۰۹ دی، ۱۳۸۹

بادهای تغییر

شوهر خاله‌ای دارم درس خوانده علوی. بقول خودشان علوی‌چی. داشت دوباره خاطرات همکلاسی‌های قدیمش را تعریف می‌کرد. داستان کهنه‌ای است از گرایشهای متنوعی که هرکدامشان را جذب کرد: امتی، توده‌ای، مارکسیست، مجاهد، منافق و... اکثرشان هم تا سالهای 62-63 یا اعدام شدند یا ترتیب همدیگر را دادند. دفعه‌های اول که این داستان‌ها را می‌شنیدم علاقه‌مند بودم به خط وربط و اسم و گرایشاتشان، ولی کم‌کم هر موقع داستان را به هر مناسبتی می‌شنیدم دیگر جزئیات برایم اهمیتی نداشت و نتیجه‌گیری کلی خودم را تکرار می‌کردم که هرکسی بمیزان عمق حماقتش تاوان پس می‌دهد.

خلاصه که دوباره داشت یکی از همین جریانات را تعریف می‌کرد و منم گاهی به نشانه فالو کردن سری تکان می‌دادم، تا اینکه احساس کردم دارد صحبتها به جاهای خوبی می‌کشد. چند لحظه‌ای مکث کرد. از تراکم چروکهای گوشه چشمش -که مثل پرهای نازک شوید به ساقه‌ای بندند- می‌دانستم آسیابهای ذهنش در حال گردنشند و نمی‌خواستم با حرف زدنم از گردش بیفتند. وقتی آیکون ساعت شنی ویندوز را برای مدت طولانی می‌بینی می‌توانی همزمان سه کلید ریست را فشار دهی یا صبر کنی و نتیجه پردازش را ببینی.

گفت "وقتی خیلی جوونی می‌خوای دنیا رو عوض کنی، بعدِ یه مدت این دایره تغییرات برات محدود می‌شه به کشورت. بزرگتر و واقع‌بینتر که می‌شی سراغ دوستا و خونوادت می‌ری و آخرسر نهایت کمال‌طلبی‌ت به جایی می‌رسه که خودت رو می‌خوای تغییر بدی و عوض کنی."

من الان چند وقتی ‌است که هربار با یادآوری این حرفها، تمام سعیم را می‌کنم که خودم را از شربقایای این ایده‌آلگراییِ جفنگِ کپک‌زده رها کنم.


۰۴ دی، ۱۳۸۹

بهار، تابستان، پاییز، زمستان...وبهار

تقریبن بهار 79 بود که فهمیدم باید دنبال کار باشم. کاری پیدا شد. اوایل کارآموز بودم، نزدیک به 9 ماه سروکارم با مدارک فنی بود و همراهی کردن تیم فنی شرکت و دیدن و سووال پرسیدن. کلاسهای تخصصی ثبت نام کردم و غرق شده بودم در تکنولوژی سیستمهای کنترل حرکت. بعد کم‌کم روند کار شتاب گرفت. بعد از برنامه نویسی و راه‌اندازی 3-4 دستگاه ماشین سی.ان.سی اولی دیگر می‌توانستم منطق دستگاه را استخراج کنم. بعد وارد بحث کنترل سرووموتورها شدم. بازدید از سایت کارفرما، تهیه پیشنهاد فنی، پیگیری مکاتبات و صورتجلسه‌ها، آموزش به اپراتورها هم کم‌کم شد جزء وظایفم. قسمتی از دلایل سرعت وحشتناک این روند بخاطر کمبود نیروی فنی درشرکت بود و بخش زیادی هم برمی‌گشت به جاه‌طلبی افسار گسیخته‌ام. از‌آنطرف در دانشگاه واحد کم‌ برمی‌داشتم، دو ماه آخر ترم سرکلاسها می‌رفتم و چندباری هم که مجبور می‌شدم دو-سه ماهی درشهرستان پای پروژه بمانم کل ترم را مرخصی می‌گرفتم. اینطور بود که عملن بعد از چهارسال شده بودم مدیرپروژه. دوسال بعدش از کارکم کردم و درسم را تمام کردم. سال 85 بود که زمینه کاری وسبک پروژه‌ها درشرکت تغییر کرد وبنا شد شرکت جدیدی تاسیس کنیم و کار سابق منتقل شود به این یکی شرکت. آپارتمانم شد دفتر و ماشینم شد ماشین شرکت و سرمایه‌ خوبی هم تزریق شد و همه چیز آماده بود برای انرژی گذاشتن و جواب گرفتن.

دوباره روند منفجر کردنم راشروع کردم. این روش یکبار جواب داده بود. همه چیز یا هیچ. شبانه‌روزم را گذاشتم پایش. بروشور، تبلیغات، نمایشگاه، وبسایت، مذاکره با مشتری‌ها، سفر، طرح توجیهی، وام بنگاه‌های زودبازده، استخدام، اخراج، دفاتروحسابها، مالیات، دارایی، بیمه، تحریم، گمرک، نرخ ارز، درگیری با تامین کننده‌های بدقول، درافتادن با کارفرماهای بدحساب، دادسرا، کلانتری...

زمانی‌ رسید که دیگرمطمئن شدم این آنچیزی نبود که دنبالش بودم. دیگرهندلینگ بحران وقتی برای برنامه‌ریزی نمی‌گذاشت. فرسوده شدم و می‌دانستم شیب نمودار فرسایشم شدیدست. بزرگترین خوشبختی شده بود تمام شدن تعهدها و بدبختی‌ها. هیچ آرزویی نبود بغیر از اضافه نشدن گرفتاری جدیدی. اما بدترین جای داستان این بود که دراین حال وروز غیرمنتظره‌ترین رفتارها را از نزدیکترین‌ دوستانم -که دقیقن خبر از احوالم داشتند- دیدم. مشکل زانو هم که دوباره پیدا شد و دیگر مصداق ضرب‌المثل سنگ و پای لنگ شده بودم.
دیگر خیلی مهم نبود که مشکل بعدی ازطرف چه کسی یا به چه فرمی برسرم آوار می‌شود ولی علامت سووالی بزرگ داشتم. چرا؟ چرا این‌همه اتفاق وحشتناک و دریغ از یک خبرخوب وامیدوارکننده. یکی از دوستانم می‌گفت دقیقن دراین شرایطست که نباید کم بیاوری، گفتم کم نیاوردم، ازاین بدترش سرم آمده و تحمل کردم و یکبار قبلن سختکاری شده‌ام، بحث سر این دوره طولانی نزول بلاست که تمامی ندارد. بحث سر حساب شده بودن نزول این شرایط‌ است که نکند یک‌وقت سهون قاطی اینهمه درد یک خیری هم برخورد کند و بشود قدری دل خوش کرد.

دیگر متقاعد شده بودم برای آماده کردن یک برنامه ریکاوری جدی. نه وقتی برای عزاداری بود نه من آدمش. یک برنامه کلی ریختم. کارهای ددلاین دار را در اولویت گذاشتم. برای کارهای مهم بک‌آپ تعریف کردم که بمحض جواب نگرفتن پیِ جایگزینش را بگیرم. کلاس موسیقی‌ را منظم کردم و یک برنامه سفر ریختم. هر یکماه‌ 3 روز ترجیحن وسط هفته را آف می‌کردم و زنگ می‌زدم به آقای "ر" که آن اتاق بالکن‌دارت را برایم نگهدار و می‌رفتم ماسوله. یکچیزی درین ماسوله هست که شدیدن با روحیات من سازگاراست. بعداز ظهرهایی که روزش بارانی بوده، مه غلیظی شروع می‌کند به پایین آمدن از کوه‌ها. آن بالکن جان می‌دهد برای چایی و کلوچه فومنی و یک تاپ ویو از منظره‌ای که خیال را پرواز می‌دهد و اجازه فکر کردن بهر موضوع جدی‌ را از بیننده می‌گیرد. ودرآن وسط هفته خلوت، غیر از صدای آبشار هیچ صدای دیگری نمی‌آمد. معمولن روز دوم می‌رفتم فومن صبحانه می‌خوردم و ازآنجا قلعه رودخان. دوماه پیش تایم گرفتم و برکورد 40 دقیقه تا قلعه رسیدم. بعد یک درخت تنومندی دارد که من هردفعه درمسیر برگشت محو زیباییش می‌شوم و منتظر می‌مانم کنارش خلوت شود وعکسش را بگیرم. عکسهای آخر پست مربوط به بهار، پاییزو زمستان‌ش است.
اینها را روی دسکتاپ‌م گذاشتم و هرچندوقت یکبار نگاهشان می‌کنم.

چند ماهی‌است که کم‌کم دارد مسیر اتفاقها مثبت می‌شود. دارم مطمئن می‌شوم به نتایج برنامه ریکاوری.
حالم خوب است و قلبم مطمئن و دلم تنگِ هوای مه‌آلود ماسوله.






۲۸ آذر، ۱۳۸۹

It's four in the morning, the end of December
I'm writing you now just to see if you're better

Montreal is cold, but I like where I'm living
There's "Nunvaee Sangaki" beside the Sherbrooke Street, near my building


۰۴ آذر، ۱۳۸۹

With a burning wish to fly away...


