۰۵ دی، ۱۳۹۲

It's four in the morning, the end of December
Imam airport was cold…

1- صبح یک روز اواخر دسامبر. عاقبت تهران. خانه پدری. آنچه جت لگ یا ساعت بیولوژیک می‌خوانند بیدارم می‌کند از خواب. اگر کلید خانه را داشتم یکی دوساعت ساعت دیگر می‌رفتم کبابی سر بهار. حلیم اوایل زمستان را می‌خریدم و می‌آوردم خانه. آنوقت کم کم همه بیدار می‌شدند و دورهم حلیم و نان سنگکی می‌زدیم و دمی خوشتر می‌بودیم که هر چه بوده و نبوده، هست و نیست، حال هست و همین لحظه.

2- طبق قول و قراری با ال.کوهن این وقتها افسار مرکبم را به درختی می‌بندم، دستم را سایه بان چشمها میکنم نگاهی می‌ندازم به عقب. به سال میلادی گذشته. اما این بار می‌خواهم مروری کنم سی سالگی به بعدم را. یادآوری کنم که هر چه قبلش طبع سرکش و ایده آل طلبی داشتم، حالا نسبتن واقع گراتر و پذیرنده تر شدم. لنگه کفشی دست گرفته‌ام و آنچنان برسر کمال‌گرایی‌هایم کوبیده‌ام که هنوز گاهی از شدت و صدای ضرباتش متعجب می‌شوم. انگشت بدهنم شده‌ام از فاصله عرش تا فرش بین آرمانهای مافی و مشغولیات حاضر. دیگرعملی نگاه می‌کنم به مسائل. و چقدر انرژی گذاشتم و می‌گذارم روز وشب، که نگاهم را بی‌عقده و بدون فیلتر کنم. درست ببینم. که هرچه می‌کشم از درست ندیدن است. نگاه که درست شد می‌شود طبیعت امور را آنطور که هست دید. پذیرفت.   

3- جایی در هاگاکوره، آموزه سامورایی، آمده:
رفتاری هست که باید از رگبار آموخت. وقتی‌که ناگهان با رگباری مواجه می‌شوی، سعی می‌کنی خیس نشوی و در امتداد جاده می‌دوی. اما حتا با عبور از زیر ایوان خانه‌ها باز هم خیس خواهی شد. اما اگر از پیش اندیشه‌ی خویش را آماده‌ی باران سازی، آن هنگام که باران بر تو می‌بارد سردرگم نیستی؛ اگرچه باز هم به همان اندازه خیس خواهی شد. این فهم در مورد هر چیزی در زندگی صدق می‌کند.

چند روز پیش ساعت چهار صبح پروازم نشست فرودگاه امام. از پشت شیشه ها خواهرم را دیدم تغییری نکرده بود. برادرم را دیدم قدش بلند شده بود. پدرم را دیدم بعد از دوسال و خرده‌ای. عصا بدست شده بود. چند دقیقه بعد می‌رسیدم آن‌طرف دیوار شیشه‌ای و جایی برای سردرگمی، فرار از "رگبار" نبود. باید گردن می‌گذاشتم به خیس شدن. می‌پذیرفتم عصا را. ناخودآگاهم می‌خواست همه چیز را همانطور ببیند که آخرین بار دیده بود. ساده لوحم کرده بود. فرصتی برای پناه بردن بیشتر به حماقت نبود. آنوقت ساموراییِ درون برطبل استقامت کوبید. ته مانده بضاعت روحی‌اش را صرف استواری کرد. اندیشه خود را هرچند دیر اما آماده باران ساخت. پس لبخند بر لب سرم را بالا گرفتم ودیوار شیشه ای را دور زدم. 


۱۱ آذر، ۱۳۹۲

I don't know you but I want you
All the more for that
"Falling Slowly"


 رفتارها و عکس‌العمل‌های کسانی که دوست و نزدیک خوانده می‌شوند گاهی تعجب‌آور و بعضن دردآور می‌شوند. این اتفاق اگر در یک مقطع کوتاه زمانی در چند مورد مختلف تکرارشود تاثیرش این خواهد بود که شخص اعتماد به قوه تشخیصش را از دست می‌دهد. درموارد حاد، کار به اینجا می‌رسد که کم‌کم منتظر خواهد بود آدمهای نرمال اطرافش هم دست درآستین کنند و ته‌مانده ذهنیتش را هم دود کنند و برود به هوا. در فاز بعدی ساختار ذهنی‌اش، "عقل دوراندیشش" را کنار می‌گذرد. سمت کسی می‌رود که هنوز "نشناختدش". و همین نشناختن کافی‌است برای جذب شدن. همین که به واسطه غریبه بودنش هیچ پیش‌فرضی وجود ندارد، ایجاد حاشیه امنیت می‌کند. دیگر حسابی بازنشده. انتظار و تعجبی هم درکار نخواهد بود.

بعد از پنج ماه جابجایی و دربه دری، دیشب وقت کردم دستی به سازم بکشم و کوکش کنم. ناخنها را کوتاه کنم و کورد بگیرم، نوک انگشتانم را باز هم روی سیمهای فلزیش فشار بدهم. روتینهای آشنا، ساندترک "وانس" را دوباره بزنم و ایده‌ای بچسبانم به ورس اولش، که مدتها می‌خواندم و نمی‌فهمیدم:

"
نمی‌شناسمت، 
اما بیشتر بهمین خاطر می‌خواهمت..."

