربار که يکی از افرادت را به کشتن می دهی به خودت می گويي با اين کار جان دو، سه، ده يا صد نفر ديگر رو نجات داده ای.
اسپيلبرگ اوج اين مفهوم را در صحنه پايانی فيلم نشان می دهد، جايي که ميلر تير خورده است و بدن نيمه جان خود را به يک موتور زهواردررفته تکيه می دهد و چشمان سرد و بی روح خودرا به تانک تايگر آلمانی بازره سنگين و ظاهر مخوف می دوزد که بر روی پل بسمت او می آيد، درينجا ميلرباز هم تسليم واقعيت نمی شود و درنمايي زيبا اسلحه کمری خودرا سمت تانک می گيرد شليک می کند، هرچند واقعن بی فايده ولی بازهم شليک می کند وناگهان هواپيماي بمب افکن آمريکايي از بالای پل رد می شود و تانک منفجر می شود...
واينست حکايت وانمود کردن و بلوف زدن در داستان اين فيلم،
واين روزها اين سهل الوصولترين دارو را درسرتاسر زندگی نزديکانمان تجويز شده می بينيم و ازخود می پرسيم آيا اين روشی برای حل يک بحران است يا بهترين راه برای ايجاد يک بحران جديد؟


*Jimi Hendrix
All along the watchtower

۱۰ فروردین، ۱۳۸۸

Something's Gotta Give







"With my sunglasses on,
I'm Jack Nicholson.
Without them,
I'm fat and seventy."









P.S. I Love You.

۰۹ فروردین، ۱۳۸۸

So mother, think on me no more

In Bruges
St John the Gambler


When she had twenty years she turned to her mother
Saying mother, I know that you`ll grieve
But Ive given my soul to st john the gambler
Tomorrow comes time leave
For the hills cannot hold back my sorrow forever
And dead men lay deep round the door
The only salvation that`s mine for the asking
So mother, think on me no more
...



۰۶ فروردین، ۱۳۸۸







Under the Moon
Camel



۰۲ فروردین، ۱۳۸۸

Children's laughter in my ears...


1) سالهای قبل زمانی که برای کنکور شبها بيدار می ماندم عادت کرده بودم سيگاری دود کنم و تعداد روزهای مانده به پايان آن شبها را بر فيلتر سيگار می نوشتم و بر شيروانی روبرو پرتاب می کردم، برگهای شاخه درختی بر شيروانی می ريخت و ته سيگارها را می پوشاند تا اينکه روزی کارگران بجان خانه افتادند و برگها کنار رفتند و حجم انبوه فيلترها نمايان شدند. هرچند فيلترهای نارنجی رنگ لابلای سفيدها که متعلق به پنجره بالاييمان بوده هم تک و توک بچشم می آمد، ولی سفيدها بطرز وحشتناکی زياد بودند.
آنها براستی پرتره ای از کف سفيدرنگ گرداب انتظار بودند.
نوروز بهترين وقت دفن ته سيگارهای قديمی و کهنه است.
2) نوروز حکايت تغيير را برايمان بازگو می کند، و تمکين ما را درمقابل غير قابل تغيير بودن اين اصل می طلبد. اينکه در حرکت بودن يا حداقل حس حرکت چقدر مهم است و ايستادن و ثابت بودن چقدر ويرانگر.
3) نوروز خيلی جدی مارا بياد گذشت زمان می اندازد، واين که زمان همچون رودی جاری است و ما شناور درآن. و بعد طنين فرياد ديويد گيلمور در ترانه تايم تکانمان می دهد:
"تو جوانی و عمر طولانی است و امروز وقت برای تلف کردن داری
و آن وقت يک روز می بينی ده سال را پشت سر گذاشته ای
هيچ کس نگفت بدوی
شليک تير شروع مسابقه را نشنيدی"
4) نوروز از ما قوت و استقامت می طلبد، تجديد باور کنيم که همه چيز رو به بهبودی پيش می رود، ويادی از گذشتگانمان بکنيم، زنجيرپيوندمان را مستحکمتر سازيم، روح خندانشان را حی و حاضر لمس کنيم وقتی شورو اشتياق کودکان بوقت بازکردن کاغذ کادوها، دروديوار خانه هايمان را رنگ وبوی طراوت وسرزندگی می زند.
5) نوروزتان مبارک.

۱۷ اسفند، ۱۳۸۷

گاهی انسانها 28 ساله می شوند.