۱۷ آبان، ۱۳۸۹

In the Moment of Peace

تقریبن از ده‌سال پیش که فشار کارودرس همزمان را تحمل می‌کردم، کم‌کم مجبور به تجربه یک‌سری فعالیت برای دمپینگ استرس شدم. وهمیشه استخر یکی از بهترینها بود. معمولن باید دربرنامه‌هایم یک‌هفته‌ یا نهایتن دوهفته یکبار استخر باشد. بیشتر وقتها با همکارها یا دوستهایم می‌روم، اما کم هم نبوده دفعاتی که تنها رفتم. اما روتینی که تقریبن بصورت آئینی انجام می‌دهم به این‌صورت است که اول بین چهل و پنج دقیقه تا یکساعت شنا می‌کنم، اول با قورباغه ملایم شروع می‌کنم تا گرم شوم، بعد کرال، طول استخر را نان‌استاپ رفت وبرگشت می‌روم و سعی‌ می‌کنم که وقتی به نفس‌نفس افتادم قبل از استراحت حداقل به اندازه پنج تا ده دقیقه دیگرادامه بدهم. بعد می‌روم سونای بخار. ‌آنجایی که قدیمها می‌رفتم اکثرن یکی پیدا مي‌شد که تو سونای بخار مشغول آواز خواندن باشد و اصولن فضای معنوی آنجا جو دهنده است مخصوصن برای این ملت جوگیر. گاهی هم درش را که باز می‌کردی درآن حجم بخار یکی را مشغول نماز می‌دیدی. بحث سیاسی و ورزشی هم که نپرس. اما برایم همیشه اصل داستان بعد سوناست. بعد از اینکه کمی تا قسمتی از تنفس در هوای دودی تهران جبران شد، یک دوش سریع می‌گیرم و سریع می‌پرم در قسمت عمیق حوضچه آب سرد و تمام. واین لحظه‌ای است که بوصف نمی‌آید. یک جور ریسِت می‌شود روان. یک نورِ سفید. فلش. یک صدای "سسسس" می‌شنوی شبیه صدای ناشی از ریختن آب روی هیزم. وباید اعتراف کنم قدیمها که بدون دوش گرفتن یک‌راست می‌پریدم داخل حوضچه این حس شدیدتر بود. بعد از حوضچه بیرون می آیم و حوله‌ای برمی‌دارم ومی‌روم سمت صندلی‌های راحتی کنار استخر. چند دقیقه‌ای با چشمان بسته ولو می‌شوم و مطلقن به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. یک‌حس سبکی خیلی خوبی دارد. یک حالت آرام و مطمئنی که بنظرم هرآدمی بعد چندین روز فعالیت به بدنش بدهکارست.
چند وقتی‌است که متوجه شدم منی که از پنیسیلین فراری‌م دراین ده‌سال فقط یکبار مجبور به تزریقش شدم. فکر می‌کنم دلیل اصلی‌ش همین عادت کردنم به تحمل تغییر دمای ناگهانی باشد.

بعد یک سکانسی دارد درفیلم "لئون"، آنجا که استنفیلد -گری الدمن- می‌خواهد با شات‌گان وارد آن خانه شود و کشتار را شروع کند، قبلش یک قرص یا کپسولی می‌خورد، همینطور که سرش را بالا می‌آورد چند تکان چپ وراست بخودش می‌دهد و یکصدایی می‌آید که معلوم نیست از جابجایی مهره‌های گردنش است یا شکستن کپسول دردهانش، بعد بایک لبخندی برمی‌گردد سمت همکارش و می‌گوید: "من عاشق این لحظه‌های آروم قبل طوفان‌م، من رو یاد بتهوون میندازه".
بله و اینطوری‌ می‌شود که من دوست دارم درنقش همکار آقای الدمن مخاطب قرار بگیرم و درجواب بگویم "می‌دونم چی می‌گی".

۰۱ مهر، ۱۳۸۹

Famous Bluejean

4 صبح است و روزی در اوایل پاییز و هوا رو به خنکی می‌رود. اینجا در حوالی شریعتی-طالقانی همه خوابند و غیر از زمزمه‌های لِنِرد کوهن صدایی نیست. چند وقتی است که درخواستت دستم رسیده، اینها را می‌نویسم شاید روزی بدستت برسد.
شنیده‌ام که این چند وقت ازدواج کردی و جداشدی، شنیده‌ام که دوباره کارت را عوض کردی. شنیده‌ام که کار جدید برعکس همه قبلی‌ها خیلی آینده‌داراست. خب نه علاقه‌ای به نصیحت کردن هست نه اختلاف سنی‌مان اجازه همچین کاری را می‌دهد. فقط می‌توانم بگویم دراین دنیا هستند کسانی که می‌دانند چه می‌خواهند و دنبالش می‌روند، عده‌ای هم فقط می‌دانند چه می‌خواهند، بعضی‌ها هم ممکنست ندانند چه می‌خواهند ولی درمسیر دانستن نخواستنی‌هایشانند و دسته‌ای هم هستند که هنوز نمی‌دانند چه نمی‌خواهند. امیدوارم یکجورهایی حواست باشد که تا حالا چه کردی و چه می‌کنی و شاید چه باید بکنی.
یادم می‌آید چندسال پیش کنار میز اُتو مشغول بودی، و با چه دقت و حوصله‌ای داشتی شلوار جین‌ آبی رنگت را اُتو می‌کردی. بعنوان کسی که بخاطر فرار از اُتو عمری را با این‌‌تیپ شلوار گذرانده بود این صحنه تا مدتها اسباب تفریح و مسخره بدستم داده بود. اما کم‌کم مجبور شدم جدی بگیرمش. کم‌کم عمق تفاوتهایمان معلوم شد. هرچقدر حفظ ظاهر برایت در اولویت بود برای من نبود. هرچقدر نوع نگاه و قضاوت بقیه برایت مهم بود برای من نبود.
باز یادم می‌آید که عید چندسال پیش، درآن نیمه شب بهاری درشمال، برای اولین بار افتخار دادی و پیشنهاد دادی پیاده روی کنیم. چند ساعتی حرف زدیم و آخر سر جایی نشستیم و در مقابل چشمان حیرت زده‌ام از جیبت پاکت وینستون قرمز درآوردی، طرفم گرفتی و بااینکه همان بهمن کوتاه همیشگی را ترجیح می‌دادم یکی برداشتم و بعد دست حلقه شده دور کبریت را برایم جلو آوردی حتی. خودت هم فهمیدی که این آس دلت کتم کرد. درآن وقت نیمه شب دیگر وقتش رسیده بود که ریک و لویی گذشته‌ها را کنار بگذارند و همه چیز را از نو شروع کنند.
یک‌ماه گذشت ازآن اتفاق و درآن بعدازظهر کذایی دوباره نشان دادی که همان آدم خودخواه و انحصار طلب سابقی. الان هم بعد دوسه سال ازآن اتفاق درخواست اَدکردنت را در فیس‌بوک دیدم. بدنیست بدانی که دیگر آستانه تحملم نه مثل قدیمها بالاست و نه دیگر آن آدم سابقم و نه آنقدر فرشته‌ درکنارم دارم که بتوانم تنش ریسک ارتباط با تو را قبول کنم.
و آخرسر می‌ماند یک تشکر گرم وصمیمانه برای تمامی این چند دهه که همیشه رفتارت نشاندهنده یکجور طلبکاری دائمی بود. ممنونم برای تمام آن وقتهایی که باید می‌بودی و تمام سعی‌ت را کردی که نباشی. ممنونم برای تمامی شراکتهایت با من که خلاصه می‌شد در منتقل کردن گرفتاری‌ها و مسوولیتها. واقعن چطور می‌شود بخاطر آنهمه نگرانی دائمی که در چشمانم حک کردی تشکر کنم؟

حرفهایم تمام شد و می‌ماند فاز کوهِن که مطمئنم همدم چندساعت دیگرم خواهدبود.
همان پیرمردی که اولین بار درآن سفر شمال، توی آیپاد مشکی رنگت کشفش کردم.

۱۸ شهریور، ۱۳۸۹

پنگوئن‌های امپراتور

پنگوئن‌های امپراتور بزرگترین نوع پنگوئن‌ها هستند. درفصل تولید مثل حدود 100 کیلومتر راه را پیاده طی می‌کنند. ماده‌ها پس از تخمگذاری، تخم را به نرها می‌سپارند و همه راه را برمی‌گردند تا از دریا غذا تهیه کنند و دوباره برگردند و جوجه را تغذیه کنند. در این بین نرها چند ماه مسوول حفاظت از تخم‌ها هستند وهمانطور که بهم چسبیده‌اند و کلونی بزرگی درآن سوز سرما درست کرده‌اند تخم را بین شکم و پای خود نگه‌میدارند تا دربرابر سرمای زیر 60 درجه سالم بماند. جوجه‌ها از تخم‌ها خارج می‌شوند و نرها با مقدار کمی شیره‌ای مغذی آنها را زنده‌ نگه‌می دارند. ماده‌ها از راه می‌رسند، و این‌بار نرها، مسیر برگشت به دریا را پیش می‌گیرند.

