۱۱ آذر، ۱۳۹۲

I don't know you but I want you
All the more for that
"Falling Slowly"


 رفتارها و عکس‌العمل‌های کسانی که دوست و نزدیک خوانده می‌شوند گاهی تعجب‌آور و بعضن دردآور می‌شوند. این اتفاق اگر در یک مقطع کوتاه زمانی در چند مورد مختلف تکرارشود تاثیرش این خواهد بود که شخص اعتماد به قوه تشخیصش را از دست می‌دهد. درموارد حاد، کار به اینجا می‌رسد که کم‌کم منتظر خواهد بود آدمهای نرمال اطرافش هم دست درآستین کنند و ته‌مانده ذهنیتش را هم دود کنند و برود به هوا. در فاز بعدی ساختار ذهنی‌اش، "عقل دوراندیشش" را کنار می‌گذرد. سمت کسی می‌رود که هنوز "نشناختدش". و همین نشناختن کافی‌است برای جذب شدن. همین که به واسطه غریبه بودنش هیچ پیش‌فرضی وجود ندارد، ایجاد حاشیه امنیت می‌کند. دیگر حسابی بازنشده. انتظار و تعجبی هم درکار نخواهد بود.

بعد از پنج ماه جابجایی و دربه دری، دیشب وقت کردم دستی به سازم بکشم و کوکش کنم. ناخنها را کوتاه کنم و کورد بگیرم، نوک انگشتانم را باز هم روی سیمهای فلزیش فشار بدهم. روتینهای آشنا، ساندترک "وانس" را دوباره بزنم و ایده‌ای بچسبانم به ورس اولش، که مدتها می‌خواندم و نمی‌فهمیدم:

"
نمی‌شناسمت، 
اما بیشتر بهمین خاطر می‌خواهمت..."

0 نظرات: