۰۸ تیر، ۱۳۹۱

Pink Floyd
With our backs to the wall

گمانم سیزده-چهارده ساله بودم که سی‌دی صوتی "ناقوس جدایی" پینک‌فلوید را در اتاق برادرم دیدم. نمی‌دانم از کجا آورده بود ولی اصل بود و آن طرح دوصورت روبه‌هم فراموش‌نشدنی. دیسک را به‌ دوستم دادم و برایم روی نوارکاست کپی کرد. کم‌کم نوارش به تکرار شدن در واکمن‌م عادت کرده‌بود. بدون اینکه بفهمم معنی شعرها را، مدام گوش می‌دادمش. چندسال بعد متن ترانه‌ها به همراه ترجمه‌‌های چرندش بصورت کتاب بیرون آمد. ازآن طرف با آمدن فرمت ام‌پی‌تری، دیگر تمام آلبومهایشان دردسترس بود. دیگر پروسه رسوب صدای سازِگیلمور و ترانه‌های واترز شروع شده بود. اگر بخواهم خلاصه بگویم پینک برای من انگیزه زبان خواندن و گیتار دست‌گرفتن شد. وقتی با دوستانم دورهم جمع می‌شدیم و درباره قطعه‌های محبوب‌مان حرف می‌زدیم همه تعجبمان این‌ بود که چطور این همه کارخوب توانسته‌اند بیرون بدهند. چطور می‌شود انقدر کیفیت کارها بالا باشد. اما حضور در کنسرتشان برای همه‌مان بیشتر به خواب وخیال می‌مانست.
هشت‌ماه پیش باخبر شدم واترز دوباره تور "دیوار" ش را راه انداخته. بلیطش را همان زمان خریدم. برنامه‌ دیشب بود. از دوهفته پیش شروع کرده‌بودم به گوش دادن دوباره آلبوم. شب قبل فیلمش را هم دوباره دیدم تا داستان را با جزئیات بیشتر بخاطر بیاورم. حوالی ساعت شش راه افتادم سمت بِل سنتر. فکر نمی‌کردم اینجا انقدر طرفدار داشته باشد. درمترو، تی‌شرت "دِوال" موج می‌زد. تقریبن یک‌ساعت زودتر رسیدم. بنظرم متوسط سن کسانی که درصف ورود بودند سی و پنج بود. جایم طبقه چهارم سمت چپ سالن بود. روی سن، دیواری نیمه‌کاره بود و مقادیر انبوهی گیتار. برنامه با چند دقیقه تاخیر شروع شد. واترز پشت سر سربازانش روی سن آمد و بیست‌هزار نفر جمعیت را منفجر کرد:

"So you thought you might like to go to the show..."

 کنسرت، شو، تئاتر، سینما یا هرچیز دیگری که بود شروع شد. عروسک‌های غول‌آسا پایین می‌آمدند و بالا می‌رفتند، همزمان عده‌ای مشغول قرار دادن "آجر دیگری در دیوار" بودند. بعد ازیک‌ساعت واترز رفت داخل دیوار و آخرین آجر را پشت سرش گذاشت. دیوار تکمیل شده بود. پینک دیگر ایزوله شده بود ازین دنیا. بعد از اینترمیشن، کار به Comfortably Numb رسید و بالای دیوار، جای خالی گیلمور را دونفر با تقسیم پارت وُکال و سولویش پر کرده‌بودند. نمایش سنگینی بود. قطعه‌ها همه در اوج بودند. اجرای دوساعت قطعه‌ها نفس همه‌ را بریده بود. هرچند آن اواخر، قسمت محاکمه طولانی پینک و آن انیمیشن‌اش جذابیتی نداشت و بخاطر وجود دیوار نمی‌شد اجرای نوازنده‌ها را در همه قطعات دید. یک‌جا هم واترز گندش را درآورد و با یک اسلحه‌‌ مسخره شروع به تیراندازی سمت جمعیت کرد. اما غیر ازاین‌ها، من به این بشر ایمان آوردم. همان اول، آخرت‌مان را جلوی چشممان آورد.  با ترانه "تین آیس" شروع کرد به نشان دادن عکس قربانیان جنگ سده قبل، در اسکرین دایره مانند پشت سرش. از پدرش شروع شد و همین‌طور ادامه پیدا کرد و عکس یک‌بچه که فکر کنم عراقی بود نشان داد و بعدهم تصویر گریان پدری وهمزمان می‌خواند:
Momma loves her baby, And Daddy loves you too
And the sea may look warm to ya, Babe
And the sky may look blue 

