۳۱ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Spanish Moss

همیشه وقت گوش دادن آهنگها، بخصوص اوایل آهنگ، یاد خیری می‌افتم که به نحوی شنیدنش را پیشنهاد کرده، خواه جایی در وبلاگش لینک کرده باشد قطعه را یا بصورت فله‌ای برایم کپی کرده‌ باشد. یعنی ناخودآگاه یادآوری می‌شود برایم که عجب انتخابی و چه سلیقه‌ای و بعد رها می‌کنم خودم را در موسیقی به امید تاثیرو تغییری در نوع موسیقی دلخواهم.

حدود یکی دو سال پیش این آقای Childish یک قطعه‌ای گذاشته بود در راپسودی به اسم Hair Like Spanish Moss که دل هر شنونده‌ای را با خود می‌برد. یعنی می‌شد برای چند دقیقه چشمانت رو ببندی و تصور کنی پیچش انبوه خزه‌های اسپانیایی و حرکت ملایم آرشه ویولن را. منتها مساله اینجا بود که وقتی دوسوم آهنگ جلو می‌رفت دریک لحظه تمام صداها قطع می‌شد و برای یکی دو دقیقه سکوت بود و ته‌مانده حس ریتم و حسرت باقی‌ قطعه و یادآوری دوباره دانلود یک‌دانه کاملش دراولین فرصت.

خلاصه که چند وقت پیش بالاخره کاملش را پیدا کردم. ضمن اینکه پیشنهاد می‌کنم این ترک از آلبوم Tool Box را بشنوید، باید بگویم که نزدیک به 70-80 قطعه‌ فایل صوتی که دراین وبلاگ و راپسودی گذاشته‌ام و تمامن به google-page لینک شده بود بخاطر غیرفعال شدن این سرویس ازطرف گوگل دیگر قابل استفاده نیستند. بعضی از فایلهای تصویری هم بهمین خاطر نمایش داده نمی‌شود. لودکردن مجدد فایلها و تغییر لینکها هم که یک عمر دوباره می‌خواهد. درنتیجه فعلن مجبورم از سرویس 4shared استفاده کنم.



Hair Like Spanish Moss
Calexico





۲۹ اردیبهشت، ۱۳۸۹

جنایاتِ اِی‌بی‌سی


علاقه من به فیلمهای جنایی برمی‌گردد به دوره‌ای که چهارشنبه شبها یکی از تنها دوشبکه تلویزیونی موجود "کارآگاه کاستر" را پخش می‌کرد. حدس می‌زنم باید حوالی سالهای 69 یا 70 باشد. دوبله عالی و چهره سرد و مربعی جناب کاستر کافی بود تا همیشه بالشی زیر سر بگذارم و با خیال راحت داستان را دنبال کنم و تردیدی از شکست‌ناپذیر بودن این کارآگاه آلمانی بخودم راه ندهم.
مجموعه‌های جذاب دیگر قرنِ کارآگاهان بود و یکی هم رقیبان شرلوک هلمز. که اگر یادم می‌آید در تیتراژ ابتدایی نرِیتور یک همچین متنی را می‌خواند:"دردوران ویکتوریایی بریتانیا، کارآگاهان خصوصی بسیاری فعالیت می‌کردند که همگی رقیبان شرلوک هلمز بودند."

اما دوران طلایی پخش این تیپ مجموعه‌ها اوایل دهه 70 بود، (حدس می‌زنم سالهای 73-72) که موجی از سریالهای کارآگاهی-جنایی برپایه آثار کلاسیک در تلویزیون براه افتاد.
سریال شرلوک هلمز با بازی جرمی بِرِت و باصدای بهرام زند پنجشنبه‌ها ساعت 8 از شبکه سه پخش می‌شد. فکر می‌کنم اولین اپیزودی که نمایش داده‌شد "مترجم یونانی" بود. یادم می‌آید که تا قبل ازدیدن این قسمت اصلن اسمی از شرلوک هلمز نشنیده‌بودم و دقیقن بخاطر دارم که انقدر داستان این اپیزود برایم جالب بود که کلش را ایستاده جلوی تلویزیون دیدم. صدای بهرام زند هم که کولاک کرده‌بود. یعنی آن همه حالات ناگهانی و هیجانات آنی که جرمی برت بنمایش می‌گذاشت را به بهترین نحو ممکن انتقال می‌داد. بعدها درمصاحبه‌ای بهرام زند گفته‌ یود که این کار بهترین دوبله عمرش بوده. اما ازآنجا که صحبت درباره شرلوک هلمز پست خاص خودش را می‌خواهد می‌خواهم از چهارشنبه‌ها حول و حوش ساعت 10 شب بگویم که شبکه یک سریال "پوآرو" را پخش می‌کرد. یعنی واقعن این دوتا سریال آخر هفته‌هایمان را نورانی می‌کرد. اصلن الان که فکر می‌کنم می‌بینم آن موقعها تلویزیون کیفیتی داشت برنامه‌هایش.
اما کاراکترهای اصلی این دو مجموعه که به فاصله یک روز پخش می‌شدند با هم تفاوتهای شخصیتی و تکنیکی داشتند. هرچقدر پوآرو اتو کشیده و مبادی‌آداب بود، برعکس هلمز ذره‌بین به دست به آنی روی خاک وخل دراز می‌کشید و گاهی با چهره‌ای گریم کرده چند شبانه روز را برای پیدا کردن سرنخ درشیره‌کش خانه می‌گذراند، اما علی‌رغم باریک و لاغر بودنش، بدنی قوی داشت و گاهی درجریان تعقیب پرونده شخصن بصورت فیزیکی درگیر می‌شد، ولی اندام دوار پوآرو اجازه همچین کارهایی را نمی‌داد. با اینهمه این دو سریال شباهتهای ساختاری زیادی داشتند.

شرلوک هلمز دستیارش دکتر واتسن بود و هاس‌کیپِرش خانم هادسن، درپرونده‌ها اکثرن با بازرس لسترِد از اسکاتلندیارد همکاری می‌کرد و معمولن پس از رمزگشایی هر ماجرا درآخر سر، تمام سرنخ‌ها و استدلالهایش را برای ذهن‌های متوسط واتسن و لستراد و البته شاید مخاطب رو می‌کرد. نقش واتسن را هستینگز برای پوآرو بازی می‌کرد، خانم لِمون منشی و از اسکاتلندیارد هم سربازرس جَپ انجام وظیفه می‌کرد. پوآرو هم سنت رمزگشایی آخر ماجرا را حفظ کرده‌بود.
اما مساله اینجا بود که گاهی همین رمزگشایی که می‌بایست از سطح ابهامات داستان کم کند به مبهم بودن قضیه هم اضافه می‌کرد. یعنی پوآرو درآخر داستان از اتفاقات و صحبتهایی حرف می‌زد که به نظر می‌رسید نمایش داده نشده‌اند. واین شک با دیدن تکرار همان قسمت کم‌کم به یقین تبدیل می‌شد. ووقتی در چند قسمت دیگر از سریال پوآرو از حوادث پخش نشده حرف می‌زد دیگر با مفهومی بنام سانسور آشنا شده‌بودم. جالبی کار اینجاست که پوآرو بوسیله آن سخنرانی پایانی نه فقط مجرم داستان را به همه شناسایی می‌کرد بلکه برای مخاطب ایرانیش هم جنایتکار دیگری بنام آقای سانسورچی معرفی می‌کرد.
بعد یک قسمتی بود بنام "جنایات ای‌بی‌سی" که یک قاتل زنجیره‌ای شروع کرده بود به کشتن افراد بترتیب حروف الفبا. یعنی طوری که تمام شواهد نشان می‌دادند کارِ احتمالن یک دیوانه تمام عیار باشد، در انتها معلوم شد هدف قاتل اصلی تنها یکی از مقتولین بوده و بقیه برای رد گم کردن به قتل رسیده بودند. نتیجه‌ اخلاقی این اپیزود برای بیینده اینطور بود:"بهترین راه برای پنهان کردن کسی اینه که بین آدمهای دیگه پنهانش کنی و بهترین راه برای پنهان کردن یه جنایت، بین جنایتهای دیگه است." که تعبیرش برایم اینطور بود که آقای سانسورچی به زعم خود جنایتش را قاطی باقی جنایتهای داستان گم و گور کرده‌بود.
القصه، بعد از تکرار شدن این روتین کم‌کم به این نتیجه رسیدم که اگر نکته‌ای یا ارتباطی را متوجه نمی‌شوم دلیلی بر کمبود قوای استنتاجی من نیست و احتمالن کار سانسور است. بعدها این قانون کلی برای تمام فیلمها و سریالهایی که از تلویزیون می‌دیدم بطور ناخودآگاه جا افتاد.
این رویه ادامه داشت تا‌ آمدن تکنولوژی دی‌وی‌دی. دیگر می‌شد تقریبن هرفیلمی را انتخاب کرد و چند روز بعد با بهترین کیفیت از آقای فیلم‌ی تحویل گرفت. اما چلنجِ بعدی وقتی بود که مثلن بعد از چهار ساعت فیلم، در سکانس پایانی "روزی روزگاری درآمریکا" نودلز که در شیره‌کش خانه است (و دیگر صدای زنگ تلفن تیتراژ ابتدایی را نمی‌شنود) روی تخت دراز می‌کشد و برمی‌گردد طرف دوربین و لبخند می‌زند، و فیلم تمام می‌شود. یا "ایزی رایدر" که یک شوک اساسی وارد می‌کند آن صحنه آخریش، یا "پاریس، تگزاس" که اصلن آدم تا مدتها درگیرش می‌شود که چی کشیدی تو تراویس، یا بار اولی که "در دیوانه‌ای از قفس پرید" را دیدم از خودم می‌پرسیدم که چرا فرار چیف ازآن دیوانه‌خانه باید آنطور باشد و فرارمک‌مورفی اینطور. یا "بازگشت" زویاگینتسف، که کلن معما بود این فیلم.

