۰۸ مرداد، ۱۳۹۰

Maisonneuve Blvd. - Montréal

مدت زیادی از شروع کارش نمی‌گذرد. تجربه جدیدی است برایش. از آنهاست که با خیال راحت می‌توانی سر سیم را بدهی دستش تا تهش را برایت درآورد. رئیسش کیمیای سماجت را درش کشف کرده و نهایت استفاده را می‌کند. کم‌کم کارهایی که ربطی به شرح وظایفش ندارد را روی میزش تل‌انبار کرده. زودتر از همه می‌آید دیرتر می‌رود. باقی کارها را خانه می‌برد. نتیجه‌ را تحویل می‌دهد و دوباره همین سیکل با حجم کار بیشتری برایش تکرار می‌شود. دورادور نظاره‌اش می‌کنم و منتظر شروع روند زوال سادگیِ بکرش می‌مانم. هنوز فرسنگها فاصله دارد تا بفهمد وعده وعیدهای پوشالی و بلوفهای سیستمی که درش کار می‌کند را. عرقهایی باید ریخته شود برای درک قاعده بازی. هریک قدم که عقب بنشینی دفعه بعد دوقدم باید باج دهی. وقتی خارج از وظیفه‌ات مسوولیت‌ی قبول کنی رسمن مجوزسوءاستفاده داده‌ای. کم‌کم ازینکه خودت را به بله گفتن عادت داده‌ای خسته می‌شوی. متوجه می‌شوی بجای اینکه کار بیشتر امنیت شغلی‌ات را بالا ببرد، سطح تحملت را پایین آورده.

نشسته‌ام پشت میز و مرور می‌کنم نخودسیاه‌هایی که دنبالشان فرستاده‌شدم. قطار اسمها و صورتهایی که رسم دریدگی را نشانم داده‌اند، واگن به واگن و کوپه به کوپه بیاد می‌آورم. نگاهش می‌کنم و تصویر ده سال پیش خودم را می‌بینم. این روزها دیگر خبری از آن سادگی و جدیت اصیل نیست. دوباره نگاهش می‌کنم، زمزمه‌های لنرد کوهن در گوشم می‌پیچد:

You live your life as if it's real,
A thousand kisses deep




۳۱ تیر، ۱۳۹۰

وقتی تنها هستی،
وقتی کسی را نداری که منتظرت باشد چه خواهی کرد؟
بخاطر غرور احمقانه‌ات
زندگی‌ات را به فرارکردن و پنهان شدن گذراندی
لیلا،
تو مرا به زانو درآوردی لیلا
...