۰۹ اسفند، ۱۳۸۷

Happy Nation

الان دارم بی بی سی فارسی می بينم، پخش مستقيم کنسرت U2 در وسط لندن و بالای پشت بام يکی از ساختمونهای BBC. ظاهرن اين برنامه به پشتيبانی Radio No1 بی بی سی انجام شده.
قبل کنسرت بهزاد بلور با اون کلاه مسخرش توضيح داد که از بعد از ظهر خيلی از کسائی که داشتن از اون اطراف رد می شدن وقتی فهميدن U2 کنسرت داره کار و زندگی رو ول کردن و همونجا منتظر موندن. وقتی باب بونو و ادج و بقيه ميان رو پشت بام جمعيت تو خيابون منفجر می شه، کنسرت با 2 تا آهنگ جديد شروع ميشه و بعدش آهنگ Vertigo که من هر دفعه با شنيدنش سر گيجه می گيرم.
قرار بوده همين سه تا آهنگ اجرا شه ولی جمعيت ول کن نيست، واسه همين يه آهنگ کوتاه ديگه هم اجرا می کنن و بعد خداحافظی.
بعد من الان دارم فکر می کنم چقدراين ايده اجرای کنسرت واسه مردم عادی دوست داشتنيه، يعنی اينکه چقدر راحت ميشه يه شب خيلی عادی رو واسه مردم تبديل به يه شب فراموش نشدنی کرد.
اين فرهنگ شادی خيابانی و تجربه لذت دسته جمعی رو دوست دارم واين همون چيزيه که اينجا هيچ خبری ازون نيست. آخرين بار گل خداد به استراليا و بعد بازی ايران - آمريکا بود که بهانه ای برای ريختن به خيابان و شريک شدن احساساتمان دست داد.

۰۵ اسفند، ۱۳۸۷

Bahar, je t`aime


پياده روهايش نه خيلی شلوغست نه خلوت، برای هر نيازی همه نوع فروشگاه و مغازه ای پيدا می شود و همه نوع نان، سنگک، بربری، تافتون و فانتزی پخت می شود، در پياده روی های لذتبخش شبانه می توانی حوالی ساعت 8 شب سه چرخه موتوری علی واکسيما رو روبروی جگرکی ببينی، سوپرمارکت آندره که بمناسبتهای خاص ارامنه ظاهری متفاوت پيدا می کند، کبابی بهار که شبها دود و دمی بپا می کند و اگر شبی را تا سحر بيدار ماندی و دلت هوای يه صبحانه متفاوت را کرده، می دانی که از ساعت 5 صبح کاسه ای حليم همراه با نان سنگک درينجا انتظارت را می کشد، ودر انتهای خيابان وابتدای بهار شيراز پارک محقريست و عکسخانه شهر که مجموعه ای از قديمي ترين دوربينها و ابزارآلات عکاسی درآن جای دارد، وهميشه و بهر بهانه ای نمايشگاه عکسی برپا.
ودرابتدای هرروز هيچ چيز، خواستنی تر از تصوير شفاف کوههای برفی شمال شهر بر افق اين خيابان صميمی نيست.
پس از ده سال اين سومين خانه ما درين حواليست و دهسالگی بهانه ای برای يادآوری شدت وابستگی وعلاقه به اين شهرومحله هايش.
[+]

۰۳ اسفند، ۱۳۸۷

دلم يه چندلر می خواد که با هم بشينيم روبروی تلويزيون، يدونه ازين سريالهای مسخره رو پيدا کنيم، هرکدوممون يه شخصيت انتخاب کنيم، بعدش صدای تلويزيون رو کم کنيم و همينجور که داريم ساندويچمونو گاز می زنيم سريال رو دوبله کنيم.

۲۸ بهمن، ۱۳۸۷

Sultans of Swing

چند روز پيش رفته بودم قنادی واسه خودم پای سيب بخرم، که ديدم تموم کرده. همينجور که چشام داشت ويترينش رو اسکن می کرد و دنبال يه آلترناتيو آبرومند می گشت، يهو رو يه کيک نسکافه ای بزرگ قفل کردم. واقعن نمی تونستم چشم ازروش بردارم، اصلن می تونستم مزش رو حس کنم.
بعدش به اين فکر کردم که هيچی مثل بريدن و تقسيم کردن يه کيک اونم جلوی چشام اعصابمو بهم نمی ريزه، يعنی من هميشه منتظر بودم بجای اون تيکه های پاره پوره کيک، محض رضای خدا واسه يه دفعه هم که شده يه کيک درسته بذارن جلوم، بعدشم يه چنگال کوچيک بدن و بگن بفرمايين! اون موقع بود که می تونستم توانايي های خفته خودم رو به چالش بکشم.
يعنی يه چيزی تو مايه های جويي که يه بوقلمون رو تو روز شکرگزاری خورد، يا پل نيومن تو فيلم Cool Hand Luke که سر يه شرط بندی پنجاه تا تخم مرغ پخته رو يه جا خورد.
حالا همينجور که تو قنادی داشتم کم کم راضی می شدم که بخرمش، به يه مشکل کوچيک بر خوردم، اونم اين بود که معمولن اينجور کيکها رو به يه مناسبتی می خرن، الکی نمی شه خريد و نشست وخورد که! ولی بعد به خودم گفتم اصلن يکی از تعاريف ديوانگی اينه که آدم واسه خريد يه همچين چيز خوشمزه ای دنبال مناسبت و بهانه بگرده.
خلاصه اينطوری بود که کيک رو گرفتم و بردم خونه. يه چنگال و يه استکان چايي برداشتم و نشستم پای لاست.
همينقدر بگم که وقتی پنج، شش اپيزود رفتم جلو، يه نگاه به اطرافم انداختم و غير از يه استکان، هفت هشت تا چاي کيسه ای استفاده شده و يه جعبه خالی چيز ديگه ای وجود نداشت.

۲۱ بهمن، ۱۳۸۷

Evergreen

Frank Capra - James Stewart


Elia Kazan - Marlon Brando


Akira Kurosawa - Toshiro Mifune


Billy Wilder - Jack Lemon


Martin Scorsese - Robert De Niro

Tim Burton - Johnny Depp


Pedro Almodovar - Penelope Cruz


داريوش مهرجويي - خسروشکيبايي

۱۴ بهمن، ۱۳۸۷

I shall miss you, Matthew


سر تامِس مور که از مقام خود عزل شده تمام خدمتکاران منزلش را جمع می کند و اعلام می کند بخاطر اينکه ديگر "آدم مهمی" نيست از پس پرداخت حقوق خدمه بر نمی آيد،"ولی دوستانی دارم که خانه های بزرگی دارند، پس کسی ازينجا نمی رود تا جای ديگری برايش کار پيدا کنم".
پس از مرخص کردن همه، متيو که سرپرست خدمتکاران است و از طرفی برای کرامول جاسوسی سر تامِس مور را کرده همچنان آنجا ايستاده:
- متيو، تصميمت چيه، می مونی؟
- بستگی به شرايط داره قربان.
- کار بيشتر، مزد کمتر.
- خوب من نمی دونم چطوری می تونم بمونم، آخه منم خانواده دارم...
- درسته، واقعن چرا بايد بمونی؟ متيو دلم برات تنگ ميشه.
- نه قربان، من می دونم که شما ديگه من رو شناختين.
- متيو، دلم برات تنگ ميشه.

وقتی ناجوانمردی ها، دغل بازيها وخيانتهای ديگران را می بينم، از انسان بودن خودم خجالت می کشم و نهايت سعیم را می کنم تا توجيهی هرچند نا معقول برای عملشان بتراشم و در بهترين حالت و پس از گذشت مدت زمانی اين توانايي را دارم که آنها را فراموش کنم و دست آخر کينه ای بدل نگيرم، ولی اينکه دلتنگشان بشوم برايم غير قابل تصورست.
کسی که دلتنگ ديدن اين تيپ افراد می شود يک ابرمرد است، مردی برای تمام فصول است.
و برای من فيلم همينجا تمام می شود، با همين جمله: "متيو دلم برات تنگ ميشه".


۲۹ دی، ۱۳۸۷


...
And still I stand this very day
With a burning wish to fly away




Kopruler
Adil Arslan
Agit


۲۴ دی، ۱۳۸۷

Viva Shirley MacLaine


ديشب که داشتم مراسم گلدن گلوب رو می ديدم، وديداری با اسکورسيزی تازه می کردم، دربين حضار پيرزنی نشسته بود با چشمها وآرايش مويي که خيلی برام آشنا بود، که يه دفعه با يه نمای کلوزآپ معرفی شد:
"شرلی مک لين"
وبعدازين بود که نوار فيلمها درذهنم شروع به حرکت کرد: آپارتمان و ايرما خوشگله همراه با جک لمون وبيلی وايلدر،Terms of Endearment و The Evening Star درمقابل جک نيکلسون.
بعدش به اين فکر کردم که واقعن چطوريه که بازی بعضی هنرپيشه ها انقدر به دل می شينه و فراموش نشدنيه.
تو همين فکرها ياد يه صحنه از فيلم آپارتمان افتادم. اونجايي که جک لمون و همکارش از آسانسوری که شرلی مک لين (خانم کيوبليک) مسوولش بوده بيرون ميان وهمکارجک لمون می گه:

That Kubelik, boy!
I would like to get her on a slow elevator to China.

۱۹ دی، ۱۳۸۷

Jack Holborn


Captain's Thema - Jack Holborn Soundtrack
Symphonieorchester Kurt Graunke



جمعه بود ورخوت بعد ازنهار
پيداکردن بالشی و کشاندن خود بپای جعبه جادو
فقط و فقط بخاطر حس تلاطم دريا بر کشتی "کاپتان شرينگهام".