این روایت شاهکار را حدودن پارسال در مستند فرانسوی "رژه پنگوئن‌ها" دیدم. درمیانه‌های فیلم، آنجا که زمستان تمام می‌شود وخورشید بالا می‌آید نشان می‌دهد که تخم‌ها کم‌کم شکسته می‌شوند. چشم‌های نگران نرها را نشان می‌دهد که مسیر برگشت ماده‌ها را نگاه می‌کنند. نرهایی که 4 ماه از آخرین وعده غذاییشان گذشته و نصف وزنشان را از دست داده‌اند و چیز زیادی برای سیر نگهداشتن جوجه‌هایشان ندارند. بعد همزمان با نمایش دادن این تصاویر یک قطعه‌ای پخش می‌شود و صدای خواننده که مرتب تکرار می‌کند:
خلاصه که بنظرم شیوه روایت این مستند خیلی جذاب ‌است هرچند نه به اندازه سوژه داستان.

۰۲ مرداد، ۱۳۸۹

بخواب آروم گل بابا، که بیداری یه کابوسه

"فقط و فقط با گوش دادن میشه این ریشه رو درست کرد، خیلی زیاد باید موسیقی گوش کرد، مردم باید با موسیقیهای مختلف آشنا بشن تا بفهمن چی به چیه، هیچی نشنیدن مردم، هیچی..."
این حرفها را در مستند آرامش با دیازپام 10 کسی می‌گوید که بعدن فهمیدم اسمش عبدی بهروانفر است. شئن نزول ترک "رفتم سر کوچه" را می‌گفت، تعریف می‌کرد که چطور یک مدت طولانی هومسیک بوده و گاهی فقط برای خرید سیگار سرکوچه می‌رفته.
امروز به دعوت و باتفاق خانم پاریس-تگزاس رفتیم به کافه‌ای که اُورلود جمعیت و قراربه اجرای 90 دقیقه‌ای آقای عبدی و گروهش بود. ندیدم کسی که بر پایه شعرفارسی و سازدهنی و گیتارآکوستیک انقدر ترکهای شنیدنی و جذاب ساخته باشد. اجرای خوبشان و بخصوص سوزهارمونیکا باعث می‌شد به بضاعت وامکانات ضعیف اجرای درکافه فکر نکنیم. تقریبن اجرا داشت برایم حالت روتین می‌گرفت که یکی از قطعه‌های آخری بنام "لالایی" شروع شد که نشنیده بودم. سولوی فلوتی در پیش درآمد داشت که کولاک بود و اصلن حالم را عوض کرد. بعد هم که وکال شروع شد و این آقای بهروانفر بی‌انصاف، بی‌مقدمه برایمان شروع به لالایی خواندن کرد و همه‌مان را بخواب دعوت کرد که "بیداری یه کابوسه".
خیلی دوست داشتم که آن قطعه فلوت را دوباره بشنوم، ولی ظاهرن اجرای این آهنگ در لینکی که در وبسایت گروه ماد وجود دارد فرق دارد با اجرایی که امروز دیدیم.
ودر آخر می‌ماند حسرتی که یک همچین قطعاتی باید بخاطر سیاستهای حمایتی موجود، فقط درکافه اجرا شوند و یا روی وبسایت قرار بگیرند و آن پایین صفحه شماره حساب بانکی و یادداشتی که اگر دانلود کردید ودوست داشتید این مبلغ را واریزکنید.



لا لا لا لا گل بابا
تو شبای پر سرما
نده دستاتو به دست پلید مردم دنیا... مردم دنیا
لا لا لا لا
بخواب آروم
که دنیامون پر جنگه
تموم بوم نقاشی پر شکلای بی‌رنگه... بی‌رنگه
بخواب آروم گل بابا
که بیداری یه کابوسه
همون شاهزاده‌ی قصه تو بیداری یه پابوسه... یه پابوسه
اگه خواب شتر دیدی
نگی جایی که بد می‌شه
که سهم زندگی‌ت اینجا
فقط حبس ابد می‌شه
...

۲۸ تیر، ۱۳۸۹

A Time For Us

در To Each His Own Cinema کیارستمی سگمنتی ساخته بنام Where is my Romeo که یک تعدادی از هنرپیشه‌ها درسینما هستند و درحال تماشای "رومئو و ژولیت". دوربین روی تک‌تک هنرپیشه‌ها کمی مکث می‌کند و اثرفیلم و حالات چهره‌شان را نشان می‌دهد تا جایی که آن تمِ معروف رومئو و ژولیت اوج می‌گیرد و صورت خیس نیکوخردمند نمایش داده‌مشود و تمام. حالا این داستان را همینجا داشته باشید.
پریروز اولین جلسه کلاس زبان آلمانی‌ام بود. بعد ده‌سال نصب وراه‌اندازی تجهیزات برندی مثل زیمنس دیگر خودم را راضی کرده‌بودم که کمی سراز این زبان عجیب‌غریبشان درآورم. همینطور که خسته بین دوکلاس در کافه موسسه نشسته بودم و قهوه می‌خوردم و بایکی از همکلاسی‌ها گرم گرفته‌بودم یک جوانی آمد و شروع به نواختن پیانوی پشت سرمان کرد. ظرف چندثانیه دیوانه‌ام کرد این تم رومئو و ژولیت. دیگر صندلی‌ام را کامل چرخانده بودم طرف پیانو و اصلن حواسم به حرفهای همکلاسی نبود. اصلن فکر می‌کنم سازنده این آهنگ نمی‌دانسته که دارد چه کار‌می‌کند. نمی‌فهمیده که چه بارعاطفی سنگینی دارد این آهنگ. که با چه شیب شدیدی شنونده راپرتاب می‌کند. که اصلن چه تصاویری را جلوی چشم شنونده نمی‌آورد. بعد من هرچه از تاریخچه آهنگ گفتم، هرچه از اندی ویلیامز گفتم که چه کاور شاهکارتری دارد بنام A Time for Us ازین تم، هرچه خواستم که این آقای روبرویمان زبان به کام بگیرد، بشنود و لذت ببرد فایده نداشت. خلاصه که وقتی که اجرا تمام شد سعی‌ کردم به کف‌زدن قناعت کنم و بی‌خیال بغل کردن پیانیست شوم.

چقدر درست گفته‌ آنکه فرمود"اُلدسانگ نطلبیده مراده"

۲۰ تیر، ۱۳۸۹

The Last Leaf


چشمان جانسی کاملا باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوخته‌بود و می‌شمرد... برعکس می‌شمرد.

"دوازده"، "یازده"،"ده"، "نه"، "هشت"وبعد"هفت" اوهمینطور می‌شمرد وتقریبن بی‌وقفه این کار را می‌کرد.

...
سو پرسید:"موضوع چیه عزیزم؟"
جانسی به آهستگی پاسخ داد:"شش، اونها حالا خیلی سریعتر میریزن. سه روز پیش تقریبا صدتا بودن و شمردنشون سرم رو درد می‌آورد. اما حالا دیگه آسونه. نگاه کن یکی دیگه هم افتاد حالا فقط پنج تا مونده."
- "پنج تا چی عزیزم؟"
- "برگ، روی درخت مو، وقتی آخرین برگ بیفته منم باید برم. الان سه روزه که این رو می‌دونم.مگه دکتر چیزی بهت نگفت؟
...
وقتی سو از خوابی یک ساعته بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملا باز به پرده سبز کشیده شده زل زده بود.

جانسی به آهستگی گفت:"پرده رو بالا بزن، میخوام ببینم."
و سو هم که خیلی خسته بود این کار را کرد.
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام طول شب ادامه یافته بود هنوز بر روی دیوار ‌آجری یک برگ مو برجای مانده بود. این آخرین برگ پیچگ بود و هنوز در نزدیکی ساقه اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشه های پلاسیده اش به زردی گرویده بود. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.
...
سو به تختی که جانسی در آن دراز کشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:"باید چیزی رو بهت بگم. آقای برمان (نقاش) امروز توی بیمارستان از ذات الریه مرد. اون فقط دوروز مریض بود. روز اول سرایدار اون رو پایین توی اتاقش درحالیکه به سختی درد می‌کشید پیدا کرد. کفشها و لباسهاش کاملا خیس و سرد بودند. هیچ کس نمی‌دونست اون توی اون شب وحشتناک بیرون چیکار می‌کرده. اما بعد اونا یه فانوس پیدا کردن که هنوز روشن بود و نردبانی که از جاش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگهای سبز وزرد روش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ مو نگاه کن..."