۲۴ مهر، ۱۳۹۲

گل یاسی درزخم

دوهفته‌ای است از چین برگشته‌ام. شش هفته غیرقابل تحمل را در شهر شان‌شینگِ سی و چهار میلیون نفری گذراندم و دوباره برگشتم به همیلتون سیصدهزار نفری. هفته‌ پیش را درگیر پروژه‌ای نزدیکیهای نیاگارا بودم. صبح‌ها ماشین را آتش کرده، روی کروز گذاشته و از مناظر لذت می‌بردم. بعد از ظهرها درراه برگشت همین‌طور. چند روز پیش درراه مه‌ غلیظی شد. درخت‌های کنار جاده و نورماشین‌ها مات شدند و دلم پرکشید برای ماسوله. نمی‌دانم این علاقه منِ شهرنشین به روستا و دهات ازکجا می‌آید. سیزده‌سال عمرم را درگیر راه‌اندازی پروژ‌ه‌های خطوط اتوماسیون بودم. ابزاری بوده‌ام درجهت صنعتی شدن. شده‌ام آنکه نباید می‌شدم. مثل پاپیون. آنجا که پی اسیر کردن پروانه‌ها می‌دوید. 
می‌گوید منتظرعصبانی شدنت هستم، تو با آن لبخند همیشگی‌ت. چه بگویم که مدتهاست کلیشه‌ "شوخی نبودنِ زندگی" را برایم دورانداخته‌اند.

  
    

۲۶ تیر، ۱۳۹۲

Hands & Knees 

دوهفته‌ای است سرکار می‌روم. روز اول ساعت هشت شرکت بودم. هشت وربع فرستادندم ماموریت برای سه روز. هفته پیش هم سه روز رفتم آلبرتا برای آموزش. اول فکر می‌کردم قراراست آنجا آموزش ببینم بعد معلوم شد قضیه را معکوس فهمیدم. 
پرسنل شرکت شدیدن حرفه‌ای و تاپ هستند و رسیدن به آنها وقت و انرژی و صبر می‌]خواهد. از آنطرف کارهای جابجا شندنم هم هست. اول قرار بود برلینگتون خانه پیدا کنم. حالا نظرم روی همیلتون است. مشکل این است که داستان رزومه فرستادن و مصاحبه دادن انقدر انرژی گرفته‌است که حالا که به کارم رسیدم حال و حوصله زیادی ندارم. همه تمرکزم روی این‌است که اولویت بدهم به‌کارها و توان محدودم را درست تقسیم کنم.
جایی که زندگانی می‌کنم فعلن اینترنت ندارم. اما برنامه‌ا‌م این‌است که قدری گردوخاک اینجا را بگیرم دراولین فرصت.   


۲۵ خرداد، ۱۳۹۲

"آوای پرامیدت را برافراز که هنوز حق انتخابی هست"

Falling Slowly
Glen Hanserd

۱۵ خرداد، ۱۳۹۲

A Sight for Sore Eyes

بعد ازیک ماراتن سه-چهارماهه ارسال رزومه و مصاحبه، سه هفته پیش بود که آمدم این شهرجنوبی برای مصاحبه‌ اولیه. بعدش خبر دادند که بیا یک هفته برایمان کار کن تا بعدش تصمیم نهایی‌مان را بگیریم. دیروزصبح بعد از یک سفر نه ساعته با قطار و اتوبوس رسیدم. اتاقی دادند و سیستمی جلویم گذاشتند برای راه‌اندازی. قبل ازاینکه دست به‌کار شوم دوباره تاکید کردم که دو-سه سال دور بودم از این صنعت و این مدل خاص سیستم کنترل، شبکه، درایو و سرووموتورش را قبلن کار نکردم. گفتند تو این را راه‌بنداز ما چمدانت را اینجا نگه‌می‌داریم تا بروی بقیه وسایلت را بیاوری همین شهر. 

روبروی ساختمان شرکت فضای سبز بزرگی‌است که تهش گمانم به جنگل می‌رسد. دیروز درمسیر هتل برایان با جزئیات کامل برایم تعریف می‌کرد که درزمستان گاهی گله‌ گوزن‌ها از روبروی شرکت رد می‌شوند. تصویرسازی‌ش درذهنم ماند. امروز تقریبن آخرهای کار بودم که برایان پرید تو و گوزن بزرگی را نشانم داد آن طرف پنجره. بی‌حرکت ایستاده بود و سرش را چرخانده بود طرفمان.

باقی این هفته مثل این دو روزباشد گیتارم را برمی‌دارم و می‌آیم همینجا، همین شهرکوچک می‌مانم.

۰۱ خرداد، ۱۳۹۲









“In Montreal spring is like an autopsy. Everyone wants to see 
the inside of the frozen mammoth. Girls rip off their sleeves 
and the flesh is sweet and white, like wood under green bark. 
From the streets a sexual manifesto rises like an inflating tire, 
the winter has not killed us again!”