اول دبستان که بودم بخاطر بمباران شهرها، مدرسه‌ها وسط سال تعطیل شد. درسها را برایمان روی نوارِکاست ضبط کردند و ما نصفِ حروف الفبا را خودمان یادگرفتیم. یک‌سری قُلک پلاستیکیِ سبز رنگ بود به شکل نارنجک یا تانک، اینها را مدرسه به ما می‌داد و ما پولهایمان را می‌ریختیم و می‌فرستادیم برای جبهه. وقتی واترز شروع کرد به نمایش بمب‌افکن‌ها و لرزه انداختن به تنمان با صدای وهمناکشان، یاد آن قلکها افتادم. در یک کنسرت راک، اشکم درآمده‌بود.

۰۵ تیر، ۱۳۹۱

Dear Charles Letters

حدود چهارسال پیش بود که برای یک سفر کاری رفتم استانبول. همان بعداز ظهر روزی که رسیدم کارم تمام شد و برای روز بعدش یک برنامه تور درهمان پذیرش هتلم رزرو کردم. صبح مینی‌بوس‌شان دنبالم آمد. چندتایی هتل دیگر هم رفت و توریست‌ها را سوار کرد. بعد چند تا مینی بوس دیگر هم رسیدند و همه ما را سوار یک اتوبوس کردند با یک راهنما بنام مراد. ما را بردند ایاصوفیه و بلوماسک. بعد هم بازار و ازآنجا رفتیم برای نهار. همه جور ملیتی بینمان بود. آمریکایی و عرب و ایتالیایی... یک مرد انگلیسی حدودن چهل ساله هم بود بنام چارلز که با پدر بسیار پیرش آمده بود. کلن همه چیز برایش مایه تعجب بود. اگر یک نفر بادقت به حرفهای مراد گوش می‌داد همین آدم بود. وقت نهار دررستوران کنار هم نشسته بودیم و مشغول حرف زدن با دودختر نیویورکی آنطرف میز بود.  یادم نیست چطور سرصحبت باز شد ولی همان اوائل گفتم "لهجه و تن صدایت من را یاد شرلوک هلمزِ جرمی برت می‌اندازد". بحثمان به موسیقی و کنسرت کشید. آن زمان من در فازِ رولینگ‌ستونز بودم. گفت که چندسال پیش بلیط کنسرتشان را از بازار سیاه خریده بوده رفته. می‌گفت با اینکه خیلی گران خریده بوده ولی ارزشش را داشت. بعد پرسید کنسرتشان را رفتم؟ جواب منفی من را دید همین جور خواننده‌ها و گروه‌های دیگر را تعریف می‌کرد که اجراهاشان را از نزدیک دیده بود. آدم باحالی بود کلن. برخورد گرمی داشت. نهارمان که تمام شد رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. بردندمان برای بوت کروز یا همان گشتِ دریایی در بوسفور. آنجا چندتایی عکس باهم گرفتیم. درمورد پدرش پرسیدم. گفت حدود نود سال دارد ودر جنگ دوم جهانی سرباز بوده. درراه برگشت و موقع خداحافظی  کارتش را داد و من‌هم کارتم را دادم. هنوز یک‌هفته از برگشتنم به تهران نگذشته بود که ای‌میل بلندبالایی فرستاده بود و گزارش کاملی از جاهایی که دراستانبول دیده بود. خیلی باجزئیات و گرم نوشته بود. بعد از چند روز خودم را جمع و جور کردم و چند سطری برایش نوشتم. چند ماه بعد ایمیل فرستاد و از کار وزندگی‌ش تعریف کرد. مادرش سالها قبل مرده بود و تنها زندگی می‌کرد. آخر هفته‌ها پیش پدرش بود. کارهای مالی و حسابداری یک شرکتی را انجام می‌داد و چند نفری هم زیردستش کار می‌کردند. خیلی علاقه‌ای به جواب دادنش نمی‌دیدم. آن‌زمان دوستی داشتم که برای تافل می‌خواند. تشویقم می‌کرد و می‌گفت اگر می‌خواهی رایتینگ‌ت قوی شود راهش همین است. خلاصه که این رسم نامه‌نگاری را ادامه دادیم. از آن‌زمان تقریبن هر دو-سه ماه یکبار بینمان ایمیل رد وبدل می‌شود. 