The Last Leaf
by O. Henry (1862–1910)
Translation by Allameh

۱۷ تیر، ۱۳۸۹

Dark Was the Night, Cold Was the Ground

اواسط فیلم دشمنان مردم دوست دیلینجر، یک روز قبل از مرگش می‌گوید"دیگه نوبت من رسیده"، ودوباره در واکنش به جدی نگرفتن حرفش می‌گوید:"وقتی نوبتت می‌رسه خودت می‌فهمی". کمی جلوتر داستان به جایی می‌رسد که دیلینجر تنها مانده وتمام دوستانش دستگیر یا کشته شده‌اند. دیلینجر وارد اداره پلیس می‌شود، می‌رود به بخش مربوط به خودش و روی بردهای روی دیوار عکس تمام همقطارانش را می‌بیند که به نحوی پرونده‌شان بسته شده، همینطور که عکسهای مهرخورده را مرور می‌کند درانتها به عکس خودش می‌رسد. اینطورمی‌شود که سرنوشت محتوم خودش را حدس می‌زند. دراینجا، اگر از نورپردازی عالی این سکانس بگذریم، انتخاب تِرک "Dark Was the Night, Cold Was the Ground" نبوغ جناب مایکل مان را می‌رساند.

ناله‌های غمبار و حزن‌آور و تکنیک اسلاید گیتار"بلایند ویلی جانسون" ترکیبی می‌سازد که غیر از بوی مرگ و حس به ته خط رسیدن چیزی برای شنونده‌اش ندارد. گفته ‌می‌شود این قطعه ‌که احتمالن سال 1927 ساخته شده، درونمایه‌هایی دینی و باموضوع "مصلوب شدن مسیح" دارد و خب وقتی به اینجا می‌رسیم فکر کردن به تشابه موقعیت مسیح و دیلینجر از نظر آگاه بودن به خیانت و تقدیرحتمی بسیار جذاب است.

این کار که بعنوان یکی از قویترین و تکاندهنده‌ترین قطعات بلوز شناخته شده، کیفیت ضبط بدی دارد و یک نویزی که بسیار شبیه صدای سوختن هیزم هست درکل تِرک شنیده می‌شود، که به طرز غریبی تداعی کننده صحنه شب، تاریکی، سرما و نوازنده‌ای کنار آتش است.

درمورد زندگی ویلی جانسون (1945-1897) اطلاعات زیادی نمانده غیر ازینکه بطور مادرزادی کور نبوده و بعدها بیناییش را ازدست می‌دهد. درکودکی مادرش می‌میرد ومعمولن پدرش اورا درگوشه‌ای ازخیابان رها می‌کرده تا بنوازد و پولی جمع کند. تاآخر عمر فقیر بوده و از راه نوازندگی خیابانی روزگار می‌گذرانده. در خرابه‌ای زندگی می‌کرده و آخرسر بخاطر ابتلا به سیفیلیس و مالاریا ودرحالیکه بدلیل رنگ پوستش، امکان درمان در بیمارستان را نداشته می‌میرد. حتی محل دفنش هم تا سال 2009 مشخص نبوده‌است.

ومن که چند وقتی است گاه وبی‌گاه این قطعه راگوش می‌دهم، بعد از مرور زندگی نوازنده‌اش، انگشت بدهن ‌مانده‌ام از این ظرفیت عظیم بدبختی و بیچارگی و دریک کلام بلوزی که در این دنیا بصورت بلقوه وجوددارد و بسته به قرعه، سخاوتمندانه در اختیارمان قرار می‌دهد.


Dark Was the Night, Cold Was the Ground (1927)
Blind Willie Johnson


۱۲ تیر، ۱۳۸۹

قاعده بازی



22 سال پیش ارباس‌ پرواز 655 را درحالیکه درفاز اوجگیری بود هدف قرار دادند، 290 نفر را کشتند و ده‌ها خانواده را متلاشی کردند و گفتند: "فکر کردیم F-14 بوده"، یعنی رزمناو وینسنس با آن سیستمهای راداری پیشرفته‌اش هواپیمای مسافربری که چند برابر یک جنگنده حجم دارد را اشتباه گرفته‌بود. خود آنها هم بعنوان سازنده‌اش می‌دانستند که اصولن F-14 قابلیت حمل موشکهای هوا به زمین هم ندارد، واگرهم قصد حمله می‌داشت درارتفاع پایین به رزمناو نزدیک می‌شد، ولی خب کلن روش پیام دادن آمریکایی‌ها از زمان واقعه هیروشیما و ناکازاکی چه تغییری کرده‌بود؟ پیام شنیده‌شد و چند روز بعد قطعنامه پذیرفته‌شد.

دودهه بعد چند جوان آمریکایی در نقاط مرزی مشترک ایران وعراق بازداشت می‌شوند و اعلام می‌شود: "فکر می‌کنیم جاسوس‌اند"...
می‌بینی در چه دنیایی زندگی می‌کنیم.

[+]

۳۰ خرداد، ۱۳۸۹

خونریزی‌‌هایم

تک و توک دوستان مهاجرت نکرده‌ای دارم
تلفنی دارم که دو‌سه روز یکبارجواب می‌دهم

برای روزمرگی‌هایم
وبلاگ دنج و راحتی دارم

انگشتان مشغولی دارم و
ساز ارزان‌قیمتی واشتیاق زنده‌ای

برای شبهای تابستانی‌ام
فولدری کانتری دارم و
چندشیشه‌اي آبجوی بدون الکل

مرا می‌خوانی ای ‌برادر؟
می‌دانی مشغول مردنم یا متولد شدن؟
یا فقط درحال آه کشیدنم

ساعت به ساعت اضافه می‌کنند فیل.ترهایشان را
برای خوبترنگه‌داشتنم،
راه نفس باریکی دارم ومیل شدیدی به پرواز،
اما کجا را برای پریدن دارم؟

اقیانوسی از نیازها وآرزوهای سرکوب شده‌دارم و
کوه‌هایی از ارزشهای تحمیلی سی‌ساله
زبان زخم‌شده‌ای دارم و
عادت لیس زدن زخمهای قدیمی‌ام

هنوز برای ادامه دادن
تمایل رو به ‌زوالی دارم،
یادم داده‌اند بدون انتظار ادامه دادن را

صبحها به هزارزحمت
جمع می‌کنم گلهای پژمرده روزقبل را و
می‌شویم با گلاب
سنگ قبرخوش‌بینی‌هایم را

ای ‌برادر، هنوزهم گوش می‌دهی؟
می‌دانی که مشکلی ندارم
فقط درحال خونریزی‌ام

یک جفت پوتین کهنه دارم و
کوره‌راهی درپیش و
ریشه‌های خسته‌ای که هرروز سعی می‌کنند
پا گرفتن درین شوره‌زار را


- برداشتی آزاد از ترانه‌های "کسی خانه نیست" پینک فلوید و"من فقط درحال خونریزی‌ام" باب دیلن.

۲۰ خرداد، ۱۳۸۹

My Flyin' Shoes*

**

ازآن دست انسانهایی هستم که تا از ازکارافتادگی وسایل و ملزوماتم مطمئن نشوم دنبال جایگزین نیستم. این است که اطرافم پرشده از عتیقه‌هایی که نه از کارافتاده‌اند و نه قابل بازنشسته‌شدن. ازطرفی یکجورهای غریبی به ضبط شدن خاطرات واتفاقات دراین ظاهرن وسایل بی‌روح معتقدم. مثلن دقیقن یادم هست بعدازظهری که با مادرم رفتیم و ساعت مچی‌‌ام را خریدیم. یا فردایش درمدرسه که بین بچه‌ها بحثی شدیدی درجریان بود که آیا سنگ موردنظر الماس است یا نه، ویکی‌شان بطرز برق‌آسایی دستم راگرفت و سنگ را روی شیشه ساعت کشید تا از خلوص الماس همه را مطمئن کند. حالا هم برایم مهم نیست که چهارده سال از عمرش گذشته و درین مدت چندتایی بهترش راهدیه گرفته یاشم. بستن بندش قبل از بیرون رفتن ازخانه تبدیل شده به آئینی برای همراه داشتن یادگارمادرم.

اما می‌خواهم از آن بار اولی بگویم که فارست ویتاکر را در گوست داگ دیدم. شیفته اتاق کوچکش شدم و سبک زندگی‌اش. وقضیه وقتی جدی شد که مجذوب پوتینهایش و آن طرز راه رفتنش در خیابان شدم و دریک حرکت جوگیرانه خودم را صاحب یک جفت بوت مشکی کردم. دانشگاهم شهرستان بود وکارم دریک شرکت پیمانکاری پروژه. سایت کارفرماهایمان هم که اکثرن تهران نبودند. اینطور بود که با کفش نو دائم در جاده‌ بودم بین کارودانشگاه و عجب اعتماد بنفسی می‌داد این کفش. دیگر پای پروژه که می‌رفتم و انواع واقسام مشکلات را می‌دیدم خیلی راحت همه را لیست می‌کردم و می‌دادم دست نماینده کارفرما. هنوزم یادم می‌آید آن زمستان 81 را در کارخانه‌ای در حومه فیروزکوه. روزها تیمهای مکانیک و برق روی دستگاه CNC در حالت خاموش کار می‌کردند و شب آنها به خوابگاه می‌رفتند و تازه می‌توانستم دستگاه را روشن کنم و پروگرامینگ کنترلر را شروع کنم. هیتر سوله خراب بود و درآن سرمایی که به -40 می‌رسید من بودم و کفش گرمم و بخاری برقی که فقط یکی از سه شعله‌اش قابل روشن کردن بود و آقای اِبی.

