۲۷ آذر، ۱۳۹۰

It's four in the morning, the end of December
I'm writing you now just to see if you're better

Montreal is cold, but I like where I'm living
And I'm sitting here doing nothing but aging

۲۶ آذر، ۱۳۹۰

Saw you riding on a moon cloud,
Saw you walking on a whirlpool,
From the corner of my eye,
I saw you


برایم تعریف می‌کرد ازکلاس بایو. که استادشان گفته در طبیعت شکارچی‌ها برای نزدیک شدن به شکار تکنیک دارند. این‌طور که فرکانس قدمهایشان را سینک می‌کنند با فرکانس بازوبسته شدن دهان شکارِ مشغولِ به غذا خوردن، به این امید که دیرتر متوجه نزدیک‌شدنشان شود.
از آن روز درمانده‌ام، که این همه وقت مشغول چه علفی بودی که به صدای نزدیک‌شدن پاهای سینک‌نشده این شکارچی ناشی اعتناءی نکردی.

۲۵ شهریور، ۱۳۹۰

*

تنهایم مگذار

بدون تکیه‌گاه وسرپناه
زیر این باران تند
تنهایم مگذار

رهایم مکن
حالا که جایی برای رفتن نمانده
حالا که سایه‌‌ی واقعیت بر شانه‌‌ام سنگینی می‌کند
رهایم مکن

رهایم مکن
دراین شب تاریک،
وقت زوزه کشیدن باد
رهایم مکن

در این دنیای دیوانه
باقلبی شکسته
رهایم مکن

تنهایم مگذار
حالا که پرده رویاها فروافتاده

تنهایم مگذار
حالا که دیگر روزگارم، روزگارمان گذشته


Lyrics: "Don't leave me now"
Supertramp (1982)

*Masuleh

۰۵ شهریور، ۱۳۹۰

Ride The Wild Wind


علاقه زیادی به سازه‌های بزرگ دارم و هرازگاهی مستند "مگاستراکچرز" را می‌بینم. دوسال پیش که رفته بودم قشم یک سکوی نفتی اماراتی به گل نشسته بود که می‌گفتند بخاطر طوفان شدید چند وقت قبل از جای خود کنده شده و به این‌طرف آمده. آن موقع خیلی دوست داشتم روزی با هلیکوپتر روی سکو پیاده‌ام کنند و یک ماهی محل کارم همانجا باشد. همین علاقه را هم به ناوهواپیمابر دارم. ادامه این روند کشید به چند سال پیش که مسیرم از منجیل می‌گذشت و برای اولین‌بار مزرعه باد و توربینهای بادی‌ش را از نزدیک دیدم. آن‌موقع هنوز آزادراه قزوین-رشت ساخته نشده‌بود، هرچند بعدن هم که ساخته‌شد برای ادامه مسیراز منجیل تا رودبار آزاد راه قطع می‌شد به جاده قدیم. خود منجیلی‌ها می‌گویند دستگاه حفاری تونل پیمانکار انحراف داشته و بهمین خاطر آزادراه دراین قسمت دوباره به جاده قدیم انداخته‌شده. اما بنظرم ملاحظاتی وجودداشته. یعنی اگر آزادراه کامل ساخته می‌شد دیگر آنهمه فروشگاه فراورده‌های زیتون منجیل و رودبار باید بساطشان را جمع می‌کردند.
بگذریم، وقتی از آزادراه وارد جاده قدیم می‌شویم همان اوایل منجیل، می‌شود بالای کوهی در سمت راست جاده سایت بادی هرزویل رادید و تیغه‌ پره‌های بیست و سه متری درحال چرخش را از دور تشخیص داد. سمت چپ هم نرسیده به سد، سایت بادی منجیل است که یک مسیر انحرافی دارد تا بالای تپه‌ای که تاپ ویو فوق‌العاده‌ای است مشرف به سدِ منجیل. آنجا می‌شود ماشین را پارک کرد وپیاده تا پای یکی از دکل‌ها رفت و از نزدیک عظمت توربین و قدرت باد را حس کرد. معمولن برجک -ناسل- توربینهای بادی قابلیت چرخش سیصدوشصت درجه را دارد تا پره را در راستای جهت باد قراردهد و زاویه پره هم طبق سرعت باد تغییر می‌کند. ایران هم تنها سازنده این توربینها و بزرگترین بهره‌بردار آن درخاورمیانه است. خلاصه که آن‌موقع که برای بار اول پای این توربینها رفتم خیلی دوست داشتم از دکل اینها بالا بروم و داخلش را ببینم.
مدتی گذشت و اتفاقن گذر یکی از سازمانهای درگیر این توربینها به شرکت ما افتاد. همکاری‌مان بالا گرفت و پارسال بود که قرار شد برویم طرز کار سیستمهایشان را از نزدیک ببینیم. باد وحشتناکی می‌آمد. بومی‌ها می‌گفتند وقتی باد قطع می‌شود باید حواست به مارها باشد که از سوراخشان بیرون می‌آیند. لباس کار یک‌تکه‌ام را پوشیدم، و کمربند مخصوص وقلاب و کارابین بدست همراه با دونفر دیگر وارد دکل شدیم. چند دقیقه‌ای از برج چهل متری بالا می‌رفتیم. همزمان تکانهای شدید برج را حس می‌کردیم. همراهمان می‌گفت باید یک روز دیگری بیایی و بادهای شدید اینجا را ببینی. به بالا که رسیدیم درپوش برجک را برداشتیم و وارد اتاقکی شدیم که حاوی ژنراتور، گیربکس و تابلو برق بود. باید دستمان را به دیواره می‌گرفتیم تا تکانهای شدید این اتاقک بیست و سه تنی را تحمل کنیم. دریچه‌ای هم در سقف بود که باز کردیم و رفتیم روی سقف اتاقک ناسل در بالاترین نقطه برج نشستیم. البته کارابین‌مان را هم بسته بودیم. توربینی که رویش نشسته بودیم بالای کوه در سایت هرزویل بود و از آنجا می‌شد کل منطقه منجیل را ببینیم. حس خیلی خوبی داشت. یادم می‌آید یک‌بار با چند نفر اسپانیایی در نمایشگاه صحبت می‌کردم و پرسیدم فلسفه وریشه گاوبازی درفرهنگتان از کجا می‌آید و جواب دادند: یکجورهایی نماد قدرت انسان و غلبه بر نیروی طبیعت است.
بگمانم آن لحظه که ما بالای توربین نشسته بودیم کم وبیش همین احساس را داشتیم.