البته یک‌ دختر ایرانی هم درآن تور استانبول بود که از پدرچارلز خوشش آمده بود و از من خواست که از چارلز بخواهم که با پدرش عکس بگیرد. سرهمین قضیه چارلز فکر می‌کرد من وآن دختر باهم هستیم. همین داستان باعث می‌شد هرگونه فکر دایی جان ناپلئونی را درمورد قصد وغرضش از این ارتباط کنار بگذارم.
درنامه‌ها از روزهایش می‌نوشت، سفر دور اروپایش، بدمینتون که حرفه‌ای دنبالش می‌کرد، عمل زانو، از سالگرد فوت و تولد مادرش که یکی بودند می‌نوشت، شعری که درعروسی بعنوان بِست‌مَن خوانده بود، گزارش کامل آب و هوای شفیلدز، وضعیت کارش، اوضاع وخیم اقتصادی و یکبار هم نوشته بود پدرش برایش تعریف کرده که در جنگ دوم جهانی کشتی‌شان توقفی در بندرعباس داشته.
آن زمان هرچند به مکاتبات رسمی انگلیسی عادت داشتم ولی جواب دادنش برایم سخت بود. عادت به شرح‌دادنم نداشتم. جانم درمی‌آمد ایمیل یک‌صفحه‌ایش را در هفت-هشت خط جواب بدهم. اما کم‌کم دستم آمد. گاهی از سفرهایم می‌نوشتم، شبهای بی‌بادِ تابستانی که اگر ثبات برگ درختان را می‌دیدم جمع می‌کردیم می‌رفتیم پارک ایرانشهر بدمینتون، فیزیتراپی زانویم که همزمان شده بود با عمل جراحیش نوشتم. نوشتم که چندوقتی‌است دربدبختی‌ها بدنبال هارمونی نمی‌گردم. یک‌بار هم که حال وروز خوشی نداشتم و جوابش یکی‌دوهفته‌ای عقب افتاده بود میل زد که نگرانتم.
درمجموع می‌شود گفت باهم حال می‌کردیم. آن زمان فکر می‌کردم اشتراکات زیادی داریم و نوع تنهایی‌مان شبیه است. قبل از انتخابات سه سال پیش انقدر از ایران برایش گفته‌بودم که تقریبن راضی شده‌بود بیاد. آن قضایای بعد انتخابات همه چیز را بهم ریخت و نیامد. یک‌ حرفی هم سر آن جریانات زده‌بود که مجبور شدم سر شلوغی‌های لندن تلافی کنم.
گذشت و من آمدم این‌سر دنیا. نامه‌ای نوشت که آن روحیه قبلی پشتش نبود. دعوتش کردم بیاید اینجا. شماره‌ام را گرفت و یک‌روز زنگ زد که پیشنهادم را جدی گرفته و سعی می‌کند بیاید.
پاییز پارسال بود که آمد. در راه فرودگاه باورم نمی‌شد آمدنش را. این را چندباری به خودش هم گفتم. بخاطر ترافیک چند دقیقه‌ای دیر رسیده‌بودم. از دور نگاه سرگردانش را دیدم. سلام‌علیک گرمی کردیم و راه افتادیم سمت هتلش. برایم چندبسته شکلات و پیراهن منچستر آورده بود بعلاوه نامه‌ای از پدرش. کمتر از ده روز بعد بلیط برگشت داشت. با اینکه زمان امتحان‌ها بود ولی تقریبن یک‌هفته‌ای برایش خالی کردم. راکت بدمینتون‌ش را هم آورده بود. رفتیم سالن دانشگاه و چندبار تک‌نفره و دونفره شکستم داد. چندباری خانه‌مان آمد. قرمه‌سبزی جلویش گذاشتیم و برای من و همخانه‌هایم چند بار شجره‌نامه خواب‌آورِ ملکه‌شان را با جزئیات تعریف کرد. می‌گفت در بریتانیا ملکه رسم دارد در روز تولد صدسالگی‌ت تماس بگیرد و تبریک بگوید. ظاهرن عمه‌اش به این افتخار نائل آمده و پدرش فقط چندسال دیگر باید منتظر بماند.
بردمش خراسان‌کباب، کوبیده و میرزا قاسمی خوردیم. ظاهرن که از غذای ایرانی خوشش آمده بود. بعد رفتیم آیریش پاب و مرا با گینس‌شان آشنا کرد. درآن چند روز دیگر جای خاصی نبود که ندیده باشد. روز آخر رفتیم فرودگاه. جواب نامه پدرش را دستش دادم. دوباره دعوتم کرد به شفیلدز و خداحافظی کردیم.