Beautiful Losers
L.Cohen 



۰۶ اردیبهشت، ۱۳۹۲



اولین شرکتی که کار می‌کردم مفهومی بنام حساب و کتاب و برنامه‌ریزی درش تعریف نشده‌بود. پروژه‌ها باید حتمن تاخیرش شروع می‌شد و صدای کارفرما در می‌آمد تا کم‌کم استارتش از طرف شرکت ما زده می‌شد. پرداخت حقوق‌هایمان هم گاهی به شش  ماه یکبار می‌کشید. آن زمانها دانشجو بودم و همین که شرکت هم با وضعیت پاره‌وقت کار کردنم مشکلی نداشت من هم سعی می‌کردم با شرایط کنار بیایم. اما گاهی دیگر نمی‌شد تحمل کرد. یادم می‌آید مسخره‌بازی که به حد نهایت می‌رسید و کارد به استخوانمان، تک‌تک یا دست‌جمعی جلسه می‌گذاشتیم با مدیر عاملمان. قبل ازینکه ببینیمش می‌خواستیم میزش را چپه کنیم ولی مشکل اینجا بود که بمحض دیدنش اصلن مشکلات فراموشت می‌شد. یک کیفیت آرامش‌بخشی داشت چهره‌اش که آدم بخودش شک می‌کرد که اصلن مگر می‌شود منبع و منشا مشکل این آدم باشد. این بود که هربار که می‌دیدیمش در بهترین حالت می‌توانستیم درصد کمی از مسائل را بگوییم. از آن طرف این قابلیت را داشت که کارفرماهایمان را هم که بخونش تشنه بودند را با یک جلسه آنچنان نرم کند که قابل باور نبود. قول‌های چندباره و وعده وعیدهای بی‌پایه‌ای می‌داد و باهمین‌ها جواب هم می‌گرفت. سرکار می‌"گذاشت و درعین این که می‌دانستی سرکاری، نمی‌شد اعتراض چندانی کرد. همان زمانها بود که متوجه فرم خاص چهره‌اش شدم و این که چقدر جلب اعتماد و ایجاد آرامش می‌کند. این کیفیت نادر را بعد از آن در معدود آدمها دیدم. 

تقریبن یک سیزن از In Treatment را دیده‌ام و بنظرم چهره این بشر "گبریل برن" این حالت را دارد. از آنطرف اگر اشتباه نکنم صدای کوین اسپیسی است اول هر قسمت که می‌گوید:"previously on in treatment". و خب این صدای شیطانی مرا یاد ابتدای مظنونین همیشگی می‌اندازد. آنجا که کوین اسپیسی در نقش کایزر شوزه آماده شلیک به گبریل برن می‌شود. خلاصه کلام اینکه برای من ترکیب این صدا و تصویر آن صورت تجربه آن شرکت و مدیرعاملش را یادآوری می‌کند.    
  

۲۳ فروردین، ۱۳۹۲

"Just when i thought i was out they pull me back in"
Michael Corleone

نامه وارده

"دانشجوی گرامی

به نظر می‌آید که ظرف چند هفته آینده کارتان با این واحد آموزشی تمام است. لذا فرم مربوطه را دراسرع وقت پرکرده تا مقدمات کنده‌شدن شرمتقابلمان را فراهم آوریم. چنانچه در آینده هم پول بی‌زبانی داشتید، اگر رحمی به باقی سال‌های میانسالی‌تان نداشتید در هرصورت می‌توانید از خدمات این دیوانه‌خانه بهره‌مند شوید. با آغوش باز منتظریم.

با تقدیم احترام
دپارتمان سیم‌کشی"

چندسال پیش دیگر برایم روشن شده بود که دیگر درآن دیار نباید توقع درآمد داشته باشم. البته درآمد از راه تخصصم. یک را ه این بود که بروم سراغ واسطه‌گری یا مودبانه‌اش بازرگانی که درخونم نبود. راه دیگر رفتن به جایی بود که هنوز تخصص و تکنیک خریدار داشت. مساله این بود که این طرف هم مدرک خودشان را قبول داشتند و البته به‌ راحتی ویزای ورود نمی‌دادند. چاره هر دومشکل ادامه تحصیل اجباری بود. این شد که دوسال و اندی از زندگی‌ام را مجددن درگیر درس و دانشگاه شدم که همه عمر درحال پیچاندنش بودم. درنهایت هزینه بازگشت دوباره به کار دلخواهم، سپری کردن چندسال در منفورترین جا شد. 

۱۲ اسفند، ۱۳۹۱

Heart's still beating
March 1, 2013
 

۲۰ بهمن، ۱۳۹۱


رزومه‌اش را نگاه می‌کنم. بعد از لیسانس اولش، همزمان با فوق لیسانس، برای لیسانس دیگری هم خوانده. بطوری که درنهایت هر سه رشته‌ای که خوانده هیچ ربطی به هم ندارند. بعد آمده رسیده به دکترا. موضوع کارش را بهینه‌سازی سیستمی انتخاب کرده که اصلن نه آن‌را دیده نه می‌داند چطور کار می‌کند که حالا بخواهد بهینه‌اش کند. رزومه‌ را که مرور می‌:کنی به سمت واگرایی میل می‌کند. رزومه‌اش شمایل یک شخصیت "آویزان" را القا می‌کند. کسی که هیچ‌وقت نخواسته انتخابهایش محدود شود. تنها علاقه‌اش شروع کردن کارهایی است که علاقه‌ای به ادامه‌اش ندارد. توقع هم دارد برای کار که اقدام می‌کند سرضرب برای مصاحبه دعوت شود. گمانم اگر روزی هم دعوت شود برای پاسخ به این سووال باشد که" بالاخره تو ازاین زندگی چی می‌خوای؟"