عکسها‌بترتیب: مزرعه بادی هرزویل، سایت منجیل، توربین بادی 660kw، داخل برج، بالای ناسل.



۰۲ شهریور، ۱۳۹۰

چند سال پیش "آخرین وسوسه مسیح" اسکورسزی را دیدم. هم از خود فیلم هم از نوع روایت لذت بردم. چهره ویلم دافو خود مسیح است. مخصوصن آنجا که به صلیبش می‌کشند شباهت زیادی به مجسمه‌ها وشمایل مسیح پیدا می‌کند. هر چند دافو چند سال بعد در اسپایدرمن نشان داد که چهره‌اش پتانسیل شیطانی زیادی هم دارد.

روایت کازانتزاکیس روایتی کاملن متفاوت است. دراینجا یهودا تمایلی به خیانت ندارد و مسیح راضی‌اش می‌کند به این کار. جایی درفیلم عیسی در بیابان به دنبال جواب راه می‌افتد. دایره‌ای می‌کشد و می‌گوید ازاین دایره خارج نمی‌شوم تا راه درست را نشانم دهی. اسکورسزی به زیبایی سیر روان شدن وسوسه‌ها نشان می‌دهد و شاهکارش بر بالای صلیب است. وسوسه پیامبر نبودن، معمولی بودن.

اما بنظرم قسمتهایی درفیلم خوب درنیامده. مثلن آنجا که اختلاف نظر یهودا درمورد مسیر جنبش مطرح می‌شود. یهودا معتقد است که اول باید انقلاب کرد و حکومت رومی‌ها را برانداخت و بعد به مسائل دیگر رسید. اما اعتقاد مسیح این‌ است که قدم اول ایجاد معرفت درست دربین انقلابیون است و اگر این آگاهی و شناخت نباشد به جای رومی‌ها دوباره کسانی مثل خودشان می‌آیند سرکار. مسیح معتقد به تقدم تغییر محتوا است اما یهودا تغییر فرم را مهمتر می‌داند:

"عیسی: ...آزادی همان چیزی است که من می‌خواهم
یهودا: می‌خواهی اسرائیل را ار دست رومی‌ها آزاد کنی؟
- می‌خواهم روح را از گناه آزاد کنم.
- همینجا راهمان ازهم جدا می‌شود. اول باید جسم از دست رومی‌ها آزاد شود وبعدن روح از گناه. راه این است. می‌توانی آن را در پیش گیری؟ خانه از سقف به پایین ساخته نمی‌شود، از پای‌بست به بالا درست می‌شود.
- یهودا، پای‌بست روح است.
- پای‌بست جسم است..."*

خلاصه که این روزها که اخبار انقلاب و براندازی مدام تکرار می‌شود، بهانه‌ای می‌شود برای یادآوری این بحث. آن هم برای کسی که دیگر با تاثیر یک انقلاب بر جزءجزء زندگیش کنار آمده.


* آخرین وسوسه مسیح، نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه صالح حسینی- چاپ دوم بهار 1361

۲۹ مرداد، ۱۳۹۰



از آخرین بار دیدن پاپیون‌م دو سال گذشت. دوباره دیدمش. خدا سایه عشق به الدسانگ و فیلم کلاسیک را کم نکند. ایندفعه برایم جالب این بود که تنها کسانی که به پاپیون خیانت نکردند و امنیتش را تضمین کردند جذامی‌ها بودند و بومی‌ها. پاپیون درازای لوتی‌گری‌ش در رد نکردن سیگار برگِ سرکرده جذامی‌ها، قایق و پول می‌گیرد و بومی‌ها پناهش دادند و درعوض کشیدن پروانه‌ای روی سینه رئیس قبیله‌شان مروارید پاداش‌ گرفت. در عوض هرجا پای سفیدپوستها و فرانسوی‌ها می‌رسید رنگ و بوی خیانت و توطئه القا می‌شد. آنجا هم که به کلیسا پناه می‌برد، بازهم فروخته می‌شود به ماموران فرانسوی به این بهانه که: "اگر گناهکار باشی که جایت در زندان است و خدا یارت خواهد بود اگر بی‌گناهی".

از آنطرف دِگا نقطه مقابل پاپیون است. آدمِ ماندن است. قانع است به اندازه‌ای که هست. کاراکتر محافظه‌کار دگا در مخفی کردن لوله پولها در روده‌اش و عینکی که با کشی روی صورتش نگه‌داشته تعریف می‌‌شود. اواخرداستان، آنجا که پاپیون بعد از گذراندن سالها در سلول انفرادی آزاد می‌شود و دوباره با دِگا در جزیره شیطان همسایه می‌شود اوج تضاد این دونفر نشان داده می‌شود. پاپیون شروع می‌کند از نقشه‌های دوباره‌اش برای فرار می‌گوید و دگا بسرعت بیرون می‌آید و وانمود می‌کند دوباره جانوری به مزرعه‌اش دستبرد زده و سعی می‌کند با دادوفریاد ذهنش را از فرار منحرف کند. دِگا راضی است، روزگارش را به غذا دادن به خوکها می‌گذراند و دیگر تلاشهای پاپیون برای همراه ساختن دگا برای ادامه شو فایده ندارد. دگا غل و زنجیر ماندن است و پاپیون تازیانه رفتن‌.

اما چرا این فیلم این‌همه برایم جذاب است؟ بعنوان کسی که در شهر دیگری درس خوانده و ده سال پیمانکار پروژه بوده همیشه در سفر بودم. از تهران به کرمانشاه، تبریز، مشهد، اصفهان، قزوین، زنجان. زمستان وحشتناک فیروزکوه. گاهی از پای پروژه می‌رفتم شهر دانشگاهم امتحان پایان ترمم را می‌دادم دوباره برمی‌گشتم. ساوه سوار ماشینهای سلفچگان می‌شدم و از آنجا اتوبوسهای گذری اراک را سوار می‌شدم. خلاصه که یک جورهایی با جاده خو گرفتم. این اواخر که برگشته بودم ایران، یک چند ماهی مشاور فنی شرکتی بودم. از محیط رخوت‌بار آفیسی که کار می‌کردم جانم در‌ آمد. خلاصه که از شغل ثابت و روتین بیزارم. از کت وشلوار و کارت زدن و دفتر و میز فراریم. آدم شلوار جین و کارگاه و کار کردن در سایت‌م. شاید اینها دلایل علاقه‌ام باشد به این فیلم. شاید هم فیلم پاسخی است برای کسی که دنبال هارمونی برای زندگی دیوانه‌وار مجردی‌ش می‌گردد.