۱۷ دی، ۱۳۸۷

As time goes by






روزها به حرکت در بيابانها می گذرند،
شبها در کافه ريک به سحر می رسند،
وهمچنان که زمان در کازابلانکا و تگزاس می گذرد،
ميل به سيگار رهايم نمی کند،
آنگاه که رويای پاريس ازراه می رسد.

۱۶ دی، ۱۳۸۷

فضيلتهای نچندان ناچيز



شوهر بدخلق آليس دريک تصادف می میرد، آليس تصميم می گيرد برای شروع يک زندگی جديد همراه پسرش شهرديگری برود، درحراجی که برای فروش وسايل در حياط خانه برپا شده پيرزنی قيمت شالی را می پرسد، آليس می گويد 12 دلار، پيرزن توانايي پرداختش را ندارد،
دقايقی بعد حياط خانه خالی شده، مشتريها رفته اند و پيرزن را می بينيم که مرتب از جلو ميزی که شال روی آنست گذر می کند و نگاهی می کند ودستی می کشد...،تحمل آليس تمام می شود، سمت پيرزن می رود و شال را به اصرار وبعنوان هديه به او می دهد.
شايد شش ساله بودم که درنمايشگاه کتاب ازغرفه کانون يک پوستر مربوط به کارتون مورد علاقه ام گرفتم، درشلوغی جمعيت ازدستم افتاد و زير پاها ازبين رفت، دوباره به غرفه کانون برگشتم، چشمم به پوسترهای روی ميز بود و هربار که نزديک می شدم حرفی نمی زدم و رد می شدم، درهمين رفت و برگشتها يک خانمی ازداخل غرفه صدايم کرد و دقيقن همان پوستری که می خواستم لوله کرد وچسب زد و بمن داد...
حالا بعد از دو دهه، مطمئنم آن پوستردوباره از بين رفته و حتی هيچ ايده ای ازطرحش بياد ندارم ولی فرم و مکان آن غرفه و چهره آن خانم را بياد می آورم.
در طول اين بيست وهفت سال گاهی در حاليکه دستهايم را به ديواره های اين چاه عميق نگهداشته بودم و سعی می کردم برای چند ثانيه بيشتر دوام بياورم و جلوی سقوطم رابگيرم، ناگهان درآخرين لحظات گرمای دستی يا صدای پرتاب طنابی را حس می کردم و وقتی بالای سرم را نگاه می کردم بغير از روشنايي چيزی نمی ديدم و غير از لطف بی منت چيزی نياموختم.
وهمه اينها يادآور اين نکته است که گاهی طبع انسانها انقدر بزرگ است که بخود اجازه اظهار نياز طرف مقابل را نمی دهند، غرورش را ارج می نهند ومعنای عزت نفس را بسادگی و فروتنی بنمايش می گذارند.
اين روزها، وقتی که ازروابط بر مبنای منافع مشترک چيزهايي می شنوم صدايي درگوشم می پيچد:

And we have just one world

Brothers In Arms
Dire Straits

...
Through these fields of destruction
Baptisms of fire
I've witnessed your suffering
As the battles raged higher
And though they did hurt me so bad
In the fear and alarm
You did not desert me
My brothers in arms

There's so many different worlds
So many different suns
And we have just one world
But we live in different ones

Now the sun's gone to hell
And the moon's riding high
Let me bid you farewell
Every man has to die
But it's written in the starlight
And every line on your palm
We're fools to make war
On our brothers in arms

۱۳ دی، ۱۳۸۷

The Thrill is Gone


...
You know I'm free, free now baby
I'm free from your spell
I'm free, free now
I'm free from your spell
And now that it's over
All I can do is wish you well

دوستی داشتم درايام دانشجويي که کرامات عجيبی داشت، يه بار برام يه سی دی آهنگهای ايرانی آورد که جلوی نام آرتيست تمام فايلهاش اسم خودش رو نوشته بود، و بعدن با کمال افتخار تعريف می کرد که اين کار رو درمورد تمام آرشيو 40 گيگابايتيش انجام داده،
يه بار که از روی بيکاری با هم درحال تماشای کنسرت تاج محل يانی بوديم چهره غرق تفکرش رو سمت من گرفت وگفت:
"من نميدونم چرا بجای اين 30-40 نفر ويولون زن، يه دونه ويولون زن نمی ذارن، بعدن صداشو زياد کنن؟"
خوب من درون لحظه داشتم به اين فکر می کردم که اين کيفيت حماقت از کجا مياد و اون کوهی که اين از پشتش اومده چه ريختی می تونه باشه،
همين جور که داشتم نگاش می کردم وچره حالت علامت سووال گرفتشو میديدم که باتمام وجود داد می زد واقعن چرا؟، گفتم:
"اصن چرا بجای اينهمه سازوآدم وتشکيلات، نوار اين آهنگا رو تويه ضبطی که جلوی باندش يه ميکروفونه نمی ذارن مردمم حالشو ببرن؟"