اما مساله‌ای که پیش آمد این بود که آن روزی که آمده بود، درراه برگشت از فرودگاه بعد از یک ربع حرف زدن دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. سنش سن پدرم بود و دغدغه‌هایش بی‌ربط به من. اصلن فکر می‌کردم غیر از اینکه هر دو از یک جنس هستیم شباهتی باهم نداریم. واقعیت این‌ بود که دنیاها و دغدغه‌هایمان فرق داشت. از مصاحبتش لذتی نمی‌بردم و زورکی باید دنبال موضوعی برای حرف زدن می‌گشتم. از آنطرف نمی‌خواستم حداقل بد بگذرد و با حس بدی برود ازینجا. این‌ بود که چند باری همخانه‌هایم به کمکم آمدند و یکجورهایی هوایش را داشتند.
از وقتی که رفته چند باری کارت فرستاده و ایمیل زده. جوابش را می‌دهم با بی‌حوصله‌گی. نه به شوق گذشته. گاهی فکر می‌کنم اگر هم را نمی‌دیدیم بهتر بود. اگر مری، مکس را قبل از مرگش دیده‌بود، همه چیز خراب می‌شد.


۰۱ تیر، ۱۳۹۱


دوتا برادر کوچکتر از خودم دارم. مسافرت‌ که می‌رفتیم بهشتشان ماشین من بود. کل راه را با هم اِبی می‌خواندیم. این اواخر کارمان به جانی‌کش هم رسیده بود. گاهی سووالهای بی‌انتهایشان را جواب می‌دادم. گاهی هم مسابقه می‌گذاشتیم و نوبت سووال پرسیدن من می‌شد. خیلی که شلوغ‌ می‌کردند تنبیه‌شان این بود که از ماشین من بروند ماشین بابا.
سه‌چهار ماه آخر قبل از آمدنم، هرهفته برنامه استخرمان‌ به‌راه بود. خلاصه که علی‌رغم اختلاف سنی‌مان خیلی رفیقیم باهم. یکدندگی آن دومی، یاد بچگی‌هایم مي‌اندازد. گمانم سه سال پیش که هفت ‌ساله و هشت ساله بودند به اصرار من برایشان ایکس‌باکس گرفتیم. قانون این بود که پنجشنبه‌ها مشق‌هاشان را می‌نوشتند و منتظرم می‌شدند تا برسم و بازی کنیم. بازی‌های اکشن برای برادر کوچکترم سخت بود. این‌بود که من ناوبری و هدف‌گیری می‌کردم و او نشسته دربغلم با کمال میل وظیفه شلیک و خشاب‌گذاری را انجام می‌داد. چشمانمان به تلویزیون بود و مکالماتی ازین جنس برقرار: "تفگتو عوض کن، نارنجک بنداز، برو چپ تفنگش رو بردار،..."