اینطور بود که بخاطر ماهیت دی‌وی‌دی، دیگر نمیشد رمزورازهای فیلمها را به سانسور نسبت داد و شب با خیال راحت سر روی بالش گذاشت. دیدن چندباره می‌خواست و نقدخوانی و همصحبتی با آدمهای سینمایی و البته بازهم تضمینی برای پاک شدن علامت سووال ایجادشده وجود نداشت.
واینها همه و همه تاوانی بود که باید بخاطر دست‌کم گرفتن هنرهفتم پرداخت می‌شد هر چند که هنوز هم فکر می‌کنم ریشه همه عادتها و مشکلات از جنایات اِی‌بی‌سی‌ بود.


*بخاطر قدیم چهارشنبه‌های عزیز.


۱۶ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Gas, 1940

"موضوع این است که برای رسیدن به مکزیک، تنها کاری که باید بکنید اینست که وسایلتان را جلوی در توی ماشین بگذارید و آنقدر رانندگی کنید تا به آنجا برسید، بهمین سادگی."

ادوارد هاپر






فیلان‌شاه

"...پس از سلطان شاه‌گیل پنج حاکم دیگر اسحاقی به ترتیب: شرف‌الدوله، خیلو، دباج، رستم و فیلان‌شاه بر فومن واطراف آن حکومت کرده‌اند، که متاسفانه اطلاعات ما محدود به اسامی آنان است و هیچ اطلاعی از عملکرد یا حتی تاریخ حکومت آنان نداریم."

قلعه رودخان، تاریخچه و معماری
آذر صادقی‌نژاد مقدم


از عبارت فوق می‌توان اینطورنتیجه گیری کرد که حدود800-900 سال پیش، پادشاهان با مشکل ته‌کشیدن واژه‌‌های پارسی جهت انتخاب نام دست به گریبان بوده‌اند. دراین میان حاکمی با برگزیدن نام فیلان‌شاه نه تنها توانست بخوبی ازپس این مساله بربیاید، بلکه موجبات یادآوری آیندگان از مشارالیه بعنوان کول‌ترین حاکم ایرانی را نیز فراهم آورد.

۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Angeles

طناب دار دور گردنش است و دارند حکم اعدامش را می‌خوانند، زنی که شرح تجاوزها و دزدی‌هایش را می‌شنید به اَنجل آیز می‌گوید "همون بهتر که یه همچین آدم کثیفی اعدام شه" بعد اَنجل آیز از دور بلاندی (ایستوود) را می‌بیند که منتظر تمام شدن قرائت حکم است تا طناب را از دور با تیر بزند، برمی‌گردد و به زن می‌گوید:
"حتی همین آدم کثیف و پستی که می‌بینی فرشته نجات خودش رو داره"

نگارنده در کمال همذات‌پنداری با "توکو" ماه‌هاست که منتظر شنیدن صدای شلیک بلاندی‌ است.




Angeles
Elliott Smith

۱۲ اردیبهشت، ۱۳۸۹

So, so you think you can tell*

همه چیز از دو-سه ماه پیش شروع شد. مسیر کلکچال را بسمت پایین می‌آمدم که اطراف زانوی پای چپم کم‌کم شروع به درد‌گرفتن کرد. از شدت درد و جایش حدس می‌زدم مشکل از کجا می‌تواند باشد. وقت گرفتم و رفتم پیش ارتوپدی که دوسال قبل زانوی راستم را درمان کرده بود. برایم عکس نوشت. وقتی عکس را برایش بردم گفت که بله کشکک زانوی این پایت هم مثل آن یکی جابجا شده واین بمعنی تعطیل کردن برنامه‌های کوه، بستن زانو‌بند برای شش ماه، 20 جلسه فیزیوتراپی، قرصهای تقویتی و ورزشهای منظم است. تمام شرایط برایم قابل تحمل بود غیر از تعطیل کردن برنامه هفتگی کوه. دکتر بعد از شنیدن اصرارهایم اجازه داد چند هفته یک بار برنامه کوه را ادامه بدهم به شرطی که باتون همراه ببرم که فشار روی پا نیاید و مسیر را زیگ‌زاگ حرکت کنم.

ولی مشکل از وقتی شروع شد که فیزیوتراپی ‌رفتم. با اینکه 2 سال پیش هم تجربه فیزیوتراپی را داشتم و بار اولم نبود، اما اینبار جلسات درمان خیلی سخت برایم می‌گذشت. یعنی یک حالت ایستایی و رخوتی را حس می‌کردم که بصورت تدریجی رسوب می‌کند و هیچ حس وحالی را برای انجام هر کار ساده‌ای برای بقیه روزم باقی نمی‌گذاشت. اینطور بود که روزهای فیزیوتراپی‌ام تبدیل به روزهای‌ مرده و بی‌خاصیت می‌شد. گاهی هم که در کنار جماعت پیرزن و پیرمرد منتظر نوبت می‌ماندم، مجبور بودم داستانهایشان را گوش بدهم،‌ از مقدار حقوق بازنشستگی گرفته تا ازکارافتادگی و درد کمر وپا.
یکبار درهمین اتاق انتظار یک خانمی از من درمورد دکترم سووال ‌کرد، اسم و شماره تلفنش را دادم، بعد شروع کرد داستان زندگیش را تعریف کردن، که بازنشسته آموزش و پرورش است و تنها زندگی می‌کند و بچه‌هایش فلان‌جا هستند... وهمینطور که داشت به صحبتش ادامه می‌داد و به بِلابِلا‌هایش گوش می‌دادم به داستان این دو-سه ماه گذشته خودم فکر می‌کردم که سررسیدم پر از تاریخهای ویزیت شده‌ بود و گاهی دریک روز درمطب سه دکتر حاضر می‌شدم. از متخصص پوست ومو و پلاستیک بگیر تا روانکاو، ارتوپد و دندانپزشک. بعلاوه آن 10 روزعیدی که بخاطر مسمومیت غذایی مهمان سِرم و تزریق اورژانس چندتا بیمارستان بودم.

نوبت من شد. واین بمعنای معاف شدن از شنیدن حکایتهای هزارویک شب خانم بود. رفتم داخل کابین. روی تخت خوابیدم. فیزیوتراپیست آمد واز حالم پرسید، طبق معمول هیتِر را روی پا تنظیم کرد و رفت تا یک ربع دیگر برای وصل کردن برق برگردد. نگاهم به سقف بود و هدفون درگوش. همینطورکه پایم کم‌کم گرم می‌شد، منتظر بودم، منتظر ته‌نشین شدنِ تدریجیِ همان حسِ بلوزِ همیشگی.

*کاش اینجا بودی.