اریک کلپتون

۱۶ تیر، ۱۳۹۰

ای از عشق پاک من همیشه مست...
اپیزود یک: دِ فیلینگ بِگینز

خیلی قدیمها اکثر روزهای تابستانها را در ولایت مادریمان، شاهرود سر می‌کردیم. خانه مادربزرگ خیابان شهنما بود و اطرافش پر از کوچه باغ. باغ "خاله ط" هم همان نزدیکیها بود. من و برادر بزرگترم بیشتر وقتها ول بودیم دراین باغ و مثلن در چیدن میوه کمک می‌کردیم. گاهی هلو می‌چیدیم و شب خارش و سوزش فرورفتن پرزهایش را کف دستمان تحمل می‌کردیم، گاهی هم آلو و زردآلو. آلوها را "خاله ط" پوست می‌کند ومی‌جوشاند و درسینی‌ها و سفره‌های بزرگی پهن می‌کرد زیر آفتاب. می‌دانستیم که قسمتی از این لواشک‌ها را موقع برگشتن به تهران با خودمان می‌بریم اما طاقت نمی‌آوردیم و دستبرد می‌زدیم. اصولن لواشک نیاز به قدری صبرو حوصله ولیس‌زدن و خیساندن در دهان دارد اما آن ملاتی که زیر آفتاب پهن شده یک مقدار که آبش گرفته شود و قبل ازاینکه کامل خشک شود بسیار لذیذ می‌شود و دیگر نیازی به تلف کردن مقادیر زیادی بزاق نیست برای هویدا شدن مزه. به محض اینکه دردهان می‌گذاری مزه‌اش تا مغز استخوانت می‌رود. اینطور بود که بعد از چند روز "خاله ط" که برای جمع کردن سینی‌ها و سفره‌هایش می‌آمد با اشکالی شامل دایره و خطِ ناشی از حرکت انگشتانمان مواجه می‌شد و درعمل به جای لواشک، آبکش لواشک تولید می‌شد. اخطارها هم فایده نداشت، بگمانم می‌دانست که نه تنها اثری ندارد بلکه مزه‌‌اش خیلی جذابتر می‌شد برایمان اگر می‌دانستیم نباید دست بزنیم. مثلن اگر می‌گفت آن زنگلاچوها -چاغاله‌بادوم به گویش شاهرودی- را دست نزنید تا برسد، برداشت ما این بود که بمحض اینکه کسی اطراف نبود تا می‌توانیم باید بکنیم. بعدها این داستان روی برداشتم از قصه سیب ممنوعه تاثیر گذاشت و درک آدم وحوا را از عبارت "اینو نکن" به "دقیقن اینو بکن" کاملن صحیح می‌دانستم. خلاصه که صبح‌ها از خانه بیرون می‌زدیم و ول می‌گشتیم در کوچه باغها و برنمیگشتیم خانه مگر وقتی که گرسنه‌مان می‌شد و می‌فهمیدیم وقت نهار یا شام‌ است. شبها هم تا آخر شب بساط آتاری پهن بود. بازی زیردریائی و مراسم پوززنی. برای همین صبح‌ها زودتر از نه و ده از رختخواب دل نمی‌کندیم. بابابزرگ خدابیامرزمان هم عادت داشت صبح زود -حوالی شش وهفت-می‌رفت نان سنگک می‌گرفت ومی‌آمد صدای رادیو را زیاد می‌کرد و مشغول صبحانه خوردن می‌شد. مادربزرگ هم آن ساعتها سبزی تازه گرفته بود و سرگرم پاک کردن. هوای سرد صبحگاهی از توری در بالکن تو می‌آمد و عطر سبزی و سنگک را همه اتاقها می‌برد و من از زور سرما و صدای رادیو سرم را زیر پتو می‌کردم تا مزه خواب صبح کش بیاید و تمام نشود. هنوز هم وقتی حس می‌کنم هوا سرد است قدر بالش و پتوی گرم را بیشتر می‌دانم و خواب حال دیگری برایم دارد. دیگر روتین برنامه رادیو در آن ساعتهای بین خواب وبیداری را حفظ شده بودم. اول یک آهنگی بود که خیلی عبارت "نوبت فصل بهار" درش تکرار می‌شد و بعد نوبت تقویم تاریخ بود. شامل جفنگیاتی در باب اینکه مثلن چندصد سال پیش درچنین روزی شاه سلطان حسین بدنیا آمد یا مرد یا هراتفاق دیگری برای حکومت نکبتش افتاد. هربار که چشممان می‌آمد که گرم شود نوای موسیقی پخش می‌شد که خبر از رویدادی جدی می‌داد و با قطع شدنش دوباره گوینده ادامه می‌داد که بله درفلان سال درچنین روزی اینطور شد.
بعدها فهمیدم که آن صدا، صدای ساز گیلمور است و قسمت وکال قطعه که قبل از شروع شدنش قطع می‌شد به رویداد تاریخی آن روز اینطور یود: "ذره ذره دور می‌ریزی لحظاتی که می‌سازند روزی دلگیر را، تکه تکه تباه می‌کنی ساعتها را، سگدو می‌زنی بر تکه‌ای از زمین زادگاهت..."
بگمانم درآن سالهای دهه شصت تا اوایل هفتاد -سیزده چهارده سالگی‌ام- آن سولوی الکتریک قطعه تایمِ پینک فلوید، همه سهم من از موسیقی راک بود.

*ادامه دارد