۰۲ بهمن، ۱۳۹۱



1- قدیمها که دریک شرکت پیمانکار پروژه بودم قاعده این بود که برای تهیه پیشنهاد قرارداد بازدیدی از سایت کارفرما می‌کردیم. ‌ طبق ماشین آلات موجود، تجهیزات و ابزار دقیق انتخاب می‌کردیم و مدارک پیشنهاد فنی را ضمیمه پیشنهاد قیمت می‌کردیم و می‌فرستادیم. تعداد درخواستهایمان برای بازدید قبل از قرارداد بالا بود و پروسه تهیه پیشنهاد وقت گیر. منتها مساله این بود که درصد بالایی از این شرکتها اصلن دنبال کار کردن نبودند. یک تعدادی فقط می‌خواستند یک حدود قیمتی داشته باشند که اگر یک زمانی بخواهند این تیپ پروژه را کار کنند چقدر هزینه برایشان دارد. یک عده دیگر از قبل پیمانکارشان را انتخاب کرده بودند و فقط دنبال چند شرکت دیگربودند که یک مناقصه صوری برگزار کنند. حتی یک مورد هم بود که برای ترساندن پیمانکار درحال کار می‌خواستند مراسم بازدید بگذارند. بخاطر این مسائل خیلی برایمان مهم بود بفهمیم طرفمان چقدر برای انجام پروژه جدی است و ما طبعن چقدر باید انرژی بگذاریم روی تهیه پیشنهاد. یادم می آید سال اول که درگیر این داستان بودم خیلی حرفها و عکس العملها را جدی می‌گرفتم. اما کم کم دستم آمد. یعنی به جایی رسیده بودم که وقت برگشت به شرکت می‌توانستم با تقریب خوبی بگویم این کار به قرارداد می‌رسد یانه. بعد ها این حالت برایم بطور خودکار تعمیم داده شد به ارتباطات شخصی‌ام. یک شمی پیدا کردم که هرچقدر طرف خودش را به ظاهر با انگیزه و علاقه‌مند به یک مسئله ای که برایش مهم است نشان بدهد و کمک بخواهد سعی می‌کنم پله پله جلو بروم. کمکش می‌کنم منتها درحدی که قدم بعدی را خودش بردارد و نشانه ای عملی از خواستنش بروز دهد. و خوب این تکنیک خیلی در حفظ وقت و انرژی موثر بوده تابحال.

2- پاپیون وارد کلبه رئیس جذامی ها می‌شود و می‌خواهد برای ادامه سفرشان قایقی بگیرد. جذامی از پاپیون می‌پرسد سیگار می‌کشد؟ وقتی جواب مثبت می‌شنود دست آش و لاشش را نزدیک پاپیون می‌آورد و سیگار برگ روشنش را تعارف می‌کند. پاپیون پکی می‌زند و سیگار را برمی‌گرداند. جذامی می‌پرسد ازکجا می‌دانستی جذام خشک دارم که واگیردار نیست؟ پاپیون جواب می‌دهد نمی‌دانستم. جذامی قهقه ای سر می‌دهد. روز بعد نه تنها قایق که مقادیری پول هم به پاپیون می‌دهد. بنظرم اینجا جذامی با تعارف سیگار محکی می‌زند که طرفش تا کجا حاضر است هزینه کند برای گرفتن قایق وادامه سفر. پاپیون با گرفتن سیگار نشان می‌دهد جدی است برای رفتن. حاضر است جذام بگیرد ولی آزادمرد بماند. اما نکته اینجاست که جذامی قبل از تعارف سیگار به پاپیون می‌گوید ما برای حفظ امنیتمان غریبه‌هایی که پایشان به این جزیره می‌رسد را می‌کشیم. وخب می‌شود تصور کرد تست سیگار را برای دیگران. نتیجه رد شدن در تست، کشته شدنش بدست جذامی‌ها بوده. آنکه جگر رفتن ندارد حتی اگر قایقی هم قرض بگیرد با اولین طوفان کارش تمام است. همان بهتر که فی‌لمجلس جانش گرفته شود و دردسر طرفین کمتر.

3- ویکی‌پدیا می‌خواندم و دیدم خبرنگاری هم پیدا شده و رفته ته داستان را درآورده که در بهترین حالت فقط ده درصد حرفهای هنری چریر در کتابش پاپیون مبتنی برواقعیت است. بقیه اش خاطرات هم‌بندانش بوده که جای خودش جا زده یا اصلن اتفاق نیفتاده. می‌خواهم دست این خبرنگار رابگیرم و کسانی را درعهد جدید نشانش دهم که کل زندگیشان را در دوچمدان بار زده‌اند و هربار گذرشان به فرودگاه که می‌رسد حال و هوای پاپیون را دارند با گونی پر شده از نارگیل بر بالای صخره و درآستانه شیرجه زدن.
اما چیزی که جناب خبرنگار باید بداند این است که آن کس که بچه پلنگی را می‌رباید به استقبال خطر رفته و نیز آنکه قصد ربودن پنداری را از ما دارد. 