القصه، بعد از دو-سه سال دیگر فقط برای بالا رفتن از کوه وکمر می‌پوشیدمش و بغیر از قرارهای سه‌شنبه بعدازظهرهای کلکچال، (که دیگر درحالت اتوپایلوت مسیر را بالا می‌رود) با هم از تل‌تختِ پاسارگاد بالا رفتیم، طاق بستان کرمانشاه، گاوازنگ زنجان، کندوان و قلعه بابک تبریز، ماسوله و قلعه رودخان و الموت رفتیم و خلاصه که می‌شود گفت این کفش هشت‌ساله دیگر خاطرات اکثر سفرهای دهه سوم زندگانیم را ضبط کرده و کم‌کم باید بفکر یکی‌ جدیدش برای دهه بعدی بگردم.


* ترانه‌ای کانتری از townes van zandt
** این عکس دونفره را درآن فضای خلوت که می‌بینم که یک حالت وارستگی‌ دارد، یک‌ چیزی ازجنس صدای ترومپت دارد، فرمایش آقای آلن دوباتن را بیاد می‌آورم درباب سفربه مکانهای گوناگون: "گاهی افکار بزرگ به مناظرعظیم نیازدارند وافکارجدید به مکانهای جدید."

۱۱ خرداد، ۱۳۸۹

I'm not there

چند روزی‌است که صورت پانسمان‌شده وچسب‌خورده آقای نیکلسون در محله چینی‌ها را پیدا کردم. مجرای سمت راست بینی‌ام تنگ شده بود و راه نفسم رابسته بود. مجبور شدم تن به عمل بدهم، یعنی تقریبن همان روتینی که چندسال پیش برای اصلاح انحراف بینی شدیدم انجام دادم.
توی اتاق عمل رادیو روشن است. موسیقی پخش می‌شود و فضای تاکسی حکمفرماست. می‌خواهم فکر کنم با آمدن دکتر و شروع شدن عمل یک مقدار اوضاع جدی‌تر شود. درمورد صفحه فلزی که به پایم وصل کردند می‌پرسم معلوم می‌شود برای ارتینگ است و بخاطر سوزاندن احتمالی رگها بابرق. تصمیم گرفته‌بودم بعد از تزریق بیهوشی سعی کنم تاثیرش را بخاطر بسپارم و هرچند ناممکن، وضعیت حواسم را تا بیهوشی کامل مانیتور کنم. کلن به هشت ثانیه نکشید. پلک راستم اول پایین آمد و تلاشم برای بالابردن دوباره‌اش فایده‌ای نداشت. ولی چشم چپم بیشتر باز ماند. الان که فکر می‌کنم ازاین آزمایشِ علمی می‌شود اینطور نتیجه گرفت که سمتِ چپِ بدنِ منِ راست‌دست، درمواقع بحران که سیستم عصبی رو به تحلیل است فرمان‌پذیری بهتری دارد، یا می‌توان گفت قسمت راستِ بدنم که سالها تحت کنترل خوب عمل می‌کرده بمحض شناسائی کوچکترین ضعف در سیستم هوشیاری سریعتر رفتاری متمایل به ناپایداری وسرپیچی از خودش نشان می‌دهد.
به‌هوش که ‌آمدم همه چیز تار بود و کم‌کم محیط رنگ وفرم گرفت. خانه آمدیم. شب خوابم نمی‌برد. یعنی کلن چندوقتی‌است که خوابیدن برایم تبدیل شده به پروسه‌ای طولانی. نهایت سعی‌ام را می‌کنم که برای چند شب هم که شده عادت همیشگی تماشای سیمپسونز قبل از خواب را کنار بگذارم. قدرت انفجاری هومرسیمپسون را درمقابل سطح تحمل ضعیف نخ بخیه نمی‌شود دست کم گرفت. شروع می‌کنم به خواندن مطلبی مربوط به بنجامین فرانکلین، مخترع برقگیر. صفحه اول تمام نشده که باب دیلنِ درونم می‌خواند: I'm not there, I'm gone،
لحظه خواستنی سنگین شدن چشمها کم‌کم ازراه می‌رسد.


۳۱ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Spanish Moss

همیشه وقت گوش دادن آهنگها، بخصوص اوایل آهنگ، یاد خیری می‌افتم که به نحوی شنیدنش را پیشنهاد کرده، خواه جایی در وبلاگش لینک کرده باشد قطعه را یا بصورت فله‌ای برایم کپی کرده‌ باشد. یعنی ناخودآگاه یادآوری می‌شود برایم که عجب انتخابی و چه سلیقه‌ای و بعد رها می‌کنم خودم را در موسیقی به امید تاثیرو تغییری در نوع موسیقی دلخواهم.

حدود یکی دو سال پیش این آقای Childish یک قطعه‌ای گذاشته بود در راپسودی به اسم Hair Like Spanish Moss که دل هر شنونده‌ای را با خود می‌برد. یعنی می‌شد برای چند دقیقه چشمانت رو ببندی و تصور کنی پیچش انبوه خزه‌های اسپانیایی و حرکت ملایم آرشه ویولن را. منتها مساله اینجا بود که وقتی دوسوم آهنگ جلو می‌رفت دریک لحظه تمام صداها قطع می‌شد و برای یکی دو دقیقه سکوت بود و ته‌مانده حس ریتم و حسرت باقی‌ قطعه و یادآوری دوباره دانلود یک‌دانه کاملش دراولین فرصت.

خلاصه که چند وقت پیش بالاخره کاملش را پیدا کردم. ضمن اینکه پیشنهاد می‌کنم این ترک از آلبوم Tool Box را بشنوید، باید بگویم که نزدیک به 70-80 قطعه‌ فایل صوتی که دراین وبلاگ و راپسودی گذاشته‌ام و تمامن به google-page لینک شده بود بخاطر غیرفعال شدن این سرویس ازطرف گوگل دیگر قابل استفاده نیستند. بعضی از فایلهای تصویری هم بهمین خاطر نمایش داده نمی‌شود. لودکردن مجدد فایلها و تغییر لینکها هم که یک عمر دوباره می‌خواهد. درنتیجه فعلن مجبورم از سرویس 4shared استفاده کنم.



Hair Like Spanish Moss
Calexico





۲۹ اردیبهشت، ۱۳۸۹

جنایاتِ اِی‌بی‌سی


علاقه من به فیلمهای جنایی برمی‌گردد به دوره‌ای که چهارشنبه شبها یکی از تنها دوشبکه تلویزیونی موجود "کارآگاه کاستر" را پخش می‌کرد. حدس می‌زنم باید حوالی سالهای 69 یا 70 باشد. دوبله عالی و چهره سرد و مربعی جناب کاستر کافی بود تا همیشه بالشی زیر سر بگذارم و با خیال راحت داستان را دنبال کنم و تردیدی از شکست‌ناپذیر بودن این کارآگاه آلمانی بخودم راه ندهم.
مجموعه‌های جذاب دیگر قرنِ کارآگاهان بود و یکی هم رقیبان شرلوک هلمز. که اگر یادم می‌آید در تیتراژ ابتدایی نرِیتور یک همچین متنی را می‌خواند:"دردوران ویکتوریایی بریتانیا، کارآگاهان خصوصی بسیاری فعالیت می‌کردند که همگی رقیبان شرلوک هلمز بودند."

اما دوران طلایی پخش این تیپ مجموعه‌ها اوایل دهه 70 بود، (حدس می‌زنم سالهای 73-72) که موجی از سریالهای کارآگاهی-جنایی برپایه آثار کلاسیک در تلویزیون براه افتاد.
سریال شرلوک هلمز با بازی جرمی بِرِت و باصدای بهرام زند پنجشنبه‌ها ساعت 8 از شبکه سه پخش می‌شد. فکر می‌کنم اولین اپیزودی که نمایش داده‌شد "مترجم یونانی" بود. یادم می‌آید که تا قبل ازدیدن این قسمت اصلن اسمی از شرلوک هلمز نشنیده‌بودم و دقیقن بخاطر دارم که انقدر داستان این اپیزود برایم جالب بود که کلش را ایستاده جلوی تلویزیون دیدم. صدای بهرام زند هم که کولاک کرده‌بود. یعنی آن همه حالات ناگهانی و هیجانات آنی که جرمی برت بنمایش می‌گذاشت را به بهترین نحو ممکن انتقال می‌داد. بعدها درمصاحبه‌ای بهرام زند گفته‌ یود که این کار بهترین دوبله عمرش بوده. اما ازآنجا که صحبت درباره شرلوک هلمز پست خاص خودش را می‌خواهد می‌خواهم از چهارشنبه‌ها حول و حوش ساعت 10 شب بگویم که شبکه یک سریال "پوآرو" را پخش می‌کرد. یعنی واقعن این دوتا سریال آخر هفته‌هایمان را نورانی می‌کرد. اصلن الان که فکر می‌کنم می‌بینم آن موقعها تلویزیون کیفیتی داشت برنامه‌هایش.
اما کاراکترهای اصلی این دو مجموعه که به فاصله یک روز پخش می‌شدند با هم تفاوتهای شخصیتی و تکنیکی داشتند. هرچقدر پوآرو اتو کشیده و مبادی‌آداب بود، برعکس هلمز ذره‌بین به دست به آنی روی خاک وخل دراز می‌کشید و گاهی با چهره‌ای گریم کرده چند شبانه روز را برای پیدا کردن سرنخ درشیره‌کش خانه می‌گذراند، اما علی‌رغم باریک و لاغر بودنش، بدنی قوی داشت و گاهی درجریان تعقیب پرونده شخصن بصورت فیزیکی درگیر می‌شد، ولی اندام دوار پوآرو اجازه همچین کارهایی را نمی‌داد. با اینهمه این دو سریال شباهتهای ساختاری زیادی داشتند.

