۰۵ شهریور، ۱۳۹۱




"مَد مِن" کشف تابستانی‌ام بود. یکی از بهترین سریال‌هایی که دیدم. هرچند که از سیزن چهار به بعد دور می‌گیرد و هرقسمت کیفیت یک فیلم سینمائی پیدا می‌کند. "دان دریپر" با بازی "جاناتان هَم" شباهت عجیبی به جرمی برت دارد. چشمانش همان کیفیت تیزی و ذکاوت را دارد. هرچند شرلوک هلمز ارتباط  چندانی با زنها نداشت اینجا دان سنگ تمام می‌گذارد.
سریال، فستیوال الکل و سیگار است. استارت روز کاری با قهوه است و ادامه بر عهده مینی باری است که گوشه هردفتری هست. بخصوص درمورد دان و راجر بنظر می‌آید نصف وقتشان را مشغول باز و بستن بطری هستند. بیشتر داستان در محیط کاری یک شرکت تبلیغاتی دهه شصت تصویر شده. مسیر پیشرفت شخصیت‌ها، حساسیت روی فیش حقوقی همکاران، پاداش، چانه‌زنی و درخواست اصافه‌حقوق، دور زدنها، زیرآب‌زدنها، کار گرفتن، راضی نگه‌داشتن یا از دست‌دادن کارفرما و... همه مسائلی که در تمام شرکتها و ادارات کم وبیش برقرار است را خیلی خوب نشان می‌دهد. اما بستر داستان مروری دارد بر اتفاقات مهم تاریخی: مارتین لوترکینگ، کندی و بحران موشکی کوبا، قتل کندی، مرگ مونرو، ویتنام...

جائی "کنراد هیلتون" با دان آشنا می‌شود و نشان می‌دهد که می‌خواهد کار تبلیغاتی هتلهایش را به او بسپارد. داستان که جلو می‌رود قصد و غرض اصلیش را نشان می‌دهد: تنهائی و درماندگی و نیاز شدید به داشتن همصحبتی مثل دان. کلن رابطه این دو از همان شروع مثل شطرنج می‌ماند. صحبت‌ها و حرکت‌ها بقدری حساب شده و هرکدام درجهت خود است که نمی‌شود یکبار دیدشان.  مخصوصن آن سکانسی که هیلتون صبح اول وقت می‌رود در دفتر دان پشت میزش منتظر می‌ماند. این است که بنظرم سریال "بازی بزرگان" است. یک جای دیگر "داک" می‌خواهد نظر سنت‌جان مدیر شرکت پی.پی.ال را برای خرید شرکتشان جلب کند. یکی از شرطهایش هم این است که بعنوان مدیر جدید شرکت انتخاب شود. سنت‌جان می‌خواهد شرکت را بخرد اما داک را هم نمی‌خواهد. می‌آید برای داک که چندوقتی است الکل را کنار گذاشته یک باکس جینِ‌گرانقیمت می‌فرستد تا روز جلسه نهائی عکس‌العملی که می‌خواهد از داک ببیند و بهانه‌ای دستش بدهد برای کنار گذاشتنش.

بنظرم اپیزود "سوت‌کیس" -سیزن چهار اپیزود هفت- بهترین قسمت سریال است. داستان درباره "استقامت واستحکام" است و پیاده کردن این مضمون در طرحی برای سامسونت. اما دان پیغامی داشته‌است که باید با جایی تماس بگیرد. توانش را ندارد. می‌داند چه خبری در انتظارش است و قدرت مواجه شدن ندارد. شب بین خواب و بیداری زنی را در هاله‌ای می‌بیند. زن،  "آنا" است تنها کسی  که دان را واقعن می‌شناسد. هر بار این قسمت را می‌بینم و آن زن را چمدان بدست، سامسونت بدست، آماده مسافرت، آماده رفتن می‌بینم مو برتنم راست می‌شود. روز بعد دان سرحال است و طرحی برای سامسونت روی میزش است عالی. مفهوم سرسختی تمام و کمال نشان داده می‌شود.


اما از موسیقی چه بگویم که طبعن الدسانگ است و متعلق به همان دوره و حال وهوا: سایمون اند گارفانکل، دیلن، سیناترا، لویی آرمسترانگ، بیتلز، رولینگ‌ستونز. 

۲۹ مرداد، ۱۳۹۱

لایه‌های توهم 

در سلطان کمدی، روپرت پاپکین –دنیرو- آرزو دارد روزی مثل جری لنگفورد –جری لوییس- شومن شود. درخیالاتش جری را می‌بیند که برای چند هفته ای که کاری برایش پیش آمده درحال التماس کردن به روپرت است تا شاید قبول کند شو را در نبودش ادامه دهد. درمیان این تصورات صدای فریاد دائمی مادرِ روپرت -خارج از تصویر- بر سرش بلند است و نوار تخیلاتش را دائمن پاره می‌کند. اواخر فیلم آنجا که روپرت بالاخره موفق می‌شود به‌زور جای جری را در شو بگیرد، در آن وراجی چند دقیقه‌ای‌ش می‌فهمیم مادرش سالها قبل مرده و آن صداهای فریادِ در خانه هم بخش دیگری از تصوراتش بوده. 