+

۲۲ دی، ۱۳۹۱

North Country Blues

باغچه‌ای هست روبروی پنجره‌ام که بعد از ظهرها می‌شود محل بازی دخترک وسگش. ازسه-چهار ماه پیش که هنوز برفی نبود گاهی می‌دیدمشان. چند روز پیش چند دقیقه‌ای نگاهشان می‌کردم. نژاد سگ را نمی دانم اما قهوه‌ای است با گوش‌های بلند. بمحض اینکه دخترک ژستِ پرتاب فریزبی را می‌گیرد با زبانی آویزان چند متری دور شده‌است. جست وخیز کنان مثل خرگوش در برف بالاپایین می‌پرد به سمت نقطه احتمالی فرود. فریزبی را دندان می‌گیرد و باچشمانی که ترکیب بلاهت و اشتیاق است دم‌تکان می‌دهد و برمی‌گردد. اما در مشنگی‌ش روشی هست. گاهی موقع برگشت فریزبی را دست دختر نمی‌دهد، چند متر جلوتر می‌اندازد زمین تا حرکتی هم به صاحبش داده‌باشد و بازی را قدری دوطرفه کند. 

هوای این روزها همیشه برفی است مگرخلافش گزارش شود. این است که می‌شود انواع کیفیت بارش را به فاصله چند روز تجربه کرد. اما گاهی که باد قطع می‌شود، دانه های برف قدری درشت می‌شوند و یک ریتم منظم و یکنواخت می‌گیرند که تماشا کردن بیشتر از ده ثانیه‌اش یک حال خلسه‌واری ایجاد می‌کند. چند وقت پیش برف با ریتم دلخواه می‌آمد و همزمان مشغول نظاره رفت و برگشت سگ بودم. به این سیزده سال اخیر فکر می‌:کردم که نقش دختر و سگ را سولو بازی کردم. خودم انتخاب کردم، خودم دویدم. خواسته‌های ناتمامم را دنبال کردم، قاعده بازی را گردن گذاشتم و هزینه سنگین انتخابهایم را هم داده‌ام وکماکان می‌دهم. اما حالا خواسته زیادی ندارم. یک خانه کانتری با تراس و صندلی ننویی و منظره‌ای به مزرعه‌ی ذرت. تراسی که غروب‌ها بساط شام و آتش و صدای سازش براه باشد. یک تِراک زه‌وار دررفته هم باشد که ماهی یک‌بار سگم را پشتش بندازم و برویم نزدیکترین آبادی خرید تنباکو و الکل و سیب‌زمینی. در آن حوالی چند چهره آشنا مقیم باری باشند. باری که بشود وقت برگشت قدری درش گرم گرفت. بشود درش باصدای بلند و خیال راحت از زوایای کشف نشده بازی جک نیکلسون گفت...و این اینرسی و این قطار تخیلات همین‌جور ادامه داشت درآن زمینه تصویر. آن اطمینان خاطرِ بارش دانه‌های برف. 

۱۸ دی، ۱۳۹۱




سوپرانوز سریال دلخواه من است. هرچند دیگر کلاسیک بحساب می‌آید. اما از همان بار اولی که به تماشایش نشستم برایم عجیب بود که چرا اینقدر در وبلاگستان فارسی کم‌طرفدار است. مشکل من بعد از سوپرانوز بالارفتن استانداردهایم است. دیگر به راحتی جذب سریال دیگری نمی‌شوم.
به نظرم تماشاگر هدف این سریال کسانی‌اند که برایشان مراسم تماشای گادفادر و گودفلاس تبدیل به آیینی هرساله شده. یک سریال مافیایی که رد پای هردوفیلم در جای‌جایش دیده می‌شود. در سوپرانوز سعی شده از بازیگران فیلمهای گنگستری معروف استفاده شود. روزی روزگاری در آمریکا، اسکارفیس تا کازینو. انتخاب بیست و هفت بازیگر از گودفلاس نشانه شدت علاقه سازندگانش به شاهکار اسکورسزی است. اما ارجاعات بی‌شمارند. جنازه های مدفونی که باید بخاطر ترس از کشف نشدن جابجا شوند، یا صحنه شلیک جو پشی و زخمی کردن پای مایکل ایمپریولی در گودفلاس و تکرار عکسش از طرف کریستوفر (ایمپریولی) در سوپرانوز در صحنه قنادی. حتی دریک جا بدل اسکورسزی نمایش داده می‌شود. بهرحال هرچند در نگارش فیلمنامه سوپرانوز، گودفلاس به عنوان نقشه راه درنظر گرفته شده، گادفادر نقش کتاب مقدس را دارد. نمونه گل درشتش صحنه ترور تونی است. از دکه‌ای کنار خیابان آب پرتقال می‌خرد و می‌آید طرف ماشینش که بسمتش شلیک می‌شود. ارجاعی به دُن کورلئونه و پاکت پرتقالهایش. یا می‌شود سکانس کشته شدن پاولی به دست کلمانزا درگادفادر را بخاطر آورد که در سوپرانوز صحنه قتل "راستی" برهمین مبنا طراحی شده.