شرلوک هلمز دستیارش دکتر واتسن بود و هاس‌کیپِرش خانم هادسن، درپرونده‌ها اکثرن با بازرس لسترِد از اسکاتلندیارد همکاری می‌کرد و معمولن پس از رمزگشایی هر ماجرا درآخر سر، تمام سرنخ‌ها و استدلالهایش را برای ذهن‌های متوسط واتسن و لستراد و البته شاید مخاطب رو می‌کرد. نقش واتسن را هستینگز برای پوآرو بازی می‌کرد، خانم لِمون منشی و از اسکاتلندیارد هم سربازرس جَپ انجام وظیفه می‌کرد. پوآرو هم سنت رمزگشایی آخر ماجرا را حفظ کرده‌بود.
اما مساله اینجا بود که گاهی همین رمزگشایی که می‌بایست از سطح ابهامات داستان کم کند به مبهم بودن قضیه هم اضافه می‌کرد. یعنی پوآرو درآخر داستان از اتفاقات و صحبتهایی حرف می‌زد که به نظر می‌رسید نمایش داده نشده‌اند. واین شک با دیدن تکرار همان قسمت کم‌کم به یقین تبدیل می‌شد. ووقتی در چند قسمت دیگر از سریال پوآرو از حوادث پخش نشده حرف می‌زد دیگر با مفهومی بنام سانسور آشنا شده‌بودم. جالبی کار اینجاست که پوآرو بوسیله آن سخنرانی پایانی نه فقط مجرم داستان را به همه شناسایی می‌کرد بلکه برای مخاطب ایرانیش هم جنایتکار دیگری بنام آقای سانسورچی معرفی می‌کرد.
بعد یک قسمتی بود بنام "جنایات ای‌بی‌سی" که یک قاتل زنجیره‌ای شروع کرده بود به کشتن افراد بترتیب حروف الفبا. یعنی طوری که تمام شواهد نشان می‌دادند کارِ احتمالن یک دیوانه تمام عیار باشد، در انتها معلوم شد هدف قاتل اصلی تنها یکی از مقتولین بوده و بقیه برای رد گم کردن به قتل رسیده بودند. نتیجه‌ اخلاقی این اپیزود برای بیینده اینطور بود:"بهترین راه برای پنهان کردن کسی اینه که بین آدمهای دیگه پنهانش کنی و بهترین راه برای پنهان کردن یه جنایت، بین جنایتهای دیگه است." که تعبیرش برایم اینطور بود که آقای سانسورچی به زعم خود جنایتش را قاطی باقی جنایتهای داستان گم و گور کرده‌بود.
القصه، بعد از تکرار شدن این روتین کم‌کم به این نتیجه رسیدم که اگر نکته‌ای یا ارتباطی را متوجه نمی‌شوم دلیلی بر کمبود قوای استنتاجی من نیست و احتمالن کار سانسور است. بعدها این قانون کلی برای تمام فیلمها و سریالهایی که از تلویزیون می‌دیدم بطور ناخودآگاه جا افتاد.
این رویه ادامه داشت تا‌ آمدن تکنولوژی دی‌وی‌دی. دیگر می‌شد تقریبن هرفیلمی را انتخاب کرد و چند روز بعد با بهترین کیفیت از آقای فیلم‌ی تحویل گرفت. اما چلنجِ بعدی وقتی بود که مثلن بعد از چهار ساعت فیلم، در سکانس پایانی "روزی روزگاری درآمریکا" نودلز که در شیره‌کش خانه است (و دیگر صدای زنگ تلفن تیتراژ ابتدایی را نمی‌شنود) روی تخت دراز می‌کشد و برمی‌گردد طرف دوربین و لبخند می‌زند، و فیلم تمام می‌شود. یا "ایزی رایدر" که یک شوک اساسی وارد می‌کند آن صحنه آخریش، یا "پاریس، تگزاس" که اصلن آدم تا مدتها درگیرش می‌شود که چی کشیدی تو تراویس، یا بار اولی که "در دیوانه‌ای از قفس پرید" را دیدم از خودم می‌پرسیدم که چرا فرار چیف ازآن دیوانه‌خانه باید آنطور باشد و فرارمک‌مورفی اینطور. یا "بازگشت" زویاگینتسف، که کلن معما بود این فیلم.

اینطور بود که بخاطر ماهیت دی‌وی‌دی، دیگر نمیشد رمزورازهای فیلمها را به سانسور نسبت داد و شب با خیال راحت سر روی بالش گذاشت. دیدن چندباره می‌خواست و نقدخوانی و همصحبتی با آدمهای سینمایی و البته بازهم تضمینی برای پاک شدن علامت سووال ایجادشده وجود نداشت.
واینها همه و همه تاوانی بود که باید بخاطر دست‌کم گرفتن هنرهفتم پرداخت می‌شد هر چند که هنوز هم فکر می‌کنم ریشه همه عادتها و مشکلات از جنایات اِی‌بی‌سی‌ بود.


*بخاطر قدیم چهارشنبه‌های عزیز.


۱۶ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Gas, 1940

"موضوع این است که برای رسیدن به مکزیک، تنها کاری که باید بکنید اینست که وسایلتان را جلوی در توی ماشین بگذارید و آنقدر رانندگی کنید تا به آنجا برسید، بهمین سادگی."

ادوارد هاپر






فیلان‌شاه

"...پس از سلطان شاه‌گیل پنج حاکم دیگر اسحاقی به ترتیب: شرف‌الدوله، خیلو، دباج، رستم و فیلان‌شاه بر فومن واطراف آن حکومت کرده‌اند، که متاسفانه اطلاعات ما محدود به اسامی آنان است و هیچ اطلاعی از عملکرد یا حتی تاریخ حکومت آنان نداریم."

قلعه رودخان، تاریخچه و معماری
آذر صادقی‌نژاد مقدم


از عبارت فوق می‌توان اینطورنتیجه گیری کرد که حدود800-900 سال پیش، پادشاهان با مشکل ته‌کشیدن واژه‌‌های پارسی جهت انتخاب نام دست به گریبان بوده‌اند. دراین میان حاکمی با برگزیدن نام فیلان‌شاه نه تنها توانست بخوبی ازپس این مساله بربیاید، بلکه موجبات یادآوری آیندگان از مشارالیه بعنوان کول‌ترین حاکم ایرانی را نیز فراهم آورد.

۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Angeles

طناب دار دور گردنش است و دارند حکم اعدامش را می‌خوانند، زنی که شرح تجاوزها و دزدی‌هایش را می‌شنید به اَنجل آیز می‌گوید "همون بهتر که یه همچین آدم کثیفی اعدام شه" بعد اَنجل آیز از دور بلاندی (ایستوود) را می‌بیند که منتظر تمام شدن قرائت حکم است تا طناب را از دور با تیر بزند، برمی‌گردد و به زن می‌گوید:
"حتی همین آدم کثیف و پستی که می‌بینی فرشته نجات خودش رو داره"

نگارنده در کمال همذات‌پنداری با "توکو" ماه‌هاست که منتظر شنیدن صدای شلیک بلاندی‌ است.




Angeles
Elliott Smith

۱۲ اردیبهشت، ۱۳۸۹

So, so you think you can tell*

همه چیز از دو-سه ماه پیش شروع شد. مسیر کلکچال را بسمت پایین می‌آمدم که اطراف زانوی پای چپم کم‌کم شروع به درد‌گرفتن کرد. از شدت درد و جایش حدس می‌زدم مشکل از کجا می‌تواند باشد. وقت گرفتم و رفتم پیش ارتوپدی که دوسال قبل زانوی راستم را درمان کرده بود. برایم عکس نوشت. وقتی عکس را برایش بردم گفت که بله کشکک زانوی این پایت هم مثل آن یکی جابجا شده واین بمعنی تعطیل کردن برنامه‌های کوه، بستن زانو‌بند برای شش ماه، 20 جلسه فیزیوتراپی، قرصهای تقویتی و ورزشهای منظم است. تمام شرایط برایم قابل تحمل بود غیر از تعطیل کردن برنامه هفتگی کوه. دکتر بعد از شنیدن اصرارهایم اجازه داد چند هفته یک بار برنامه کوه را ادامه بدهم به شرطی که باتون همراه ببرم که فشار روی پا نیاید و مسیر را زیگ‌زاگ حرکت کنم.