تابستان پارسال که برگشتم، دیدم که دیگر برای خودش استادی شده. یک‌دسته دوم هم خریدیم و دیگر نه بغل هم، روبروی هم بازی می‌کردیم. خیلی زود فهمیدم دیگر چیزی برای آموزش دادنش ندارم. امانم را در بازی بریده بود.
 هفته‌پیش مسافرت که رفته‌بودم، به عادت مالوف آمدم سوغاتی بخرم که یادم آمد که هنوز برگشتنم معلوم نیست و خریدنش می‌شود مایه دق. ازآنطرف پیغام داده‌اند که فلانی عکست را دیده و بعد از مکثی طولانی تشخیصت داده. یک‌کلام، کارهردویمان به سعی کردن رسیده. یکی بیاد آوردن، آن یکی هم نیاوردن. 
تکراری نمی‌شود صدای گرفته و سولوی خسته نافلر:

Some day you'll return to
Your valleys and your farms
And you'll no longer burn
To be brothers in arms

۲۷ خرداد، ۱۳۹۱

Brain Damage

جرقه فکر و حس که زده می‌شود، از همان ابتدا به فرمِ پست وبلاگ جاری می‌شود. متن بصورت خودکار درذهنم منعقد می‌شود و  قالب وبلاگ می‌گیرد. تیتر، پاراگرافها، حتی نیم‌فاصله هم رعایت می‌شود. قرارمان برعکس این بود. اصل و فرع‌ جای خود را عوض کردند. 
 این اتفاق بیشتر در پیاده‌روی‌های موسیقی‌در‌گوش اتفاق می‌افتد. درعین اینکه سعی می‌کنم وقت برگشت بنویسمشان اما پشتِ در خانه دورمیریزمشان. وبلاگ باید خروجی من باشد ولاغیر. تولدِ ایده، اصالت باید داشته باشد.
یک بازی بود بنام دلتافورس. اینطور که چند تیم کماندوی تک‌تیرانداز از تپه‌های مجاور یک پایگاه بالا می‌رفتند و منتظر شروع حمله می‌شدند. زمان انتظار همراه بود با بادی که چمن‌ها را شانه می‌کرد. درآن سکوت قبل از حمله صدای پرنده‌ها هم می‌آمد. تجربه مداوم این بازی برایم این نتیجه را داشته که هنوز اگر درپارکی، جایی بادی بر علفها بوزد و صدای پرنده‌ای بیاید، یاد دلتافورس می‌افتم. واین نتیجه زندگی دیجیتال است. مواجهه با واقعیت، مجازِ بی‌هویت را بازسازی می‌کند.