اما ارتباط برقرار کردن با سوپرانوز پیش نیازهای خود را دارد. بیننده باید اصطلاحات مافیای ایتالیا را بداند. دانستن سلسله مراتب و چارت سازمانی هم ضروری است. باس، آندرباس، کاپو یا کاپیتان و سرباز. شاید مطالعه این لینک و البته این یکی مفید باشد. دانستن یک سری کلمات و اسلنگهای ایتالیایی هم پیشنهاد می‌شود مثل: گومار, وا*فانگول, مَدون...

داستان کلن حول مافیای نیوجرزی است و البته ارتباطشان با مافیای نیویورک. اما ویژگی سوپرانوز خشن بودن و غیرقابل پیش بینی بودنش است. مثلن در"فرندز" وقتی جویی از چندلر جدا شد و خانه مستقل گرفت قابل پیش بینی بود که برگردد. یا جدا شدن "پِگی" از دان در "مَد من". که پیش بینی پیوستن دوباره اش کارسختی نیست. بهرحال رسمش این است که شخصیت های اصلی یک سریال بمانند و کنار هم باشند. درسوپرانوز قاعده ها بهم میریزد. بیننده سوپرانوز بعد ازینکه پس از چند سیزن به آدریانا - نامزد کریستوفر- عادت می‌کند ناباورانه مجبور است شاهد قتلش باشد به دست سیلویو. این صحنه آنقدر خشن است که نمی‌توان باور کرد چطور نویسندگان سریال به خودشان اجازه داده اند  یک شخصیت را که به بیننده عادت بدهند، به این شکل حذفش کنند. همین‌طور صحنه قتل ریچی آپریل. داستان تا جایی پیش می‌رود که بیننده فکر می‌کند تونی ترتیبش را خواهد داد ولی به طور ناگهانی به دست جنیس کشته می‌شود. اما جنس خشونت سوپرانوز فقط در کشتار نیست. سکانسی هست که کارملا –زن تونی- همراه با تونی و پسرشان آنتونی جونیور در آفیس تراپیستی هستند. آنتونی خودکشی نافرجامی کرده و دارد داستانهایی تعریف می‌کند از بچگی هایش که چرا مادرش لوس‌ترش نکرده. در یک لحظه تونی سوپرانو متوجه دندانی خونی در چاک شلوارش می‌شود. چند سکانس قبل تونی گردن یک نفر را شکسته بود و دندانهایش را در دهانش خرد کرده. بدون این که کسی متوجه شود پا رو پا می‌اندازد و برش می‌دارد. 

اما سوپرانوز نمایش استادانه کرکترهاست و البته برای هرکدام دیوانگی‌ خاص خودشان تعریف شده.  مثلن مایکی که برای جونیور سوپرانو کار می‌کند عادت دارد قبل از کشتن افراد روحیه شاعرانه‌اش را با بازی با اسم قربانی ها ارضا کند.  وقتی می‌خواهد به دانی شلیک کند می‌گوید: "هِی دانی... ساری" یا موقع کشتن جَک: "های جک... بای جک" و شلیک. جالب اینجاست که آخرسر خودش هم دریک فضای شاعرانه میان برگهای پاییزی کارش تمام می‌شود. رالفی، که درحال مستی فاز گلادیاتور برش می‌دارد.  دیالوگهای راسل کرو را تکرار می‌کرد و گاهی با دسته جارو صحنه نبردهای رومی‌ها را بازسازی می‌کرد. دیگر می‌توان از جانی سَک رییس مافیای نیویورک نام برد و آن نگاه سرد و استیل سیگار کشیدن مثال زدنی‌اش را بیاد آورد. سیدنی پولاک معروف هم درسیزن شش  بازی می‌کند. در بیمارستانی که جانی سک مشغول شیمی‌درمانی است کار می‌کند. هرچند  مدتی بعد ازین سریال خود پولاک هم بخاطر سرطان می‌میرد. فیل لئوتاردو یا فیلی معروف به شاه ایران بابازی فرانک وینست هنرپیشه محبوب اسکورسزی که در گودفلاس، کازینو و گاو خشمگین هم بازی کرده. عادت دارد قبل از کشتن قربانی چسب بدهانش بزند و  قبل ازمرگ زجرکشش کند. علی‌رغم همه هزینه‌هایی که تونی سوپرانو پرداخت، هیچوقت نتوانست قتل برادرش -بیلی- را  بدست تونی‌بی فراموش کند و دست آخر سر همین قضیه کشته شد. 

اما شخصیتهای مورد علاقه من.
تونی: از همان بار اولی که دیدمش با فیزیک جیمز گندلفینی مشکل داشتم. حجم شکم گندلفینی تطابقی با یک شخصیت کاریزماتیک مثل سرکرده خانواده مافیا ندارد. مساله دیگر لحن و تن صدایش است که بچه‌گانه می‌زند. حجم زیادی از باند صوتی سریال هم صدای عبورو مرور هوا از مجاری تنفسی گندلفینی است. اما غیر ازینها بازیش بی‌نقص است. حرکات کوچکترین اجزاء بدنش کاملن حساب شده است. واکنشهای آنی‌ش درمواجهه با موقعیتها و خبرها مثال‌زدنی است. از سیزن دوم عملن به عنوان باس از طرف سران پنج خانواده  جرزی انتخاب می‌شود.همان اپیزود اول مسئولیتهای سنگین، استرس شدیدش در یک روز کاری نمایش داده می‌شود. آنجا که تنها دلخوشی‌اش -اردکهای وحشی- از خانه‌ش می‌روند و اولین پنیک‌اتک اتفاق می‌افتد می‌فهمیم چقدر تنهاست این مرد.
  