تیتراژ پایانی و لیریک فرانسوی قطعه‌ای که این روزها خوراک منِ در حال زبان خواندن شده:

تویی که به نظاره دریاها نشسته‌ای
تویی که تنها به مرور خاطراتت نشسته‌ای
...
تویی که نگاهت به آسمان دوخته شده
ز
یر آفتاب تند، زیر بار سنگین گذشته‌ها تویی که غروبهایت را به فکرکردن به بازگشت به خانه‌ات می‌گذرانی ...
این همه دنیای توست، تویی که به نظاره دریا آمده‌ای
این همه دنیای توست، پاپیون

۰۸ مرداد، ۱۳۹۰

Maisonneuve Blvd. - Montréal

مدت زیادی از شروع کارش نمی‌گذرد. تجربه جدیدی است برایش. از آنهاست که با خیال راحت می‌توانی سر سیم را بدهی دستش تا تهش را برایت درآورد. رئیسش کیمیای سماجت را درش کشف کرده و نهایت استفاده را می‌کند. کم‌کم کارهایی که ربطی به شرح وظایفش ندارد را روی میزش تل‌انبار کرده. زودتر از همه می‌آید دیرتر می‌رود. باقی کارها را خانه می‌برد. نتیجه‌ را تحویل می‌دهد و دوباره همین سیکل با حجم کار بیشتری برایش تکرار می‌شود. دورادور نظاره‌اش می‌کنم و منتظر شروع روند زوال سادگیِ بکرش می‌مانم. هنوز فرسنگها فاصله دارد تا بفهمد وعده وعیدهای پوشالی و بلوفهای سیستمی که درش کار می‌کند را. عرقهایی باید ریخته شود برای درک قاعده بازی. هریک قدم که عقب بنشینی دفعه بعد دوقدم باید باج دهی. وقتی خارج از وظیفه‌ات مسوولیت‌ی قبول کنی رسمن مجوزسوءاستفاده داده‌ای. کم‌کم ازینکه خودت را به بله گفتن عادت داده‌ای خسته می‌شوی. متوجه می‌شوی بجای اینکه کار بیشتر امنیت شغلی‌ات را بالا ببرد، سطح تحملت را پایین آورده.

نشسته‌ام پشت میز و مرور می‌کنم نخودسیاه‌هایی که دنبالشان فرستاده‌شدم. قطار اسمها و صورتهایی که رسم دریدگی را نشانم داده‌اند، واگن به واگن و کوپه به کوپه بیاد می‌آورم. نگاهش می‌کنم و تصویر ده سال پیش خودم را می‌بینم. این روزها دیگر خبری از آن سادگی و جدیت اصیل نیست. دوباره نگاهش می‌کنم، زمزمه‌های لنرد کوهن در گوشم می‌پیچد:

You live your life as if it's real,
A thousand kisses deep




۳۱ تیر، ۱۳۹۰

وقتی تنها هستی،
وقتی کسی را نداری که منتظرت باشد چه خواهی کرد؟
بخاطر غرور احمقانه‌ات
زندگی‌ات را به فرارکردن و پنهان شدن گذراندی
لیلا،
تو مرا به زانو درآوردی لیلا
...

اریک کلپتون

۱۶ تیر، ۱۳۹۰

ای از عشق پاک من همیشه مست...
اپیزود یک: دِ فیلینگ بِگینز

خیلی قدیمها اکثر روزهای تابستانها را در ولایت مادریمان، شاهرود سر می‌کردیم. خانه مادربزرگ خیابان شهنما بود و اطرافش پر از کوچه باغ. باغ "خاله ط" هم همان نزدیکیها بود. من و برادر بزرگترم بیشتر وقتها ول بودیم دراین باغ و مثلن در چیدن میوه کمک می‌کردیم. گاهی هلو می‌چیدیم و شب خارش و سوزش فرورفتن پرزهایش را کف دستمان تحمل می‌کردیم، گاهی هم آلو و زردآلو. آلوها را "خاله ط" پوست می‌کند ومی‌جوشاند و درسینی‌ها و سفره‌های بزرگی پهن می‌کرد زیر آفتاب. می‌دانستیم که قسمتی از این لواشک‌ها را موقع برگشتن به تهران با خودمان می‌بریم اما طاقت نمی‌آوردیم و دستبرد می‌زدیم. اصولن لواشک نیاز به قدری صبرو حوصله ولیس‌زدن و خیساندن در دهان دارد اما آن ملاتی که زیر آفتاب پهن شده یک مقدار که آبش گرفته شود و قبل ازاینکه کامل خشک شود بسیار لذیذ می‌شود و دیگر نیازی به تلف کردن مقادیر زیادی بزاق نیست برای هویدا شدن مزه. به محض اینکه دردهان می‌گذاری مزه‌اش تا مغز استخوانت می‌رود. اینطور بود که بعد از چند روز "خاله ط" که برای جمع کردن سینی‌ها و سفره‌هایش می‌آمد با اشکالی شامل دایره و خطِ ناشی از حرکت انگشتانمان مواجه می‌شد و درعمل به جای لواشک، آبکش لواشک تولید می‌شد. اخطارها هم فایده نداشت، بگمانم می‌دانست که نه تنها اثری ندارد بلکه مزه‌‌اش خیلی جذابتر می‌شد برایمان اگر می‌دانستیم نباید دست بزنیم. مثلن اگر می‌گفت آن زنگلاچوها -چاغاله‌بادوم به گویش شاهرودی- را دست نزنید تا برسد، برداشت ما این بود که بمحض اینکه کسی اطراف نبود تا می‌توانیم باید بکنیم. بعدها این داستان روی برداشتم از قصه سیب ممنوعه تاثیر گذاشت و درک آدم وحوا را از عبارت "اینو نکن" به "دقیقن اینو بکن" کاملن صحیح می‌دانستم. خلاصه که صبح‌ها از خانه بیرون می‌زدیم و ول می‌گشتیم در کوچه باغها و برنمیگشتیم خانه مگر وقتی که گرسنه‌مان می‌شد و می‌فهمیدیم وقت نهار یا شام‌ است. شبها هم تا آخر شب بساط آتاری پهن بود. بازی زیردریائی و مراسم پوززنی. برای همین صبح‌ها زودتر از نه و ده از رختخواب دل نمی‌کندیم. بابابزرگ خدابیامرزمان هم عادت داشت صبح زود -حوالی شش وهفت-می‌رفت نان سنگک می‌گرفت ومی‌آمد صدای رادیو را زیاد می‌کرد و مشغول صبحانه خوردن می‌شد. مادربزرگ هم آن ساعتها سبزی تازه گرفته بود و سرگرم پاک کردن. هوای سرد صبحگاهی از توری در بالکن تو می‌آمد و عطر سبزی و سنگک را همه اتاقها می‌برد و من از زور سرما و صدای رادیو سرم را زیر پتو می‌کردم تا مزه خواب صبح کش بیاید و تمام نشود. هنوز هم وقتی حس می‌کنم هوا سرد است قدر بالش و پتوی گرم را بیشتر می‌دانم و خواب حال دیگری برایم دارد. دیگر روتین برنامه رادیو در آن ساعتهای بین خواب وبیداری را حفظ شده بودم. اول یک آهنگی بود که خیلی عبارت "نوبت فصل بهار" درش تکرار می‌شد و بعد نوبت تقویم تاریخ بود. شامل جفنگیاتی در باب اینکه مثلن چندصد سال پیش درچنین روزی شاه سلطان حسین بدنیا آمد یا مرد یا هراتفاق دیگری برای حکومت نکبتش افتاد. هربار که چشممان می‌آمد که گرم شود نوای موسیقی پخش می‌شد که خبر از رویدادی جدی می‌داد و با قطع شدنش دوباره گوینده ادامه می‌داد که بله درفلان سال درچنین روزی اینطور شد.
بعدها فهمیدم که آن صدا، صدای ساز گیلمور است و قسمت وکال قطعه که قبل از شروع شدنش قطع می‌شد به رویداد تاریخی آن روز اینطور یود: "ذره ذره دور می‌ریزی لحظاتی که می‌سازند روزی دلگیر را، تکه تکه تباه می‌کنی ساعتها را، سگدو می‌زنی بر تکه‌ای از زمین زادگاهت..."
بگمانم درآن سالهای دهه شصت تا اوایل هفتاد -سیزده چهارده سالگی‌ام- آن سولوی الکتریک قطعه تایمِ پینک فلوید، همه سهم من از موسیقی راک بود.

