۳۰ خرداد، ۱۳۸۹

خونریزی‌‌هایم

تک و توک دوستان مهاجرت نکرده‌ای دارم
تلفنی دارم که دو‌سه روز یکبارجواب می‌دهم

برای روزمرگی‌هایم
وبلاگ دنج و راحتی دارم

انگشتان مشغولی دارم و
ساز ارزان‌قیمتی واشتیاق زنده‌ای

برای شبهای تابستانی‌ام
فولدری کانتری دارم و
چندشیشه‌اي آبجوی بدون الکل

مرا می‌خوانی ای ‌برادر؟
می‌دانی مشغول مردنم یا متولد شدن؟
یا فقط درحال آه کشیدنم

ساعت به ساعت اضافه می‌کنند فیل.ترهایشان را
برای خوبترنگه‌داشتنم،
راه نفس باریکی دارم ومیل شدیدی به پرواز،
اما کجا را برای پریدن دارم؟

اقیانوسی از نیازها وآرزوهای سرکوب شده‌دارم و
کوه‌هایی از ارزشهای تحمیلی سی‌ساله
زبان زخم‌شده‌ای دارم و
عادت لیس زدن زخمهای قدیمی‌ام

هنوز برای ادامه دادن
تمایل رو به ‌زوالی دارم،
یادم داده‌اند بدون انتظار ادامه دادن را

صبحها به هزارزحمت
جمع می‌کنم گلهای پژمرده روزقبل را و
می‌شویم با گلاب
سنگ قبرخوش‌بینی‌هایم را

ای ‌برادر، هنوزهم گوش می‌دهی؟
می‌دانی که مشکلی ندارم
فقط درحال خونریزی‌ام

یک جفت پوتین کهنه دارم و
کوره‌راهی درپیش و
ریشه‌های خسته‌ای که هرروز سعی می‌کنند
پا گرفتن درین شوره‌زار را


- برداشتی آزاد از ترانه‌های "کسی خانه نیست" پینک فلوید و"من فقط درحال خونریزی‌ام" باب دیلن.

۲۰ خرداد، ۱۳۸۹

My Flyin' Shoes*

**

ازآن دست انسانهایی هستم که تا از ازکارافتادگی وسایل و ملزوماتم مطمئن نشوم دنبال جایگزین نیستم. این است که اطرافم پرشده از عتیقه‌هایی که نه از کارافتاده‌اند و نه قابل بازنشسته‌شدن. ازطرفی یکجورهای غریبی به ضبط شدن خاطرات واتفاقات دراین ظاهرن وسایل بی‌روح معتقدم. مثلن دقیقن یادم هست بعدازظهری که با مادرم رفتیم و ساعت مچی‌‌ام را خریدیم. یا فردایش درمدرسه که بین بچه‌ها بحثی شدیدی درجریان بود که آیا سنگ موردنظر الماس است یا نه، ویکی‌شان بطرز برق‌آسایی دستم راگرفت و سنگ را روی شیشه ساعت کشید تا از خلوص الماس همه را مطمئن کند. حالا هم برایم مهم نیست که چهارده سال از عمرش گذشته و درین مدت چندتایی بهترش راهدیه گرفته یاشم. بستن بندش قبل از بیرون رفتن ازخانه تبدیل شده به آئینی برای همراه داشتن یادگارمادرم.

اما می‌خواهم از آن بار اولی بگویم که فارست ویتاکر را در گوست داگ دیدم. شیفته اتاق کوچکش شدم و سبک زندگی‌اش. وقضیه وقتی جدی شد که مجذوب پوتینهایش و آن طرز راه رفتنش در خیابان شدم و دریک حرکت جوگیرانه خودم را صاحب یک جفت بوت مشکی کردم. دانشگاهم شهرستان بود وکارم دریک شرکت پیمانکاری پروژه. سایت کارفرماهایمان هم که اکثرن تهران نبودند. اینطور بود که با کفش نو دائم در جاده‌ بودم بین کارودانشگاه و عجب اعتماد بنفسی می‌داد این کفش. دیگر پای پروژه که می‌رفتم و انواع واقسام مشکلات را می‌دیدم خیلی راحت همه را لیست می‌کردم و می‌دادم دست نماینده کارفرما. هنوزم یادم می‌آید آن زمستان 81 را در کارخانه‌ای در حومه فیروزکوه. روزها تیمهای مکانیک و برق روی دستگاه CNC در حالت خاموش کار می‌کردند و شب آنها به خوابگاه می‌رفتند و تازه می‌توانستم دستگاه را روشن کنم و پروگرامینگ کنترلر را شروع کنم. هیتر سوله خراب بود و درآن سرمایی که به -40 می‌رسید من بودم و کفش گرمم و بخاری برقی که فقط یکی از سه شعله‌اش قابل روشن کردن بود و آقای اِبی.