جونیورسوپرانو: عموی تونی است. صدای دلنشینی دارد. گاهی خیلی بداخلاق و بدعنق، گاهی هم بذله‌گو. درکل بسیار دوست داشتنی است. بعد از اختلافات اولیه‌اش با تونی، نقش مشاور ارشدش را پیدا می‌کند. هرجا تونی کم می‌آورد می‌رود سراغش. دیالوگهای بین این دو همیشه جذابیت خودش را دارد. جونیور بعد از چند جلسه دادگاه حکم بازداشت خانگی می‌گیرد. اما حبس در خانه دیوانه‌اش می‌کند. یکبار که برای مراسم خاکسپاری دوستش مجوز خروج از خانه می‌گیرد. دیگر سوراخ دعا را پیدا می‌کند. با ذره بین می‌گردد در روزنامه‌ها تا بین اسامی مردگان اسمی ایتالیایی پیدا کند تا یکجورهایی خودش را ربط بدهد و بتواند اجازه خروج چند ساعته بگیرد. جلوتر نشان می‌دهد که پیرمرد دیگر از مراسم کفن و دفن خسته می‌شود و می‌شکند. اشک می‌ریزد و فریاد می‌زند که دیگر نمی‌تواند. هربار که این سکانس را می‌بینم دلم کباب می‌شود برای پیرمرد.
  
کریستوفر مولتیزانتی: احمق همیشه احمق می‌ماند و حماقت مثال زدنی‌ کریستوفر همیشه کیفیتش را حفظ می‌کند. کلن در حال استعمال دراگ است و معمولن های است. وِرد دهانش دوش‌بگ است . گاهن سیگار برلب مشغول دمبل‌زدن است. متخصص تکه تکه کردن جنازه ها با ساطور و سربه نیست کردن‌شان است. اولین قربانیش وقتی درحال اسنیف کوکائین روی ساطور است کشته می‌شود. عشق سینما دارد و بالاخره فیلمی می‌سازد بنام "کلیور" –ساطور- که داستان خودش است. یک قسمتی هست که کریس از بن کینگزلی می‌خواهد در فیلمش بازی کند. داستان به جایی می‌رسد که کینگزلی دیوانه می‌شود از پیکه کردن کریس.اما آن سکانس کشته شدن کریس بی‌نقص طراحی شده: شب است و کریس و تونی درحال برگشت از نیویورک‌اند. قطعه "کامفتبلی نامب" از ساندترک دیپارتد در ماشین کریس پخش می‌شود. کریس تحت تاثیر دراگ است و خطابه‌ای درباب زیبایی زندگی می‌خواند. تونی شک می‌کند به حالت کریس. ماشین چپ می‌کند. تونی بزحمت خودش را از ماشین بیرون می‌کشد و می‌آید سمت کریس برای کمک. کریس همین طور که خون بالا می‌آورد و قدرت تکان خوردن ندارد آخرین برگ حماقتش را رو می‌کند و از تونی می‌خواهد هرچه سریع‌تر برایش تاکسی بگیرد "وگرنه  بخاطر دراگ تست گواهی نامه اش باطل می‌شود". تونی می‌داند وجود یک جانکی در گروهش نقطه ضعف بزرگی است. کافی است یک شب را دربازداشت پلیس باشد تا همه را لو دهد. از طرف دیگر می‌داند امیدی به کریس نیست. یک بار ترک کرده است و دوباره هم ترک کند برگشتش حتمی است. پس کریس را خفه می‌کند. همانطور که کریس سگ آدریانا را خفه کرد. جالب اینجاست که چند اپیزود قبل تونی در مراسمی در کلیسا پدرخوانده فرزند تازه بدنیا آمده کریس می‌شود. واین ارجاع مجددی است به گادفادر. مایکل پدرخوانده فرزند کارلو می‌شود. بعد از مراسم غسل تعمید در کلیسا، کارلو در ماشین بدست کلمانزا بخاطر خیانت به خانواده کورلئونه خفه می‌شود.

پاولی: رابطه اش با کریس, کارد وپنیر است. هرجا به پست کریس می‌خورد موقعیت جالبی درست می‌شود. حتی بعد از مرگ کریس با گربه ای که دائم زل زده به عکس کریس درگیر می‌شود. وراج است و وقتی تونی در کماست سیل حرفهایش ضربان قلب تونی را بالا می‌برد واز کما در می‌آید. مشنگی مخصوص به خودش را دارد. جایی نشان می‌دهد که روز بعد ازدزدی چند میلیون دلاری نشسته درخانه ومشغول قیچی کردن کوپنهای تخفیف است. 

 فوریو: آدمکش حرفه ای و اصیل ایتالیائی. وقتی برای گرفتن پول می‌رود چنان زهرچشمی می‌گیرد که طرف جرئت نکند درآینده تاخیری در پرداخت داشته باشد. چهره جدی‌اش فقط وقتی تغییر می‌کند که صبح ها دنبال تونی می‌رود و کارمِلا –زن تونی- را برای چند لحظه می‌بیند. حتی دریک سکانس می‌خواهد تونی را درحال مستی از بین ببرد و کارملا را بدست بیاورد اما منصرف می‌شود.آخر سرهم در عشقش ناکام ماند و برگشت ایتالیا. بنظرم این آدم نقشش خیلی کم بود و جای کارداشت.