۱۷ خرداد، ۱۳۹۱

Ecstasy of Gold

از زمانهای بسیار دور خوراکی دلخواه من "هویج" بوده و هست. بیاد می‌آورم در دوره‌ای اعتیادم بحدی بود که به دوستانم هم سرایت کرده بود. همه می دانستند که دریخچالم اگر چیزی نباشد هویج هست این طور بود که از در که می‌آمدند مستقیم می‌رفتند دمِ یخچال، هویج پوست‌کنده‌ای بر می‌داشتند و بعد می‌آمدند می‌نشستند به حرف‌زدن. اما توصیف دلایل این علاقه کارسختی است. گاززدنِ هویج تجربه‌ای است کاملن متضاد خوردنِ موز. فرآیند جویدن موز استاتیک است، فرقی هم ندارد که دندان داشته باشی یا دندانهای مصنوعی‌ت بیرون باشد و موز رابین دو لثه‌ قراردهی. پروسه خوردن موز سبب القاء ایستائی و بیهودگی نظام کائنات درانسان می‌شود و کسانی که موفق به اتمام کار شده‌اند معمولن حداقل تا روز بعد حاضر به تکرار این تجربه نیستند. درمورد هویج اما لذت قبل از مرحله گاز زدن شروع می‌شود. چاقوی اره‌ای دست می‌گیری و طول هویج‌ها را می‌روی و می‌آیی و متجه رنگ نارنجی‌ِشفافِ خاصِ هویجی‌ش می‌شوی که درحال ظاهر می‌شود. البته راحت‌ترین راه برای فیض‌بردن، گاز زدن مدام وایجاد برشهای عرضی متناوب است. اما ازآنجا که به‌این روش مداومت عیش کوتاه‌ می‌شود، نگارنده از سالیانی دور تکنیکِ حمله درمحورِ طولی را بکارگرفته که اگر بخواهیم عنوانی برای تشریحش استفاده کنیم این می‌شود: "چگونه با یک هویج دوتا بخوریم".
یک ساقه‌‌ای دارد برنگ روشن‌تر متمایل به زرد در سنتر به موازات محور طولی ودر مزه شبیه به ساقه کاهو. اگر دندانهای جلویتان از نوع گوفی‌تیث باشد کار راحت‌تر است. هدف از این کار تراشیدن لایه بالایی تا رسیدن به مغز است. تمرین لازم‌است تا مغز بدون آسیب درآید. اگر با حوصله و حرفه‌ای عمل شود درنهایت می‌شود بافت ریشه‌‌ای مغز را بصورت یک‌تکه درآورد. و خب گاز زدنش هم تجربه‌ای‌ است با مزه و درجه تردی و صوتِ خرت‌‌خرت متفاوت نسبت به فاز اول کار. 

این ترکیب استثنایی رنگ  و صدا و مزه، همگی حس تازگی تزریق می‌کنند دربدن. فرم صورت را چه درحین خوردن چه بعد تبدیل به دونقطه دی می‌کند. ژوکر خون را بالا می برد. ریست می‌کند حس وحال را. اما هستند دراین دنیا کسانی که هویج را آب‌پز می‌کنند. نگارنده همیشه با دیدن بخار متصاعد شده از هویجِ آب‌پز شده کنار مرغ یا درسوپ، ساندترک "مرثیه‌ای برای یک رویا" برایش تکرار شده. آشپز با این کار نشان‌  می‌دهد که نه تنها هویت این محصول را درک نکرده بلکه هیچ ابایی هم ندارد اگر شئن هویج را بااین کار کمتر از موزِخام کند. و مسلمن آشپز محترم تا بحال از خود نپرسیده چرا در آبمیو‌ه فروشی‌ها محصولی مثل آبِ خربزه عرضه نمی‌شود. 