القصه، بعد از دو-سه سال دیگر فقط برای بالا رفتن از کوه وکمر می‌پوشیدمش و بغیر از قرارهای سه‌شنبه بعدازظهرهای کلکچال، (که دیگر درحالت اتوپایلوت مسیر را بالا می‌رود) با هم از تل‌تختِ پاسارگاد بالا رفتیم، طاق بستان کرمانشاه، گاوازنگ زنجان، کندوان و قلعه بابک تبریز، ماسوله و قلعه رودخان و الموت رفتیم و خلاصه که می‌شود گفت این کفش هشت‌ساله دیگر خاطرات اکثر سفرهای دهه سوم زندگانیم را ضبط کرده و کم‌کم باید بفکر یکی‌ جدیدش برای دهه بعدی بگردم.


* ترانه‌ای کانتری از townes van zandt
** این عکس دونفره را درآن فضای خلوت که می‌بینم که یک حالت وارستگی‌ دارد، یک‌ چیزی ازجنس صدای ترومپت دارد، فرمایش آقای آلن دوباتن را بیاد می‌آورم درباب سفربه مکانهای گوناگون: "گاهی افکار بزرگ به مناظرعظیم نیازدارند وافکارجدید به مکانهای جدید."

۱۱ خرداد، ۱۳۸۹

I'm not there

چند روزی‌است که صورت پانسمان‌شده وچسب‌خورده آقای نیکلسون در محله چینی‌ها را پیدا کردم. مجرای سمت راست بینی‌ام تنگ شده بود و راه نفسم رابسته بود. مجبور شدم تن به عمل بدهم، یعنی تقریبن همان روتینی که چندسال پیش برای اصلاح انحراف بینی شدیدم انجام دادم.
توی اتاق عمل رادیو روشن است. موسیقی پخش می‌شود و فضای تاکسی حکمفرماست. می‌خواهم فکر کنم با آمدن دکتر و شروع شدن عمل یک مقدار اوضاع جدی‌تر شود. درمورد صفحه فلزی که به پایم وصل کردند می‌پرسم معلوم می‌شود برای ارتینگ است و بخاطر سوزاندن احتمالی رگها بابرق. تصمیم گرفته‌بودم بعد از تزریق بیهوشی سعی کنم تاثیرش را بخاطر بسپارم و هرچند ناممکن، وضعیت حواسم را تا بیهوشی کامل مانیتور کنم. کلن به هشت ثانیه نکشید. پلک راستم اول پایین آمد و تلاشم برای بالابردن دوباره‌اش فایده‌ای نداشت. ولی چشم چپم بیشتر باز ماند. الان که فکر می‌کنم ازاین آزمایشِ علمی می‌شود اینطور نتیجه گرفت که سمتِ چپِ بدنِ منِ راست‌دست، درمواقع بحران که سیستم عصبی رو به تحلیل است فرمان‌پذیری بهتری دارد، یا می‌توان گفت قسمت راستِ بدنم که سالها تحت کنترل خوب عمل می‌کرده بمحض شناسائی کوچکترین ضعف در سیستم هوشیاری سریعتر رفتاری متمایل به ناپایداری وسرپیچی از خودش نشان می‌دهد.
به‌هوش که ‌آمدم همه چیز تار بود و کم‌کم محیط رنگ وفرم گرفت. خانه آمدیم. شب خوابم نمی‌برد. یعنی کلن چندوقتی‌است که خوابیدن برایم تبدیل شده به پروسه‌ای طولانی. نهایت سعی‌ام را می‌کنم که برای چند شب هم که شده عادت همیشگی تماشای سیمپسونز قبل از خواب را کنار بگذارم. قدرت انفجاری هومرسیمپسون را درمقابل سطح تحمل ضعیف نخ بخیه نمی‌شود دست کم گرفت. شروع می‌کنم به خواندن مطلبی مربوط به بنجامین فرانکلین، مخترع برقگیر. صفحه اول تمام نشده که باب دیلنِ درونم می‌خواند: I'm not there, I'm gone،
لحظه خواستنی سنگین شدن چشمها کم‌کم ازراه می‌رسد.