 بخش زیادی از سوپرانوز در آفیس دکتر ملفی می‌گذرد. از همان ابتدا تونی بخاطر پنیک‌اتک‌هایش به تراپیست معرفی می‌شود. هرچند مدتی می‌گذرد تا اعتمادش به دکتر ملفی کامل شود. اما کم کم یاد می‌گیرد که چطور از تکنیکهایی که ملفی دراختیارش می‌گذارد برای جلو بردن مقاصد حرفه‌اش استفاده کند. بهترین نمونه آنجاست که تونی از بیمارستان مرخص شده و متوجه می‌شود بخاطر ناتوانی فیزیکی‌اش دیگر تصمیمات و دستوراتش را جدی نمی‌گیرند. یک چیز کوچکی را بهانه می‌کند و بایکی از زیردستانش درگیر می‌شود و زمینش می‌زند. تونی نیم نگاهی به بقیه می‌کند. همه دیگر حساب کار دستشان آمده. تونی دردستشوئی بالا می‌آورد. نگاهی به آینه می‌کند و لبخندی شیطانی می‌زند و دوباره بالا می‌آورد. دکتر ملفی خیلی دیر می‌فهمد که روان‌درمانی برای تبه‌کاران نتیجه منفی دارد.

اما درسوپرانوز همه درسیکل تکرارند. درسیزن شش تونی در بیمارستان دائم از مهم بودن زندگی می‌گوید و این‌ که چقدر شانس آورده که زندگی دوباره بدست آورده. می‌گوید ازین به بعد هر روزش یک هدیه است. اما از بیمارستان مرخص که می‌شود دوباره برمی‌گردد به همان کثافت‌کاری‌های سابق. کریس به هروئین برمی‌گردد. ریچی, از زندان آزاد می‌شوند و دوباره می‌رود سراغ همان کارهای سابقش و کشته می‌شود. فیل لئوتاردو از زندان آزاد می شود و برمی‌گردد به سِمت کاپو در مافیای نیویورک و دست آخر کشته میشود. تونی‌بی بعد از آزادی از زندان می‌خواهد خلاف را کنار بگذارد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. نمی‌تواند. برمی‌گردد به کسوت سابقش و کشته می‌شود. بنظر می‌آید که قطاری از شخصیتها روانند و به سوی جهنم می‌روند. کانسپتی که این سریال ارائه می‌دهد این است:"هر که را همانطور که هست بپذیر". و این بزرگترین بینش یک رهبر -تونی سوپرانو- است. 

آخرین اپیزود پاولی در آن خیابان معروف، جلوی ستریال نشسته است و آفتاب می‌گیرد. صندلی ها خالی‌اند و اعضای گروه یا تیرخورده و دربیمارستانند و یا کشته شدند. پاولی ته خط را خوانده و زیر بار قبول مسوولیت جدید نمی‌رود. تونی می‌داند چطور رامش کند. پاولی قبول می‌کند. گربه‌ای از کنارش رد می‌شود. دیگر سریال یک اینرسی به تماشگر منتقل کرده که باقی داستان را می‌تواند پیش‌بینی کند و حدس بزند سرنوشت پاولی چیزی بهتر از کریس نخواهد بود. 

 انتخاب موسیقی در این سریال بسیار حساب شده است. مخصوصن قطعاتی که برای آخر هر اپیزود درنظر گرفته شده. اما در شروع سیزن دو یک تیزر مانندی بخش می‌شود از آنچه گذشت. دریک فرم ماضی استمراری با صدای فرانک سناترا "وقتی هفده ساله بودم" نمایش داده می‌شود که هرکه مشغول چه کاری بوده است: بسته های پول به دست تونی می‌رسد، کریس مشغول کوکائین است، کارملا درحال درست کردن لازانیا. یک چنین کیفیتی در اولین اپیزود سیزن شش هم هست. این استفاده از موسیقی و نمایش این صحنه‌ها کمک می‌کند به مخاطب که بعد از یک توقف چند ماهه دوباره خودش را با سریال سینک کند. نمونه درخشان دیگر استفاده از ترانه "تاینی تیرز" است آنجا که تونی دپرس است و نمی‌تواند از رختخواب خارج شود. 
یا آنجا که بابی باکالای پدر درگیر بیماری آسم است و دائم مشغول اسپری کردن است تا قدری بیشتردوام بیاورد، ترانه "سیستر گلدن هِر" پخش می‌شود.  ترکیب صحنه سیگار کشیدنش درآن وضعیت و صدای خواننده که خطاب به معشوقه‌اش تکرار می‌کند " بدون تو زندگی برایم ممکن نیست" باز هم طنز گزنده گودفلاس را یاد‌آوری می‌کند. 

پ.ن: یادی می‌کنم از خانم‌غزل که سالها پیش معرفی کننده این سریال بود و جناب میرزا که با آغوش باز پای سخنرانی‌هایم می‌نشست و در مقابل داستانهایی واقعی از مافیای ایتالیایی مونترال تعریف می‌کرد.