۰۵ شهریور، ۱۳۹۰

Ride The Wild Wind


علاقه زیادی به سازه‌های بزرگ دارم و هرازگاهی مستند "مگاستراکچرز" را می‌بینم. دوسال پیش که رفته بودم قشم یک سکوی نفتی اماراتی به گل نشسته بود که می‌گفتند بخاطر طوفان شدید چند وقت قبل از جای خود کنده شده و به این‌طرف آمده. آن موقع خیلی دوست داشتم روزی با هلیکوپتر روی سکو پیاده‌ام کنند و یک ماهی محل کارم همانجا باشد. همین علاقه را هم به ناوهواپیمابر دارم. ادامه این روند کشید به چند سال پیش که مسیرم از منجیل می‌گذشت و برای اولین‌بار مزرعه باد و توربینهای بادی‌ش را از نزدیک دیدم. آن‌موقع هنوز آزادراه قزوین-رشت ساخته نشده‌بود، هرچند بعدن هم که ساخته‌شد برای ادامه مسیراز منجیل تا رودبار آزاد راه قطع می‌شد به جاده قدیم. خود منجیلی‌ها می‌گویند دستگاه حفاری تونل پیمانکار انحراف داشته و بهمین خاطر آزادراه دراین قسمت دوباره به جاده قدیم انداخته‌شده. اما بنظرم ملاحظاتی وجودداشته. یعنی اگر آزادراه کامل ساخته می‌شد دیگر آنهمه فروشگاه فراورده‌های زیتون منجیل و رودبار باید بساطشان را جمع می‌کردند.
بگذریم، وقتی از آزادراه وارد جاده قدیم می‌شویم همان اوایل منجیل، می‌شود بالای کوهی در سمت راست جاده سایت بادی هرزویل رادید و تیغه‌ پره‌های بیست و سه متری درحال چرخش را از دور تشخیص داد. سمت چپ هم نرسیده به سد، سایت بادی منجیل است که یک مسیر انحرافی دارد تا بالای تپه‌ای که تاپ ویو فوق‌العاده‌ای است مشرف به سدِ منجیل. آنجا می‌شود ماشین را پارک کرد وپیاده تا پای یکی از دکل‌ها رفت و از نزدیک عظمت توربین و قدرت باد را حس کرد. معمولن برجک -ناسل- توربینهای بادی قابلیت چرخش سیصدوشصت درجه را دارد تا پره را در راستای جهت باد قراردهد و زاویه پره هم طبق سرعت باد تغییر می‌کند. ایران هم تنها سازنده این توربینها و بزرگترین بهره‌بردار آن درخاورمیانه است. خلاصه که آن‌موقع که برای بار اول پای این توربینها رفتم خیلی دوست داشتم از دکل اینها بالا بروم و داخلش را ببینم.
مدتی گذشت و اتفاقن گذر یکی از سازمانهای درگیر این توربینها به شرکت ما افتاد. همکاری‌مان بالا گرفت و پارسال بود که قرار شد برویم طرز کار سیستمهایشان را از نزدیک ببینیم. باد وحشتناکی می‌آمد. بومی‌ها می‌گفتند وقتی باد قطع می‌شود باید حواست به مارها باشد که از سوراخشان بیرون می‌آیند. لباس کار یک‌تکه‌ام را پوشیدم، و کمربند مخصوص وقلاب و کارابین بدست همراه با دونفر دیگر وارد دکل شدیم. چند دقیقه‌ای از برج چهل متری بالا می‌رفتیم. همزمان تکانهای شدید برج را حس می‌کردیم. همراهمان می‌گفت باید یک روز دیگری بیایی و بادهای شدید اینجا را ببینی. به بالا که رسیدیم درپوش برجک را برداشتیم و وارد اتاقکی شدیم که حاوی ژنراتور، گیربکس و تابلو برق بود. باید دستمان را به دیواره می‌گرفتیم تا تکانهای شدید این اتاقک بیست و سه تنی را تحمل کنیم. دریچه‌ای هم در سقف بود که باز کردیم و رفتیم روی سقف اتاقک ناسل در بالاترین نقطه برج نشستیم. البته کارابین‌مان را هم بسته بودیم. توربینی که رویش نشسته بودیم بالای کوه در سایت هرزویل بود و از آنجا می‌شد کل منطقه منجیل را ببینیم. حس خیلی خوبی داشت. یادم می‌آید یک‌بار با چند نفر اسپانیایی در نمایشگاه صحبت می‌کردم و پرسیدم فلسفه وریشه گاوبازی درفرهنگتان از کجا می‌آید و جواب دادند: یکجورهایی نماد قدرت انسان و غلبه بر نیروی طبیعت است.
بگمانم آن لحظه که ما بالای توربین نشسته بودیم کم وبیش همین احساس را داشتیم.


عکسها‌بترتیب: مزرعه بادی هرزویل، سایت منجیل، توربین بادی 660kw، داخل برج، بالای ناسل.



۰۲ شهریور، ۱۳۹۰

چند سال پیش "آخرین وسوسه مسیح" اسکورسزی را دیدم. هم از خود فیلم هم از نوع روایت لذت بردم. چهره ویلم دافو خود مسیح است. مخصوصن آنجا که به صلیبش می‌کشند شباهت زیادی به مجسمه‌ها وشمایل مسیح پیدا می‌کند. هر چند دافو چند سال بعد در اسپایدرمن نشان داد که چهره‌اش پتانسیل شیطانی زیادی هم دارد.

روایت کازانتزاکیس روایتی کاملن متفاوت است. دراینجا یهودا تمایلی به خیانت ندارد و مسیح راضی‌اش می‌کند به این کار. جایی درفیلم عیسی در بیابان به دنبال جواب راه می‌افتد. دایره‌ای می‌کشد و می‌گوید ازاین دایره خارج نمی‌شوم تا راه درست را نشانم دهی. اسکورسزی به زیبایی سیر روان شدن وسوسه‌ها نشان می‌دهد و شاهکارش بر بالای صلیب است. وسوسه پیامبر نبودن، معمولی بودن.

اما بنظرم قسمتهایی درفیلم خوب درنیامده. مثلن آنجا که اختلاف نظر یهودا درمورد مسیر جنبش مطرح می‌شود. یهودا معتقد است که اول باید انقلاب کرد و حکومت رومی‌ها را برانداخت و بعد به مسائل دیگر رسید. اما اعتقاد مسیح این‌ است که قدم اول ایجاد معرفت درست دربین انقلابیون است و اگر این آگاهی و شناخت نباشد به جای رومی‌ها دوباره کسانی مثل خودشان می‌آیند سرکار. مسیح معتقد به تقدم تغییر محتوا است اما یهودا تغییر فرم را مهمتر می‌داند:

"عیسی: ...آزادی همان چیزی است که من می‌خواهم
یهودا: می‌خواهی اسرائیل را ار دست رومی‌ها آزاد کنی؟
- می‌خواهم روح را از گناه آزاد کنم.
- همینجا راهمان ازهم جدا می‌شود. اول باید جسم از دست رومی‌ها آزاد شود وبعدن روح از گناه. راه این است. می‌توانی آن را در پیش گیری؟ خانه از سقف به پایین ساخته نمی‌شود، از پای‌بست به بالا درست می‌شود.
- یهودا، پای‌بست روح است.
- پای‌بست جسم است..."*

خلاصه که این روزها که اخبار انقلاب و براندازی مدام تکرار می‌شود، بهانه‌ای می‌شود برای یادآوری این بحث. آن هم برای کسی که دیگر با تاثیر یک انقلاب بر جزءجزء زندگیش کنار آمده.


* آخرین وسوسه مسیح، نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه صالح حسینی- چاپ دوم بهار 1361

۲۹ مرداد، ۱۳۹۰



از آخرین بار دیدن پاپیون‌م دو سال گذشت. دوباره دیدمش. خدا سایه عشق به الدسانگ و فیلم کلاسیک را کم نکند. ایندفعه برایم جالب این بود که تنها کسانی که به پاپیون خیانت نکردند و امنیتش را تضمین کردند جذامی‌ها بودند و بومی‌ها. پاپیون درازای لوتی‌گری‌ش در رد نکردن سیگار برگِ سرکرده جذامی‌ها، قایق و پول می‌گیرد و بومی‌ها پناهش دادند و درعوض کشیدن پروانه‌ای روی سینه رئیس قبیله‌شان مروارید پاداش‌ گرفت. در عوض هرجا پای سفیدپوستها و فرانسوی‌ها می‌رسید رنگ و بوی خیانت و توطئه القا می‌شد. آنجا هم که به کلیسا پناه می‌برد، بازهم فروخته می‌شود به ماموران فرانسوی به این بهانه که: "اگر گناهکار باشی که جایت در زندان است و خدا یارت خواهد بود اگر بی‌گناهی".

از آنطرف دِگا نقطه مقابل پاپیون است. آدمِ ماندن است. قانع است به اندازه‌ای که هست. کاراکتر محافظه‌کار دگا در مخفی کردن لوله پولها در روده‌اش و عینکی که با کشی روی صورتش نگه‌داشته تعریف می‌‌شود. اواخرداستان، آنجا که پاپیون بعد از گذراندن سالها در سلول انفرادی آزاد می‌شود و دوباره با دِگا در جزیره شیطان همسایه می‌شود اوج تضاد این دونفر نشان داده می‌شود. پاپیون شروع می‌کند از نقشه‌های دوباره‌اش برای فرار می‌گوید و دگا بسرعت بیرون می‌آید و وانمود می‌کند دوباره جانوری به مزرعه‌اش دستبرد زده و سعی می‌کند با دادوفریاد ذهنش را از فرار منحرف کند. دِگا راضی است، روزگارش را به غذا دادن به خوکها می‌گذراند و دیگر تلاشهای پاپیون برای همراه ساختن دگا برای ادامه شو فایده ندارد. دگا غل و زنجیر ماندن است و پاپیون تازیانه رفتن‌.

اما چرا این فیلم این‌همه برایم جذاب است؟ بعنوان کسی که در شهر دیگری درس خوانده و ده سال پیمانکار پروژه بوده همیشه در سفر بودم. از تهران به کرمانشاه، تبریز، مشهد، اصفهان، قزوین، زنجان. زمستان وحشتناک فیروزکوه. گاهی از پای پروژه می‌رفتم شهر دانشگاهم امتحان پایان ترمم را می‌دادم دوباره برمی‌گشتم. ساوه سوار ماشینهای سلفچگان می‌شدم و از آنجا اتوبوسهای گذری اراک را سوار می‌شدم. خلاصه که یک جورهایی با جاده خو گرفتم. این اواخر که برگشته بودم ایران، یک چند ماهی مشاور فنی شرکتی بودم. از محیط رخوت‌بار آفیسی که کار می‌کردم جانم در‌ آمد. خلاصه که از شغل ثابت و روتین بیزارم. از کت وشلوار و کارت زدن و دفتر و میز فراریم. آدم شلوار جین و کارگاه و کار کردن در سایت‌م. شاید اینها دلایل علاقه‌ام باشد به این فیلم. شاید هم فیلم پاسخی است برای کسی که دنبال هارمونی برای زندگی دیوانه‌وار مجردی‌ش می‌گردد.


تیتراژ پایانی و لیریک فرانسوی قطعه‌ای که این روزها خوراک منِ در حال زبان خواندن شده:

تویی که به نظاره دریاها نشسته‌ای
تویی که تنها به مرور خاطراتت نشسته‌ای
...
تویی که نگاهت به آسمان دوخته شده
ز
یر آفتاب تند، زیر بار سنگین گذشته‌ها تویی که غروبهایت را به فکرکردن به بازگشت به خانه‌ات می‌گذرانی ...
این همه دنیای توست، تویی که به نظاره دریا آمده‌ای
این همه دنیای توست، پاپیون