*ادامه دارد

۲۴ خرداد، ۱۳۹۰


Come in Number 51, Your Time Is Up

1- ترم زمستان یک ماه پیش تمام شد و دانشگاه هم هیچ کورس دندانگیری برای تابستان ارائه نداد. از آن طرف شرکتی که بعنوان مشاورفنی برایش کار می‌کردم هم خواسته مجددن روی یک پروژه انتقال تکنولوژی کار کنم، این شد که سه-چهار هفته‌ای است برگشتم تهران.
دراین پنج-شش ماه تغییر خاصی نمی‌بینم، روند و روال همان است. سرعت رشد تورم کم نشده وهمه چیز طبعن شدیدن گران است. دراین مدت هرکسی را دیدم یا درمورد مقایسه کیفیت زندگی پرسیده یا درمورد تعداد دوست‌دخترهای کِبکی‌ام. سووال اول هرچند که خیلی کلی است و به متر و معیار بستگی دارد ولی برایم قابل تحمل است، ولی برای کسی که ورودش به مونترال همزمان شده با زمستان وحشتناک آنجا ودراین پنج ماه سه تا خانه عوض کرده و بعد از یک فاصله چهار ساله از زمان لیسانسش دوباره شروع به درس خواندن کرده و اسم واحدهای پاس کرده‌اش را بسختی بخاطردارد و پول بی‌زبانی که از پروژه‌های پیمانکاری‌ چندساله‌اش درآورده را خرج تحصیلش کرده، این سووال دوم خیلی زور دارد. بعد سعی می‌کنم خیلی ملایم و به تفصیل این مصائب را تعریف کنم و تلویحن به طرف حالی کنم که آقا جان برای پیک‌نیک که نرفتم آنجا. اکثرن هم بعد از چند دقیقه سخنرانی و یاسین خواندن در گوششان دوباره عینن سووالشان را تکرار می‌کنند و یک‌جورهایی به من می‌فهمانند "منظور این که برای ایرانی جماعت چقدر آنجا شانس هست برای این برنامه‌ها" این‌ شده که جدیدن وقتی که سووال کذا را می‌شنوم قبل از تمام شدن جمله -بحای داستان تعریف کردن- می‌گویم یه دو‌-سه تا و خیال خودم وخودش را راحت می‌کنم.

2- اینجا روند و روال همان است. هنوز هم موجودات دارای شیشه‌خورده در جنس، به اضافه کردن مقادیر شیشه خورده مشغولند و دست و پا زدن در باتلاق. خوب‌ها هم خوبتر‌شده‌اند و باعزت نفس تر و همچنان بی‌خبر از میزان دوست‌داشتنی‌تر شدنشان. سنت تعطیلی کارخانه‌ها و بی‌کاری‌ها ادامه دارد. هرجا می‌روی آه و ناله و خبر از کسادی‌است. تعداد پرسنل دفتر مهندسی شرکت نکبتی هم که می‌روم نصف شده‌. یا قرادادهایشان تمدید نشده یا آنها که زرنگتر بوده‌اند سر خودشان را با یک کار واسطه‌ای گرم کرده‌اند.
اما هوا. بنظرم تنها راه حل این حجم گردوغبارو دود چند روز بارندگی شدید است. چند روز پیش یک رگبار چند دقیقه‌ای و پراکنده‌ای شد و احتمالن خبری از بارندگی دراین چند روز باقیمانده این هفته نخواهد بود. این‌است که هنوز هوا هوای کوه نیست. شش ماه کوه نرفتم یک مدت دیگر هم باید منتظر بمانم. یک رانندگی چندساعته به دانشگاه کمی جبران دلتنگی رانندگی را کم کرد. کمی هم رفتن به باغی و بالا رفتن از درخت و گیلاس چیدن خستگی‌ام را درکرد. اما همه اینها مُسکن‌اند ومنتظرم کارم کمتر شود و چندروز بروم ماسوله.