گمانم ذهن وقتی توهم‌ساز می‌شود که پذیرش واقعیت برایش به‌هیچ‌وجه ممکن نباشد. آدم متوهم نتیجه یک روح کم‌آورده است و یک حقیقت غیر قابل کنار آمدن. آدم‌ها درزمان شکست برای ترمیم اعتماد بنفس مخدوش‌ شده‌شان نیاز به هم‌صحبت دارند. می‌خواهند نظروتحلیل یک نفر خارج از ماجرا را بدانند. درعین حال نمی‌خواهند اعتماد بنفسشان بیشتر آسیب ببیند. می‌آیند داستان شکست را جوری تعریف می‌کنند که عملن نقشی در آن نداشته باشند. می‌خواهند با تغییر واقعیت در روایت، همدردی دیگران را برای خود تضمین کنند. بعد وقتی همین روایت را برای چند نفر تعریف کرده‌اند کم‌کم اعتمادبنفسشان ترمیم می‌شود. کم‌کم اصل اتفاق را فراموش می‌کنند و همانی که دائم تکرار کرده‌اند به عنوان اصل داستان بخاطر می‌سپارند. از آنطرف بخاطر فرار از ریشه‌یابی درست، دوباره همان داستان شکست اتفاق می‌افتد و تکرار سیکل. این‌طور می‌شود که لایه بر لایه بر توهماتمان اضافه می‌شود.

۲۷ مرداد، ۱۳۹۱

 ...ورنج‌هایت تنها سایه‌ای است از زخم‌هایم*

یک. بعد از چندسال می‌دیدمش. فوتِ پدرش را که تسلیت گفتم، از درو دیوار خانه گفت که همه شده بهانه‌ای برای یادآوری. اما بیشتر از همه فکر کردن به آن دکتر اذیتش می‌کرد. ظاهرن پدرش یک آزمایش ساده را به دکتر نشان داده و آن هم آمده بدون این که به همراهش بگوید مستقیم گفته "مشکوک است به سرطان خون". پدرش چند ماهی می‌شد که رفته بود اما از فکر آن دکترِ "نفهم"  بیرون نمی‌آمد.

دو. می‌دانستم تنها برادرش اوایل جنگ شهید شده اما نمی‌دانستم چطور. یک بار از مسیر کارگاه رفتیم دماوند و نمی‌دانم چه شد که خودش شروع کرد به گفتن. اسم عملیات را یادم نیست اما ظاهرن گردانِ برادرش محاصره بودند. عراقی‌ها از صبح شروع می‌کنند به کوتاه کردن سنگر ایرانی‌ها با آتش مستقیم تانک. بعدازظهر دیگر کار تمام بوده. تعریف می‌کرد یک روز درمسیر خانه، ماشین سپاه را دیده که سر کوچه ایستاده. دونفر از ماشین پیاده می‌شوند و مستقیم می‌آیند طرفش. آدرس خانه را می پرسند. کارشان را می‌پرسد و خبر برادرش را می‌گیرد. وقتی می‌بردشان دمِ خانه، دررا باز می‌کند و تو می‌رود، تازه می‌فهمند خبر را به که داده‌اند.

سه. اقتضای این دنیا نزول مصیبت گاه و بی‌گاه است. فرق چندانی بین فوکوشیما و اهر نیست. مهم نیست که چقدر خانه‌‌ها دربرابر زلزله مقاوم باشند. سونامی می‌آید و خانه‌ها را از پای‌بست می‌کند ومی‌برد. قایق چند تنی را بلند می‌کند و بر سقف خانه‌ فرود می‌آورد...در مواجهه با این رویِ بی‌رحمِ طبیعت، ساده‌ترین واکنش پاک‌کردن صورت مساله و محکوم کردن کوچکترین و آخرین حلقه این بی‌رحمی است: کسی که بی‌پروا واقعیت را می‌گوید، عکاسی که بی‌پرده عکس می‌گیرد. اما برای آن‌که خارج از گود ایستاده، نتیجه نظاره کردن فاجعه، یادآوری آن روی سکه دنیاست. درعین حال درگیری‌ها، خواسته‌ها، دغدغه‌ها و گرفتاری‌های حال‌مان را مسخره، پوچ و بچه‌گانه جلوه می‌دهد. 

چهار. عکس‌ها را دیدم آمدم از تجربه خودم بنویسم منصرف شدم. قدیم‌ها می‌گفتند درد اگر درد باشد، جارزدنی نیست. این‌که در کوله بار نگفتنی‌ها قسمتی هم برای رنج‌ها کنار باید گذاشت برای وقتش. اگر عمری بود، بخت‌ِ یاری و زمزمه‌ای و گوشِ محرمی.


 * Leonard Cohen
Avalanche - Songs of Love and Hate

۱۹ مرداد، ۱۳۹۱

به یک زمان و مکانی که می‌رسی دیگرباید قله ای را زده باشی. قابلیتهایت را برای خودت اثبات کرده باشی. باید کاری کرده باشی که اعتمادبنفست را واقعی کرده باشد. اگر هنوز آویزان باشی و پی این شاخه و آن شاخه، در یک اتاق بند نمی شوی. نمی‌توانی تنها جایی بمانی. تنهایی، گردنت را می‌گیرد و متوجه این خودی که ساخته‌ای می‌کند. همنشینت می‌کند با این شخصیت.
به خانه جدید آمده‌ام. برای بار سوم دراین ده-دوازده سال، تنها خانه گرفتم.


گفته‌اند‌ مراسم خاک‌سپاری موتزارتِ جوان‌مرگ دریک روز طوفانی بوده. بخاطربارندگی شدید، تشییع‌کنندگانش -احتمالن شامل شاگردان و همکاران و طرفدارانش- جنازه‌اش را میانه راه رها می‌کنند و برمی‌گردند، طوری که روز بعد معلوم نمی‌شود چه بلایی سرش آمده و کجا دفن شده. 

۱۴ مرداد، ۱۳۹۱

Leave us helpless, helpless, helpless

یک. ترانه‌ای دارد نیل یانگ درباره شهری درشمال اُنتاریو. از زادگاهش می‌گوید و میل همیشگی‌ش به رفتن، از سایه‌هایی می‌گوید که پرندگان آسمان روی چشمانمان می‌اندازند. بعد نوبت به حکایت غل وزنجیر و می‌رسد و درهای بسته. آنجا هم که دیگر کلمات کاری از دستشان بر نمی‌آید، سازدهنی ادامه می‌دهد. این ترانه‌ای بود که مرا درگیر نیل یانگ کرد.

دو. چند هفته پیش دوستم برنامه ای داشت در واترلو و پیشنهاد کرد همراهش بروم. جیپی کرایه کردیم و یک روز صبح نیل یانگ در گوش، داشتیم مسیر انتاریو را بسمت جنوب می‌راندیم. مسیر طولانی بود و هوا که کمی بهتر شد سقف ماشین را بازکردیم. حدس می زدم جریمه داشته باشد ولی نتوانستم جلوی خودم رابگیرم و رفتم پشت بام نشستم تا وزش باد را لای این چند لاخه موی باقیمانده حس کنم. روز دوم دوستم را دانشگاه رساندم و تا اتمام کارش پنج-شش ساعت وقت برای گشتن داشتم.  جی.پی.اس را زدم و یک‌جایی به اسم "وینگز آوپارادایز" را پیشنهاد داد. چند کیلومتری رانندگی کردم تا رسیدم. از دور بچه مدرسه‌ای‌ها را دیدم که تو می‌رفتند. پشیمان شدم که برگردم. اما گفتم حداقل یک نگاهی بندازم. رفتم تو. در دیگری بود پشت ساختمان که به یک گلخانه باز می‌شد در گلخانه تعداد زیادی پروانه مشغول ول گشتن بودند و بچه های کوچک بدنبالشان. آنجا را مثل تکه‌ای از جنگلهای انبوه آمازون ساخته بودند. قطرات ریز آب از بالا اسپری می‌شد روی درختهایی با برگهای پهن. آن وسط هم برکه‌ای بود و آبشار و ماهی و لاک پشت و یک سری جانور دیگر. یک محلی هم بود سمت چپ که پیله‌ها آویزان بودند و پروانه‌ها یکی یکی بیرون می‌آمدند و پرهایشان را خشک می‌کردند. یک سری کیت هم ساخته بودند برای فروش که شامل یک باکس شیشه‌ای وچند تا پیله و متعلقات پرورش پروانه بود. یادداشتی هم بود که می‌گفت اگر پروانه خودش به تنهایی پیله را سوراخ نکند و با کمک بیرون بیاید عمرش به چند روز نمی‌کشد.

سه. قدیمها کتابی داشتم مصور که طرز شکار پروانه را با تور یاد می‌داد. محل کار پدرم زیر پل حافظ یک حیاط بزرگ داشت و انبوهی گل و گیاه. روزهایی که مرا با خودش می‌برد کارم این بود که  یک کیسه فریزر برمی‌داشتم و می‌افتادم دنبال پروانه ها. یک سری‌هاشان را راحت می‌شد گرفت. کافی بود وقتی نشسته‌اند انگشت شست و اشاره‌ات را خیلی آرام و از پشت نزدیکشان ببری و دریک آن انگشتانت را ببندی. یادم می آید آنها که پرشان سفید بود آی‌کیو پایین‌تری داشتند و راحت‌تر بود گرفتنشان. یک سری‌ها هم سبز سیر بودند با حاشیه های مشکی که گرفتنشان اعصاب قوی می‌خواست.  ظهر که می‌شد یک مشت گل هم می‌ریختم درکیسه که به‌خیال خودم از گرسنگی نمیرند. اما بعدازظهر وقت برگشتن به خانه پدرم مجبورم می‌کرد آزادشان کنم.

چهار. یک نیل یانگ دهه شصت می‌خواهم بیاید ترانه‌ای بنویسد از کسی که زندگی و عادتش شده باز کردن غل و زنجیر. این که در که باز می شود دیگر حس رفتن ندارد.