ولی مشکل از وقتی شروع شد که فیزیوتراپی ‌رفتم. با اینکه 2 سال پیش هم تجربه فیزیوتراپی را داشتم و بار اولم نبود، اما اینبار جلسات درمان خیلی سخت برایم می‌گذشت. یعنی یک حالت ایستایی و رخوتی را حس می‌کردم که بصورت تدریجی رسوب می‌کند و هیچ حس وحالی را برای انجام هر کار ساده‌ای برای بقیه روزم باقی نمی‌گذاشت. اینطور بود که روزهای فیزیوتراپی‌ام تبدیل به روزهای‌ مرده و بی‌خاصیت می‌شد. گاهی هم که در کنار جماعت پیرزن و پیرمرد منتظر نوبت می‌ماندم، مجبور بودم داستانهایشان را گوش بدهم،‌ از مقدار حقوق بازنشستگی گرفته تا ازکارافتادگی و درد کمر وپا.
یکبار درهمین اتاق انتظار یک خانمی از من درمورد دکترم سووال ‌کرد، اسم و شماره تلفنش را دادم، بعد شروع کرد داستان زندگیش را تعریف کردن، که بازنشسته آموزش و پرورش است و تنها زندگی می‌کند و بچه‌هایش فلان‌جا هستند... وهمینطور که داشت به صحبتش ادامه می‌داد و به بِلابِلا‌هایش گوش می‌دادم به داستان این دو-سه ماه گذشته خودم فکر می‌کردم که سررسیدم پر از تاریخهای ویزیت شده‌ بود و گاهی دریک روز درمطب سه دکتر حاضر می‌شدم. از متخصص پوست ومو و پلاستیک بگیر تا روانکاو، ارتوپد و دندانپزشک. بعلاوه آن 10 روزعیدی که بخاطر مسمومیت غذایی مهمان سِرم و تزریق اورژانس چندتا بیمارستان بودم.

نوبت من شد. واین بمعنای معاف شدن از شنیدن حکایتهای هزارویک شب خانم بود. رفتم داخل کابین. روی تخت خوابیدم. فیزیوتراپیست آمد واز حالم پرسید، طبق معمول هیتِر را روی پا تنظیم کرد و رفت تا یک ربع دیگر برای وصل کردن برق برگردد. نگاهم به سقف بود و هدفون درگوش. همینطورکه پایم کم‌کم گرم می‌شد، منتظر بودم، منتظر ته‌نشین شدنِ تدریجیِ همان حسِ بلوزِ همیشگی.

*کاش اینجا بودی.

۰۹ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Hugsy; Somebody to hug


خوب بعد از دیدن حداقل 240 اپیزود از سریال فرندز می‌توان گفت بیننده بغیر از خوگرفتن با شش کاراکتر اصلی داستان، بشدت به لوکیشنهای اندک وساده سریال عادت می‌کند.
می‌خواهم بگویم بعد از دیدن چندین و چندباره فرندز بنظرم طراحی صحنه آپارتمان جویی و چندلر بسیارعالی‌است. جزئیات بطرز حیرت‌انگیزی با ويژگی‌های زندگی مجردی و خلق وخوی ساکنین آپارتمان مطابقت دارد:

- یخچال قدیمی که همیشه پراست از مواد غذایی فاسدشده و تاریخ‌مصرف گذشته و ظاهرن غیر از سردنگهداشتن بطری‌های آبجو کاربردی ندارد،
- تلویزيونی با نام استیوی، و روزیتا صندلی جویی که روبروی استیوی و درمسیر مساوی بین آشپزخانه و دستشویی فیکس شده،
- بورد پشت در ورودی آپارتمان که اصلن می‌شود یک دور سریال را بخاطر تصاویر کمیک ویادداشتهای روی این بورد دید،
- پوسترهای فیلمهای کلاسیک هالیوودی دراتاق جویی،
- فوزبال، یا همان میز فوتبالدستی که خیلی از موقعیتهای جالب داستان پای همین میز اتفاق می‌افتد،

ولی اگر شخصن بخواهم دوست‌داشتنی‌ترین المان را انتخاب کنم، انتخابم همان عروسک پنگوئن با جلیقه و عینک است بنام هاگزی. هاگزی اواخر سیزن 9 وارد داستان می‌شود. جایی که اِما حاضر به پس دادنش به جویی نمی‌شود، هرچند می‌توان هاگزی را از چند اپیزود قبل درپس زمینه خانه جویی دید.
وقتی جویی درحالیکه روی صندلی خوابیده و هاگزی را بغل کرده (یا وقتیکه روی تخت درکنارش) نشان داده می‌شود، میزان وابستگی جویی را می‌بینم و می‌فهمم فلسفه نامگذاری پنگوئن را.
ووقتی زندگی جویی را مرور می‌کنم که پرشده از رابطه‌های کوتاه‌مدت با زنانی‌ که حتی توانایی بخاطرآوردن اسم و چهره‌شان را ندارد، مجبور می‌شوم کلاهم را به احترام نویسندگان سریال ازسربردارم که بعد از رفتن چندلر، ازیاد نبرده‌اند تنهایی‌های آقای تریبیانی را.

۱۶ اسفند، ۱۳۸۸

The Age of Innocence

لویزان - 63/3/1

۱۱ اسفند، ۱۳۸۸

از سزمینهای شمالی

حدود یک ماه پیش ‌بود که یک برف کم وبیش سنگینی آمد درشمال. من که طرفهای قزوین بودم و کارم چند روزی زودتر تمام شده‌بود،‌ و حوصله برگشت به‌ تهران را نداشتم تصمیم گرفتم برای چندمین بار قلعه‌رودخان را ببینم.
بسمت منجیل و رودبار و فومن حرکت کردم. سوز وحشتناکی می‌آمد و سنسور ماشین دمای بیرون را 2- نشان می‌داد. پلیس راه در طول مسیر ماشیهای بدون زنجیرچرخ را جریمه می‌کرد یا برمی‌گرداند. حوالی ساعت 10 رسیدم به گیت ورودی قلعه‌رودخان. غیر از دونفر نگهبان که درکانکس بودند کس دیگری نبود.
باتون کوهنوردی و پوتینهای کهنه‌ام را از صندوق در‌آوردم و هدفون درگوش راه‌ افتادم. همان ابتدای راه سگ ولگردی هم بدنبالم راه‌افتاد. مناظر شاهکار بودند. برای منی که بهارِ اینجا را دیده‌بودم، جابجایی تصاویر رنگی و ترکیب سبزِ روشن با این سفیدی یک‌پارچه حس خیلی خوبی می‌داد.
هر از چندگاهی برمی‌گشتم و سگ را می‌دیدم که با یه فاصله چندمتری پشت سرم می‌آمد. بعد از تقریبن یک ساعت ونیم به قلعه رسیدم. سگ همچنان می‌آمد و گاهی به پشت روی برفها می‌خوابید تا عرقش گرفته و خنک شود. در راه برگشتن روش حرکتش اینطور بود که جلوتراز من می‌رفت و سر پیچها منتظر می‌ایستاد تا من برسم بعد دوباره راه می‌افتاد. بعد همینطور که یکجا نشسته بودم که آبی بخورم و خستگی درکنم جلو آمد وسرش را پایین آورد، دستم را لای موهایش بردم و شروع کردم به نوازشش. همین‌طور بی‌حرکت من‌ را نگاه می‌کرد ظاهرن که خوشش می‌آمد. دوباره که راه‌افتادم حس غریبی را کنار گذاشته بود و نزدیکم حرکت می‌کرد.
نزدیکهای 1 بود که دیگر پایین رسیدیم. خسته و گرسنه بودم. می‌دانستم که او هم خسته نباشد، گرسنه هست. هرقدر داخل ماشین را گشتم چیزقابل خوردنی برایش پیدا نکردم. یکی از نگهبانها که من را دیده‌بود از کانکسش بیرون آمد و از وضعیت بارندگی دربالا می‌پرسید، وقتی جریان سگ را برایش تعریف کردم و گفتم بعد چندساعت همراهی چیزی برایش ندارم، گفت داخل کانکسش غذا برایش دارد و نگرانش نباشم.
سوار ماشین شدم. وقتی داشتم مسیر را برمی‌گشتم تا چند دقیقه پشت سر ماشین می‌دوید و منِ بی‌معرفت را بخاطر نداشتن یک تکه نانِ خشک درماشین شرمنده می‌کرد.
چند قطعه عکس یادگار آن روز.