3- چند سالی‌است که متوجه شده‌ام که می‌توانم سمت وسوی حرکت‌های فرد یا سیستم را ببینم و حال و هوای مثلن چندین سال بعد اشخاص را در ذهنم پیش‌بینی کنم. معمولن هرچقدر سن طرف بالاتر و حوالی سی باشد پیش‌بینی راحت‌تراست و دقیق‌تر. درمورد شرکتی که کار می‌کنم یا این مملکت هم یک ذهنیت اینچنینی دارم. این است که دیگر دربرابراکثر اتفاق‌ها، خبرها واکنش خاصی ندارم.

4- این دنیای کهنه بدون تغییر است. "...و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست". گاهی فکر می‌کنم باید چند صد سال می‌گذشت، معنا در چندین نسل ته‌نشین می‌شد تا بعدش اضافه کند:"ای نفس مطمئن، خشنود وخداپسند بازگرد به سوی پروردگارت". یک "والفجر" هم آن اول آورده و اطمینان نفس مطمئنه را تضمین کرده.

5- آنتونیونی آخر فیلم "قله زابریسکی" برای آن صحنه اسلوموشن انفجار نهایی، قطعه Come in Number 51 از پینک فلوید را انتخاب کرده که حاوی یکی از گوشخراش‌ترین جیغهای تاریخ موسیقی‌ راک است. زحمت جیغش را هم واترز کشیده. بعد یک پل عابر پیاده بلا استفاده و زنگ زده و زهوار دررفته هست نزدیکیهای اسلامشهر که من صبحها حوالی ساعت هفت از رویش رد می‌شوم. یکی از همین روزها درحالی که فقط یکی از نرده‌های وسط پل را گرفتم و آویزان هستم برسر این فضای خاکستری یک جیغی با این کیفیت می‌کشم و لبخندی عمیق برچهره مِسترهاید وجودم می‌سازم.


۱۰ خرداد، ۱۳۹۰

آرژانتین، ترمینال بیهقی
اولین اتوبوس بهرجا
بالهای آرزو،
رابرت دنیرو، روزی روزگاری، تهران

۳۰ اردیبهشت، ۱۳۹۰

Ottawa Tulip Festival May 6-23, 2011

آورده‌اند که در یکی دو سال آخر جنگ دوم جهانی، آلمانها خطوط ریلی اکثر شهرهای هلند را مسدود کردند. بخاطر نرسیدن مواد غذایی وسوختی -بخصوص درزمستان- هلندی‌ها در قحطی روزگار می‌گذراندند و گاهن تا پنجاه کیلومتر پیاده‌روی می کردند برای مبادله یا خرید ابتدائی‌ترین مواد غذایی.

با شروع اشغال هلند، خانواده سلطنتی به انگلیس فرار کردند و ازآنجا پرنسس جولیانا به کانادا رفت و تا آخر جنگ هم آنجا ماند، تا اینکه نیروهای کانادایی بهمراه باقی متفقین کشور را آزاد می‌کنند. این‌است که به محض اتمام جنگ، دولت هلند صدهزار پیاز گلِ لاله به پاس کمکهای کانادا به آتوا فرستاد و ازآن زمان هرساله با ارسال بیست‌ هزارتای دیگر، این رسم شکرگزاری را زنده نگه‌ می‌دارد. از آن‌طرف، بزرگترین فستیوال گل لاله دردنیا هم هرسال درآتوا برگزار می‌شود.

اما این داستان، زندگی یکی از هنرپیشه‌های مورد علاقه‌ام را بیادم می‌آورد. کسی که چهره‌اش قابلیت به نمایش گذاشتن نهایت معصومیت در "داستان راهبه‌ها" ی فردزینه‌مان را داشت و در عین حال با اضافه کردن چاشنی شیطنت در "عشق دربعد ازظهر" و "صبحانه درتیفانی" مرا یک‌دل نه صددل شیفته خود ساخت.
چند روزی از دیدن نمایشگاه گذشته‌است و گاهی غرق در تخیل می‌شوم که شاید این کیفیت و جذابیت، محصول زندگی درهمان دوران سخت درهلند باشد. دورانی که سرکار خانم هپبرن ازشدت کمبود و گرسنگی مجبور به خوردن پیاز گل لاله شده‌ بود.

۱۳ اردیبهشت، ۱۳۹۰


انتظار تمام شدن امتحان، تمام شدن دوره، شرایط. رفتن. رهایی. انتظار رسیدن آن روز لعنتی، همین دنیای کوچک و کهنه. همان بازی‌های قدیمی.
انتظار، عادت شده‌ است و تو معتادِ منتظر. می‌بینی آن انتظارِ مدامِ رهایی، اسیرِ مدامت کرده. می‌بینی رسیدی و هنوز منتظر رسیدنی. می‌بینی مراد در دستی و ماندی که عادت انتظار را چه کنی. اینطور می‌شود که هنوز قله اول را نزده، خودکار، چشمت دنبال تپه و قله دیگری است. می‌گردی پیِ جای سالم در بدن ملتهبت. سوزن را فرو می‌کنی، به‌ آرامی پیستون را پایین می‌بری و آهی از رضایت می‌کشی.

وتو، آنکه از دور لبخند دائمی‌مان را نظاره کردی، اشتیاقِ مدام مارا در بیهوده‌ها دیدی و همه را نشانِ جنون یافتی، بگذار گاهی برایت بگویم که در دیوانگی‌ها روشی هست. برای سلوک درمسیر، باید درجه حماقت را بالا برد، باید خود را رسیده انگاشت.
وبگذار برای تو که این سطرها را یاوه پنداشتی بگویم که تحفه چرخِ گردنده روزگار، حس پیری است. بیا وگاهی با ما همراه شو به شنیدن صدای پره‌های چرخان این آسیابِ قدیمی، آنوقت شاید بازهم از ترانه‌هایی که سرودم بگویم. باشد که در عهد نبودمان، پژواکی در دور دستها*.




* برداشتی آزاد از ترانه .Soldier of Fortune

۰۹ اردیبهشت، ۱۳۹۰

ابر و باد و مه و...

استادی که بعد از چند جلسه اول ترم با اسم کوچک صدایت می‌کند، کارمند بانکی که روی کاغذ، فروشگاهی را نقاشی می‌کند تا برای بار سوم فرق حساب دِبیت با کردیت را توضیح دهد، چرخهای هواپیما که با چنان زاویه و سرعتی با باند مماس می‌شوند که آب در دلت تکان نمی‌خورد، آرایشگری که برای بار دوم و بعد از پنج-شش هفته پیشش می‌روی و می‌پرسد مثل دفعه قبل کوتاه کنم؟...و صدای تک‌زنگِ زنگوله‌ پشت در ذهنت، پنداری این حوالی کسی هست که کارش را دوست دارد.

۲۷ فروردین، ۱۳۹۰

نگارِمن به لهاورد و من به نیشابور


ماسوله - فروردین 89


رسید عید و من از روی حور ودلبر دور
چگونه باشم بی روی آن بهشتی حور
مرا که گوید کای دوست عید فرخ باد
نگار من به لهاورد و من به نیشابور
هزار شاخ ز سنبل نهاده برلاله
هزارحلقه زعنبر فکنده برکافور
تنی چو سیم برآراسته بجامه عید
نهاده بر دوکف خویشتن گلاب و بخور
ببردی از دل من تاب زان دوزلف بتاب
خمار عشق فزودی بچشمک مخمور

مسعود سعد سلمان
+

۰۲ فروردین، ۱۳۹۰

Marita
Please find me
I am almost 30

Leonard Cohen
Selected Poems

۲۸ اسفند، ۱۳۸۹

The Scent of Green Capsicum

قدیمها که مادرم دلمه و فلفل‌دلمه درست می‌کرد، عادت داشتم با قاشق چای‌خوری به جانشان بیفتم. محتویات چند تاشان را در بشقابم خالی می‌کردم و فقط مخلوط برنج و گوشت را می‌خوردم. بدغذا بودم و هنوزهم کم وبیش هستم. جنگی بود بین من و مادر. می‌گفتم برایم برنج را جدا بگذار که دیگر مجبور به عملیات تخلیه محتویات نشوم، میگفت برای همه اینجور درست کردم و تو هم باید بخوری. اما سر سفره کوتاه می‌آمد و مثلن اگر هرکس با خوردن یکی دوتا دلمه سیر می‌شد من لاشه سه‌چهارتایی را روی هم تل‌انبار می‌کردم تا سیر شوم. آخر سر حریف یکدندگی‌م نشد و اگر دلمه درست می‌کرد برایم بشقاب جدایی می‌گذاشت و زحمتم را کم می‌کرد و دیگر دلمه‌ای حیف نمی‌شد.

چندوقتی‌است که معمولن روی سبد خریدم یک فلفل دلمه هم هست. گاهی صبح‌ها کنار نیمرو و گاهی موقع ماکارونی درست کردن مصرفش می‌کنم. برای همین‌ هم دریخچال را که باز می‌کنم اکثرن یک نصفه‌اش هست و طبق عادت جلوی صورتم می‌گیرم و بویش می‌بردم به خانه‌ قدیممان، دروازه شمیران، کوچه افراسیابی. بعد خودم را می‌بینم با یک چشم بسته و یکی باز و قاشقی بدست و فلفل دلمه‌ای معلق درهوا و سماجتی که از یک دانه برنج هم نمی‌گذرد.

"آخرسال‌است. این‌روزها دسته‌جمعی بسراغ‌ت می‌آییم. اما دیگر خودت بهتر می‌دانی که آن دست تقدیری که تورا زیرخاک برد این روزها من را هم به جایی دور کشانده. قصد و غرض بیاد بودنت هست که می‌دانی هستم و قدردانت. چه با بوی خوش فلفل دلمه سبز چه بی‌آن."

۲۲ اسفند، ۱۳۸۹

Winged Migration



1- بعنوان کسی که دریک دوره سه‌ ساله نزدیک به هزارواندی فیلم دیده و آرشیو نسبتن پروپیمانی ساخته، کار بجایی رسیده که تنها فیلمی که درمدت یکماه می‌بینم شده مستند حیات وحش.
شاید یک دلیلش این است که دیگر نمی‌شود توقع زیادی از فیلمهای سینمایی جدید داشت.

2- فیلم مستند-داستانی Winged Migration براساس این سووال ساخته شده که آیا می‌شود بمدت نود دقیقه بال زدن پرنده‌ها را نمایش داد و تماشاچی را روی صندلی نگه‌داشت؟
فیلم با مهاجرت پرنده‌ها ازبرکه‌ای شروع می‌شود و با بازگشتشان به همانجا تمام. نزدیک به چهارسال پنج تیم فیلمسازی با پاراگلایدر، بالن، هواپیمای ریموت کنترل، هلیکوپترو وسایل پروازی دیگر پرنده‌ها را تعقیب کرده‌اند و شاهکاری ساخته‌اند از مهاجرت پرنده‌ها، خطراتی که درمسیر تهدیدشان می‌کند، تکنیکهای جهت‌یابی و پیداکردن غذا درطول مسیر. کیفیت تصویر فوق‌العاده است و همراه با صدای بال زدن و نفس‌نفس زدن پرنده‌ها فضایی درست می‌کند میخکوب کننده.
یک سکانس شاهکاری دارد آنجا که دسته‌ای از مرغان گرسنه در دشتی سرسبز، کنار کلبه‌ای فرود می‌آیند. بعد دوربین از تاریکی داخل خانه شروع می‌کند به تعقیب پیرزنی که سمت پرنده‌ها می‌رود. پرنده‌ها هم با کمی تردید بسمتش می‌روند. پیرزن ازکیسه‌ای که همراه دارد مشتش راپر می‌کند و دستش را سمتشان می‌گیرد. شروع به نوک زدن می‌کنند و بعد از مدتی می‌پرند و پیرزن همینطور نگاهشان می‌کند تا دورمی‌شوند.


3- ساندترک درنهایت است. صدای بال پرندگان بعنوان مترونوم درپیش زمینه اکثر قطعات وجود دارد. جناب "نیک کیو" هم در ترک To Be By Your Side سنگ تمام گذاشته:

بر فراز اقیانوسها، جنگلها، کوه‌ها، دره‌ها و بیابانها
از میان شعله‌های آتش، زوزه‌های باد و بارش باران
یک مایل، یک سال، فاصله و زمان چه اهمیت دارد
وقتی همراه وهمسفر بالهای توام

و بعد از اتمام هرپارت این قطعه، صدای جیغ دسته جمعی پرنده‌ها حال و هوای شنوده را عوض می‌کند.