خیلی قدیم، درآن سالهایی که تازه شبکه چهار راه افتاره بود یک سری فیلم کوتاه نشان می‌دادند عالی. یکی‌شان که هنوز خوب یادم مانده اینطور بود: مردی 35-40 ساله در خط تولید کارخانه موادغذایی کار می‌کرد. شغلش این بود که روی یک چارپایه روبروی خط نقاله حاوی نخودفرنگی‌ها می‌نشست و اگر یک وقت ناخالصی درآن طیف‌ِ سبز محصول می‌دید باید برش می‌داشت. قیافه‌ای شبیه وودی آلن و شخصیتی محافظه‌کار داشت. سرِساعت می‌آمد ومی‌رفت و زندگی اتوشده‌ای داشت. بعد نشان می‌داد یک روز که چشمانش دوخته شده بود به آن طیف سبزرنگ متحرک، یک هویج خوش‌رنگ بزرگ هم روی نوار نقاله درحال حرکت از جلوی چشمش رد شد. مرد همچنان نگاه بی‌فروغش به روبرو بود بدون هیچ عکس‌العملی. - مدتهاست متوجه‌شدم کسانی که برای مدت طولانی کار روتین کارمندی کرده‌اند در نگاهشان همین حالتِ سرد بی‌تفاوت حک شده-  یک‌دفعه به خودش می‌آید ومتوجه می‌شود چند لحظه قبل کنتراست رنگی دیده. سریع بلند می‌شود و به مسئولش می‌گوید که خط تولید را نگهدارند. اما دیگر دیر شده و هویج وارد کنسروها شده. آخر فیلم نشان می‌دهد که درآپارتمان غرق‌ شده در کنسرو، نشسته و دارد یکی‌یکی قوطی‌هایی را که خریده باز می‌کند.
آن زمان فکر می‌کردم مرد بدنبال احیای دیسیپلین از دست رفته‌اش است. شرافت کاری‌ وادارش کرده تا محصولات کارخانه را بخرد که جلوی آبروریزی احتمالی را بگیرد. حالا فکر می‌کنم مرد بدنبال گمشده‌اش بوده. الِمان مفقود دراین روزمرگیِ مبتذل.


۱۲ خرداد، ۱۳۹۱

ساختمانمان استخری دارد بزرگ. معمولن استخر خانه‌های مسکونی کوچک است و شنا درشان لطفی ندارد. یک سر بخوری به ته‌ش می‌رسی. اما طول این استخر همان‌است که باید. دورش شیشه‌های قدی دارد. از دوطرف منظره فضای سبز بهاری این روزها را دارد. این روزهای بلند جان می‌دهد برای شنای بعدازظهر. چند وقتی‌است تمرین یادگیری پروانه می‌کنم. کلن کلاس شنا نرفتم. قورباغه را خودم یاد گرفتم. کرال را هم کسی ایرادهای نفس‌گیری‌ام را گرفت. اما این پروانه را نمی‌شود به این راحتی‌ها یاد گرفت. بعد از چند دقیقه تمرین از کت و کول می‌اندازد. فعلن قسمت دلفین کیک یا همان لنگِ دلفین‌ش را یاد گرفتم. طول استخر را همین‌طور رفت وبرگشت بدون توقف کرال می‌روم. وقتی به دیوارِ ته می‌رسم پاها را مثل فنر جمع می‌کنم و زیرآبی پرتاب می‌کنم خودم را به سمت معکوس. دستها را کامل می‌کشم و بعد از چندموج دلفینی روی‌سطح می‌آیم وادامه کرال. دوای رخوت پشت‌میزنشینی همین است. مهره‌‌های دفرمه‌شده تن را باید درآب پیچ و تاب داد تا قدری به فرم طبیعی‌شان برگردند.

بهار است و کنار ساختمانمان ساحل رود سن‌لوران. با چند دقیقه پیاده‌روی می‌رسی به ساحل شنی یو شکلش. منظره غروب‌هایش فوق‌العاده‌است. معمولن چندتایی اردک هم هستند و همیشه من محو مخمل سبز گردنشان. اما هوای شرجی و ساحل، مرا به بچگی‌هایم می‌برد که به خاطر کار پدرم مازندران بودیم. یکی از خانه‌هایمان نزدیک ساحل بود. من وبرادرم صبح‌ها بیلچه‌هایمان را برمی‌داشتیم و می‌رفتیم پیِ شن‌بازی.

چند وقت پیش طالبان به کابل حمله‌ کرده بود. بیانیه‌ای صادر کرده بود واخطار که منتظر حملات بهاره‌مان باشید. ومن ازاین ترکیب خوشم آمد"حملاتِ بهاره طالبان".