۱۰ خرداد، ۱۳۹۰

آرژانتین، ترمینال بیهقی
اولین اتوبوس بهرجا
بالهای آرزو،
رابرت دنیرو، روزی روزگاری، تهران

۳۰ اردیبهشت، ۱۳۹۰

Ottawa Tulip Festival May 6-23, 2011

آورده‌اند که در یکی دو سال آخر جنگ دوم جهانی، آلمانها خطوط ریلی اکثر شهرهای هلند را مسدود کردند. بخاطر نرسیدن مواد غذایی وسوختی -بخصوص درزمستان- هلندی‌ها در قحطی روزگار می‌گذراندند و گاهن تا پنجاه کیلومتر پیاده‌روی می کردند برای مبادله یا خرید ابتدائی‌ترین مواد غذایی.

با شروع اشغال هلند، خانواده سلطنتی به انگلیس فرار کردند و ازآنجا پرنسس جولیانا به کانادا رفت و تا آخر جنگ هم آنجا ماند، تا اینکه نیروهای کانادایی بهمراه باقی متفقین کشور را آزاد می‌کنند. این‌است که به محض اتمام جنگ، دولت هلند صدهزار پیاز گلِ لاله به پاس کمکهای کانادا به آتوا فرستاد و ازآن زمان هرساله با ارسال بیست‌ هزارتای دیگر، این رسم شکرگزاری را زنده نگه‌ می‌دارد. از آن‌طرف، بزرگترین فستیوال گل لاله دردنیا هم هرسال درآتوا برگزار می‌شود.

اما این داستان، زندگی یکی از هنرپیشه‌های مورد علاقه‌ام را بیادم می‌آورد. کسی که چهره‌اش قابلیت به نمایش گذاشتن نهایت معصومیت در "داستان راهبه‌ها" ی فردزینه‌مان را داشت و در عین حال با اضافه کردن چاشنی شیطنت در "عشق دربعد ازظهر" و "صبحانه درتیفانی" مرا یک‌دل نه صددل شیفته خود ساخت.
چند روزی از دیدن نمایشگاه گذشته‌است و گاهی غرق در تخیل می‌شوم که شاید این کیفیت و جذابیت، محصول زندگی درهمان دوران سخت درهلند باشد. دورانی که سرکار خانم هپبرن ازشدت کمبود و گرسنگی مجبور به خوردن پیاز گل لاله شده‌ بود.

۱۳ اردیبهشت، ۱۳۹۰


انتظار تمام شدن امتحان، تمام شدن دوره، شرایط. رفتن. رهایی. انتظار رسیدن آن روز لعنتی، همین دنیای کوچک و کهنه. همان بازی‌های قدیمی.
انتظار، عادت شده‌ است و تو معتادِ منتظر. می‌بینی آن انتظارِ مدامِ رهایی، اسیرِ مدامت کرده. می‌بینی رسیدی و هنوز منتظر رسیدنی. می‌بینی مراد در دستی و ماندی که عادت انتظار را چه کنی. اینطور می‌شود که هنوز قله اول را نزده، خودکار، چشمت دنبال تپه و قله دیگری است. می‌گردی پیِ جای سالم در بدن ملتهبت. سوزن را فرو می‌کنی، به‌ آرامی پیستون را پایین می‌بری و آهی از رضایت می‌کشی.

وتو، آنکه از دور لبخند دائمی‌مان را نظاره کردی، اشتیاقِ مدام مارا در بیهوده‌ها دیدی و همه را نشانِ جنون یافتی، بگذار گاهی برایت بگویم که در دیوانگی‌ها روشی هست. برای سلوک درمسیر، باید درجه حماقت را بالا برد، باید خود را رسیده انگاشت.
وبگذار برای تو که این سطرها را یاوه پنداشتی بگویم که تحفه چرخِ گردنده روزگار، حس پیری است. بیا وگاهی با ما همراه شو به شنیدن صدای پره‌های چرخان این آسیابِ قدیمی، آنوقت شاید بازهم از ترانه‌هایی که سرودم بگویم. باشد که در عهد نبودمان، پژواکی در دور دستها*.




* برداشتی آزاد از ترانه .Soldier of Fortune