4- چند وقتی‌است که مجذوب این کیفیت زندگی شدم. دائم درسفربودن و پایین نیامدن مگر برای استراحت و غذا. چقدر این حالت زندگی نظربلندی می‌خواهد و موجود را نظربلند می‌سازد.
قبل ازینکه اینجا بیایم، چند ماهی بعنوان مشاور فنی برای شرکتی درایران کار می‌کردم. وقتی هم که آمدم قراردادی بستیم و بنا شد همکاری ادامه داشته باشد. مدتی است که خواسته‌اند که برای چند ماه دیگر برای یک دوره آموزشی بروم اسپانیا و اگر به توافق برسیم چند ماه تابستان را بیایم ایران و روی پروژه‌ای کار کنم.
این روزها با خودم فکر می‌کنم زندگی‌ام شده مثل این موجودات. منتها مهاجرت من برعکس است، تابستان به سرزمینهای گرم و زمستان به سمت نواحی همجوار قطب.

5- هر سال حدود 50 میلیارد قطعه پرنده، به قصد مهاجرت به آسمان می‌پرند.

6- پرنده‌‌جات و موسیقی:
فلامینگو
پنگوئن
عقاب


۱۰ بهمن، ۱۳۸۹

The Crimson Wing

برایم ردیابی یک قطعه شرشده درگودر به فیلم The Crimson Wing: Mystery of the Flamingos ختم شد. فیلم گفتار متن کمی دارد و تمامن تصویر و موسیقی‌است. از تولید مثل و تولد فلامینگوها شروع می‌کند و یک تصویر بکری از زندگی‌شان نشان می‌دهد.

بعد ازینکه فلامینگوها به دریاجه‌ی "نِیترون" درشمال تانزانیا می‌رسند جفت‌گیری می‌کنند و وقتی دریاچه بخاطر شدت گرما خشک می‌شود بر بستر دریاچه آشیانه‌ می‌سازند و منتظر تولد جوجه‌‌ها می‌مانند. بدلیل بی‌آب و علف بودن منطقه، بعد ازتولد جوجه‌ها را با یک مایع مقوی که شامل خون هم ‌می‌شود تغذیه می‌کنند. (مثل پنگوئن‌ها)
یک‌مقدار که جوجه‌ها توانایی حرکت و راه‌رفتن پیدا می‌کنند جمعیت فلامینگوها شروع به راهپیمایی طولانی می‌کنند به سمت یک دریاچه دیگر. فیلم جوجه‌ فلامینگویی را نشان ‌میدهد که بخاطر راه‌رفتن زیاد بربستر نمکی دریاچه دور پاهای لاغرش را بلورهای نمک مثل سنگ گرفته‌ و مثل وزنه‌ای سنگین جلوی حرکتش را می‌گیرد و از گروه عقب می‌افتد. گوینده می‌گوید:" گروه نمی‌تواند برای همه صبرکند". به جایی می‌رسد که درمیان بیابان تک وتنها راه ‌می‌رود و دائمن زمین می‌خورد. دوربین جوجه را تعقیب می‌کند و درنهایت به دریاچه می‌رسد. مدتی کنجکاو آب را نگاه می‌کند و بعد شروع به دویدن می‌کند وبه بقیه ملحق می‌شود.

اما یک شروع شاهکاری دارد این فیلم. اول از دریاچه نیترون می‌گوید که آب سمی دارد و عملن امکان حیات به هیچ موجود زنده‌ای نمی‌دهد. فقط در مدت چند هفته در سال که بارندگی‌های شدید اتفاق ‌می‌افتد جلبکها که غذای فلامینگوها هستند شروع برشد می‌کنند و حیات بدریاچه برمی‌گردد. بعد درشب، دقیقن وقتی هوا ابری ‌است و صدای رعدوبرق می‌آید برای اولین بار فلامینگوها رانشان می‌دهد و گوینده ادامه می‌دهد: فلامینگوها که از هزاران مایل دورتر پرواز کرده‌اند جوری سفرشان را برنامه‌ریزی می‌کنند که دقیقن دراین زمان به دریاچه برسند. همزمان قطعه "Arrival of the Birds" اوج می‌گیرد و با برخورد پاهای پرنده‌ها روی آب، آرام می‌گیرد. شاهکار.

چند وقتی‌است حس می‌کنم دیدن این تیپ فیلمها شاید کمکی باشد برای کم کردن حجم حجیم باگهای خلقت درذهن بهم ریخته‌ام.

۰۳ بهمن، ۱۳۸۹

Same Old Ground, Same Old Fear

برای من که دائمن با ددلاین سروکار دارم و سرعت تعریف کارم بیشتر از انجامش است، یکجورهایی کنترل انرژی،‌ اصل بحساب می‌آید. کنترل سمت وسوی دغدغه‌ها و خیالها هم پیش‌شرطی برای این اصل است و این قضیه برای اوایل روز که درشرایط پیک انرژی هستم مهمتر. دیگر داستان قدیمی ثبت خاطرات روی ترکها وشخصی‌ شدن قطعات موسیقی را جدی گرفته‌ام و ازپتانسیل نابودگری‌شان می‌ترسم. یادم می‌آید چند وقت پیش مجله فیلم از عده‌ای پرسیده‌بود بود که اگر قرار باشد به جزیره تنهایی بروند چه فیلمهایی را همراهشان می‌برند، پرویز دوایی نوشته بود مسلمن بردن آنهایی که بارعاطفی زیاد دارند معقول نیست. اینست که من هم هرچند دیگر احساس می‌کنم دیگر قطعه‌ای نمانده که شنیدنش برایم بی‌عوارض باشد ولی سعی می‌کنم حواسم جمع باشد هرچیزی را در هر حال و ساعتی پلی نکنم.


خانه جدید و دانشگاه هر دو با تونلهایی طولانی به ایستگاه مترو وصل‌اند و می‌شود دریک روز سرد زمستانی با یک تی‌شرت این مسیر چند کیلومتری را رفت و برگشت. معمولن نیم‌ساعت درمتروام و هدفون درگوش‌م و کتاب دردست. در اکثر محوطه‌های مترو اینجا محلهای ثابتی هست که معمولن نوازنده‌‌ای مشغولست. برحسب روز و ساعت هم نوع ساز فرق ‌می‌کند. ساکسیفون، آکاردئون، ویولن، گیتار، کیبورد... هستند کسانی هم که یک صندلی گذاشتند و بدون هیچ موسیقی پیش‌زمینه ای می خوانند. یکبار هم یک تیم سه نفره دیدم که که دوتاشان گیتار و کانترباس می‌زدند و خانم سومی هم مشغول بازی با سه تا توپ بود. اوایل برایم جالب بود که چطوربرنامه اینها با هم تداخل ندارند. از یک نفر شنیدم ظاهرن غیر از سکه‌هایی که داخل کیسشان جمع می‌شود از مترو هم حقوق می‌گیرند و ساعتهایشان هماهنگ می‌شوند. افکت و انعکاس صدایشان داخل سالنها واقعن تاثیرگذارست و چندتایشان هم کارهایشان را دردیسکهای شیک و کاوردار کناربساطشان برای فروش گذاشتند.