۰۲ اسفند، ۱۳۸۸

I'm a Stranger Here Myself


درتمام آنچه که نوشته‌ام و با آن درگیری نزدیک داشته‌ام نشانه شخصی‌ام همیشه این بوده:"من خودم هم اینجا غریبه‌ام". جستجو بدنبال یک زندگی پرثمر، بگمان من، بشکلی پرتناقض همیشه جستجویی‌ست تنها. تنهایی برای انسان خیلی مهم است. بشرط آنکه باعث آزار نشود و انسان بداند که آن را چطور بکار ببرد.
نیکلاس ری

"...جانی گیتار فیلمی بود که بمحض دیدنش دلباخته‌اش شدم..."
فرانسوا تروفو

"سینما یعنی نیکلاس ری..."
ژان لوک گدار

جانی گیتار، فیلیپ یوردن.
ترجمه و افزوده‌ها از پرویز دوائی





Johnny Guitar
Peggy Lee




۲۷ بهمن، ۱۳۸۸

Pink Fiction

یکی از قسمتهای کارتون پلنگ صورتی هست که در دوره دایناسورها اتفاق می‌افتد. اگردرست یادم مانده‌باشد، داستان، ردوبدل شدن یک تکه استخوان بین دایناسورها و پلنگ صورتی‌ را نشان می‌دهد. انواع تکنیکهای قاپ‌زدن استخوان بنمایش گذاشته می‌شود. بندبازی به شیوه تارزان، کشیدن دم، و یا ربودن استخوان از دهان باز شده موجودی که بخاطر درد ناشی از ضربه سنگین به پایش درحال جیغ کشیدن‌است.
سووال این‌است که ‌آیا پلنگ صورتی می‌خواهد به‌‌ بیننده دلیل انقراض دایناسورها را بیاموزد؟ خوب مسلم‌است که کمبود مواد غذایی فقط یکی از تئوری‌های انقراض آنها ‌است. همانطور که برخورد یک سیارک به زمین و نابودی دسته‌جمعی دایناسورها تئوری دیگری‌است.
آیا پلنگ صورتی می‌خواهد به بیننده بگوید همانطور که ‌آخرِ سراستخوان، بهیچ کدام از موجودات درگیر دعوا نرسید پس اصولن بیننده نباید خودش را درگیر ماجراهایی ازاین دست کند چون آخروعاقبتی برای هیچکدام از طرفین نزاع نخواهدداشت؟

بعد یک روز اتفاقی می‌افتد که باعث می‌شود آدمی به تفسیر جدیدی ازین کارتون فلسفی و چند بُعدی برسد. یک روز آفتابی سر خیابان ویلا درماشین یکی ازخطی‌ها منتظر نشستی تا یک مسافر دیگر هم برسد و دوتا چهارراه پایین‌تر پیاده‌شوی. بعد یک ماشین گذری توقف ‌می‌کند تایکی از مسافرها را درهمین مسیر سوارکند. بعد اتفاقی که‌ می‌افتد این‌است که قبل از آنکه راننده ماشین گذریِ نگون‌بخت بخواهد دوباره راه‌ بیفتد، تمام راننده‌های خطی بر سر او ریخته وتا اجدادش را جلو چشمانش نیاورند دست بردار نیستند. آن مسافر که حکم ناموس را برای دوطرف دارد برای اینکه خون راه‌ نیفتد می‌خواهد ازماشین پیاده شود که با استدلال راننده مواجه می‌شود: زیر بارحرف زور نرو.

وتو که همچنان بارها و بارها مشابه این تیپ صحنه‌ها را دیده‌ای ولی هنوز برایت عادی نشده، نمی‌توانی تعجب نکنی و از خودت نپرسی که چرا؟، ودرهمین لحظات پلنگ صورتی را می‌بینی درحال فهماندن اینکه این علاقه موجودات به درگیر شدن برسر استخوان پدیده جدیدی نیست و از هفتاد میلیون سال پیش وجود داشته، واگر این وسط اتفاق عجیبی افتاده‌است همانا حس تعجب مکرر تو‌ست.

واینطور می‌شود که در‌آن لحظه این برداشت جدید ترا بحالت جولز در فیلم "داستان عامه پسند" درمی‌آورد و از خودت می‌پرسی آیا من هم رستگار شدم یا باید منتظر تفسیر جدیدی ازاین داستان بمانم.

۲۵ بهمن، ۱۳۸۸

Heart still beating.
Feb 14, 2010, 4:40 AM

۱۶ بهمن، ۱۳۸۸

Nobody Home


مدتی‌است که کتاب بالینی‌ام شده‌"دیوار(فیلم، داستان، اشعار ونقدفیلم)" نوشته ابراهیم نبوی، نشر نی. کتاب کیفیت چاپ خوبی دارد. تصاویر کاورهای آلبومهای پینک‌ فلوید که بر روی کاغذ گلاسه چاپ شده، ورق زدن کتاب را جذاب کرده. نسخه‌ای که من دارم مربوط به چاپ سوم، سال 84 است و احتمالن دیگر مجوز چاپ مجدد نگرفته‌است. کتاب شامل فیلمنامه فیلم دیوار، نقد فیلم بهمراه تاریخچه گروه، بررسی وترجمه آلبومها و ترانه‌های پینک است. در قسمت پایانی، ابراهیم نبوی خاطره حضورش را در کنسرت راجر واترز در دبی (اردیبهشت 81) می‌نویسد که بنظرم یکی از خواندنی‌ترین قسمتهای کتاب‌ است.

قبل از این کتاب، کتابهای "ترانه‌های پینک فلوید" (م.آزاد و فرخ تمیمی) و "ناقوس جدایی" (کاوه باسمنجی) که حاوی ترجمه اشعار پینک فلوید هستند چاپ شده‌بودند. نویسنده در مقدمه آورده است "با تغییرات سیاسی کشور وباز شدن فضای فرهنگی کشور ترانه‌های پینک فلوید در دوکتاب عرضه شد و فروش خوبی یافت. کماکان مانند ترجمه اشعار فرنگی کتاب‌ها پر از غلط بود و ایراداتی چه در ترجمه و چه در به شعر درآوردن بر آنها می ‌شد گرفت."

اما مساله اینجاست که همین کتاب سوم هم تعداد غلطهای کمی ندارد. مثلن در صفحه 391 جایی که ترکهای آلبوم La Carrera Panamericana لیست شده، تِرک Country Theme به "تمِ روستایی" برگردانده شده. ویا در اواخر فیلمنامه که به ترانه Nobody Home می‌رسیم، اوایل شعر می‌شنویم: "Got those swollen hands blues" که معادل آن درکتاب آمده: "یک بلوز آستین‌پفی دارم". احتمال می‌دهم نویسنده Blues را با Blouse (بمعنای پیراهن یا بلوز) اشتباه گرفته وSwollen hands را هم بطبع "آستین پفی" در نظر گرفته. نیازی به توضیح نیست که Blues می‌تواند به معنای ژانری از موسیقی باشد یا به معنی اندوه وغم. Swollen hand هم ظاهرن یک جور بیماری ناشی از باد کردن غیر عادی دست است. با توجه به حالت کاراکتر اصلی در فیلم-پینک- ( با بازی باب گلدف)، بنظرم ترجمه صحیح خواهدبود: "یکی ازآن دست دردهای همیشگی را گرفته‌ام"

با این مقدمه، باید بگویم برایم یکی از زیباترین قسمتهای فیلم، همینجاست. "پینک دریک حالت خلسه‌وار روبروی تلویزیون نشسته و دسته صندلی را نوازش می‌کند". در ادامه این پست بخوانید این قسمت از متن فیلمنامه را از کتاب جناب نبوی.


"تلویزیون یک فیلم جنگی نشان می‌دهد. دوربین به آرامی پان می‌کند تا به یک فضای تاریک می‌رسد وسپس به دست پینک که لبه دسته صندلی را نوازش می‌کند. دوربین حرکت را بر روی دست پینک ادامه داده وبه نمای متوسط او می‌رسد. پینک به تلویزیون خیره شده. دوربین به آرامی از روبروی پینک اورا دور زده و نمای درشت اورا که به راست کادر خیره شده،‌دربرمی‌گیرد.
آواز "کسی خانه نیست" برتصویر.


دفتر سیاهرنگی دارم که شعرهایم درآن است
ساکی دارم که مسواک و شانه‌ام درآن است
وقتی سگ خوبی باشم برایم تکه استخوانی پرت می‌کنند

کش‌هایی دارم که کفش‌هایم را محکم نگه می‌دارد
یک بلوز آستین‌پفی دارم
سیزده کانلا تلویزیون کثافت دارم که آنها را نگاه‌ می‌کنم
من چراغ برق دارم
وچشم باطن دارم
و می‌دانم که وقتی به تو زنگ می زنم هیچک خانه نیست

بی آنکه بخواهم، تیپ موی هندرکسی دارم
وسوختگی‌های ریز اجتناب‌ناپذیر
برسرتا پای پیراهن اطلس دوست‌داشتنی‌ام

روی انگشت‌هایم لکه‌های نیکوتین دارم
ویک قاشق نقره‌ای بسته به زنجیر
ویک پیانوی بزرگ که جنازه لش مرا نگه‌ می‌دارد
من چشمانی وحشی ونافذ دارم
ومیل شدیدی برای پرواز
اما کجا را برای پرواز دارم؟
آه عزیزم، وقتی به تو زنگ می‌زنم هیچکس خانه نیست

یک جفت پوتین "گوهیل" دارم
وریشه‌هایی که درحال پوسیدن است."