۰۴ آذر، ۱۳۸۹

With a burning wish to fly away...


۱۷ آبان، ۱۳۸۹

In the Moment of Peace

تقریبن از ده‌سال پیش که فشار کارودرس همزمان را تحمل می‌کردم، کم‌کم مجبور به تجربه یک‌سری فعالیت برای دمپینگ استرس شدم. وهمیشه استخر یکی از بهترینها بود. معمولن باید دربرنامه‌هایم یک‌هفته‌ یا نهایتن دوهفته یکبار استخر باشد. بیشتر وقتها با همکارها یا دوستهایم می‌روم، اما کم هم نبوده دفعاتی که تنها رفتم. اما روتینی که تقریبن بصورت آئینی انجام می‌دهم به این‌صورت است که اول بین چهل و پنج دقیقه تا یکساعت شنا می‌کنم، اول با قورباغه ملایم شروع می‌کنم تا گرم شوم، بعد کرال، طول استخر را نان‌استاپ رفت وبرگشت می‌روم و سعی‌ می‌کنم که وقتی به نفس‌نفس افتادم قبل از استراحت حداقل به اندازه پنج تا ده دقیقه دیگرادامه بدهم. بعد می‌روم سونای بخار. ‌آنجایی که قدیمها می‌رفتم اکثرن یکی پیدا مي‌شد که تو سونای بخار مشغول آواز خواندن باشد و اصولن فضای معنوی آنجا جو دهنده است مخصوصن برای این ملت جوگیر. گاهی هم درش را که باز می‌کردی درآن حجم بخار یکی را مشغول نماز می‌دیدی. بحث سیاسی و ورزشی هم که نپرس. اما برایم همیشه اصل داستان بعد سوناست. بعد از اینکه کمی تا قسمتی از تنفس در هوای دودی تهران جبران شد، یک دوش سریع می‌گیرم و سریع می‌پرم در قسمت عمیق حوضچه آب سرد و تمام. واین لحظه‌ای است که بوصف نمی‌آید. یک جور ریسِت می‌شود روان. یک نورِ سفید. فلش. یک صدای "سسسس" می‌شنوی شبیه صدای ناشی از ریختن آب روی هیزم. وباید اعتراف کنم قدیمها که بدون دوش گرفتن یک‌راست می‌پریدم داخل حوضچه این حس شدیدتر بود. بعد از حوضچه بیرون می آیم و حوله‌ای برمی‌دارم ومی‌روم سمت صندلی‌های راحتی کنار استخر. چند دقیقه‌ای با چشمان بسته ولو می‌شوم و مطلقن به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. یک‌حس سبکی خیلی خوبی دارد. یک حالت آرام و مطمئنی که بنظرم هرآدمی بعد چندین روز فعالیت به بدنش بدهکارست.
چند وقتی‌است که متوجه شدم منی که از پنیسیلین فراری‌م دراین ده‌سال فقط یکبار مجبور به تزریقش شدم. فکر می‌کنم دلیل اصلی‌ش همین عادت کردنم به تحمل تغییر دمای ناگهانی باشد.

بعد یک سکانسی دارد درفیلم "لئون"، آنجا که استنفیلد -گری الدمن- می‌خواهد با شات‌گان وارد آن خانه شود و کشتار را شروع کند، قبلش یک قرص یا کپسولی می‌خورد، همینطور که سرش را بالا می‌آورد چند تکان چپ وراست بخودش می‌دهد و یکصدایی می‌آید که معلوم نیست از جابجایی مهره‌های گردنش است یا شکستن کپسول دردهانش، بعد بایک لبخندی برمی‌گردد سمت همکارش و می‌گوید: "من عاشق این لحظه‌های آروم قبل طوفان‌م، من رو یاد بتهوون میندازه".
بله و اینطوری‌ می‌شود که من دوست دارم درنقش همکار آقای الدمن مخاطب قرار بگیرم و درجواب بگویم "می‌دونم چی می‌گی".