یکی-دو هفته پیش داشتم درتونل ایستگاه یوکم راه می‌رفتم تا خط عوض کنم. تونل طولانی بود و قبل ازینکه به پیچ برسم صدای آشنای گیتار آکوستیک پیچیده درسالن مجبورم کرد یک گوشی هدفون‌م را بردارم. دوباره گوشی را در گوشم چپاندم و پیچ را ردکردم، ازکنار گیتاریست گذشتم تارسیدم پای پله‌برقی که دیگر طاقت نیاوردم و جفت گوشی‌ها را برداشتم، برگشتم طرف صدا و رها کردم خودم را. مضمون اوایل قطعه اینست که "آیا حاضری از تک وتوک ارزشهای باقی مانده‌ات بگذری؟" بعد ضربه نهایی را می‌زند وته خط را جلوی چشمت می‌آورد وقتی Same old ground را‌ می‌گوید و بدون وقفه Same old fear را پیشکشت می‌کند، و بعد هم "آرزوی بودنش" را اضافه می‌کند تا هر پوست کلفتی را بیچاره کند. و چقدر یاد استادم کردم اولین‌بارکه این آهنگ رابا هم زدیم وچه حالی داشتم دفعه اول که تجربه نواختن دونفری را حس می‌کردم. سولوی آکوستیک می‌زد و من هم آکورد. آماتور بودم و چند بار اول بعد ازاتمام کار می‌گفت متوجه شدی یک سیاه عقب افتادی؟ ومن هم با یه حالت "بی‌خیال، حسو بچسب" گیر می‌دادم برای یک‌دور دیگر.
استادم که شش سالی ‌است مجوزی برای انتشار آلبوم و اجرا ندارد و دوسالی‌است که از رفتن می‌گوید.

۱۴ دی، ۱۳۸۹

مونترالنامه

1- خوشحال بودم که سفرم همزمان شده با اکران فیلم جدید جناب نیکلسن. برنامه نزدیکترین سینما را چک کردم ومی‌خواستم سه‌شنبه‌ که بلیط نصف قیمت است قبل ازکلاسم یک سانسی را انتخاب کنم وبروم. ولی دیدم نظرهای کسانی که فیلم را دیده‌اند همه منفی‌اند و تریلر فیلم افتضاح است و نقش کوتاه. مساله این است که نمی‌خواهم اولین تجربه زیارت سیمای شیطانی‌ مشارالیه‌ بر روی پرده سینما برایم مایوس کننده باشد. خلاصه که برنامه را کنسل کردم و منتظر فیلم بعدی‌شان هستم.

2- یک نیمچه ترسی داشتم قبل از اینکه اینجا بیایم وآن هم این بود که ناخودآگاه دائمن تفاوتهای مردمان اینجا را با خودمان ببینم. ولی چند روزی است که متعجبم ازاین که بیشتر شباهت می‌بینم تا غرابت. مثلن چند روز پیش که حراج سال نو بود چند نفری رفته بودیم یک فروشگاه بزرگ. بعد از یکی، دوساعت خسته شدیم و نشستیم روبروی قسمت اسپورت فروشگاهی که یک ساعتی مانده بود به شروع حراجش. ملت صف کشیده بودند عجیب. برایم جالب بود مگر قراراست آنجا چه چیزی فروش برود. ساعت یک شد و درفروشگاه باز شد و کل صف درعرض یک دقیقه وارد فروشگاه شدند. یاد این عشق وعلاقه ملت خودمان به صف و صف‌کشی افتادم.

3- پارسال تابستان چند روزی تبریز بودم. یادم می‌آید با فروشنده‌ها که طرف می‌شدی اکثرن اولین کلمه‌ای که می‌گفتند "بویرو" بود و من هم سریع فارسی حرف می‌زدم که طرف دوزاری‌ش بیفتد و سوئیچ کند. اینجا هم نقطه شروع مکالمه‌ها "بونژو" است و داستان همان. ولی مشکل این‌است که اینها تمام تابلوهای شهرشان به فرانسه ‌است، خیلی از اجناس فروشگاه‌هایشان فقط برچسب فرانسوی دارد. حتی چند روز پیش هم که شماره یک اداره دولتی اینجا را گرفتم و بعد طبق دستورالعمل گوینده تلفن، عدد مربوط به پخش پیام با زبان انگلیسی را انتخاب کردم، باز پیام به زبان فرانسه ادامه داشت. آخر سر مجبور شدم از یکی ازدوستانم بخواهم از دوستش که زبان اینها را می‌فهمد کمک بگیرد. یا هفته پیش که دیدم هیتر خانه جوابگوی سرما نیست با سرایدار تماس گرفتم و بعد از چند دقیقه تازه فهمیدم یک کلمه انگلیسی نمی‌فهمد و بیخود اوکی‌اوکی می‌کرده. خلاصه که کم‌کم باید رفت سراغ زبان اینها هرچند احساس می‌کنم کمی تلفظهایش نقاط مشترک دارد با آلمانی.

4- یکی از بزرگترین مشکلاتم شنیدن قطعه‌ موسیقی باب سلیقه‌ام است و متعاقبن گرفتاری گشتن پیِ نام ونشانی اثر. خیلی وقتها شده دیدن فیلمی را نیمه کاره رها کردم و دنبال قطعه انتخابی استفاده شده درفیلم گشتم. چند روز پیش داشتم برنامه‌های گوشی جدیدم را چک می‌کردم که به TrackID رسیدم. روش کارش اینطوراست که 10 ثانیه از صدایی که درحال پخش است را نمونه برداری می‌کند و برای یک سنتری می‌فرستد و بعد ازچند ثانیه مشخصات کامل ترک را نشان می‌دهد. جالب اینجاست که درمورد چند تا از کارهای ایرانی هم که امتحان کردم جواب گرفتم. ولی همیشه نتیجه کار مشخص نیست و گاهی احتمال عدم شناسائی هم وجود دارد. ولی با این حال خیلی چیز بدرد خوری‌است.