tag:blogger.com,1999:blog-69293448622827813762024-02-08T03:33:26.879+03:30Brief EncounterBrief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.comBlogger190125tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-24137988129866055622014-04-01T06:27:00.001+04:302014-04-01T06:28:22.282+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
"The Old Ways"<br />
<span style="color: #666666; font-size: x-small;">Loreena McKennitt</span><br />
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #666666;">1- ویولون و درام ابتدایی قطعه ایجاد اضطراب میکند، خبر از یک واقعه عظیم میدهد تا جایی که آوای سوپرانوی مککنت بلند میشود "دریای خروشان، غرش امواج، مرا به خانه، به سوی تو میخواند". </span><br />
<span style="color: #666666;">ادامه ترانه پرده صدایش آنچنان تغییر میکند، اوج میگیرد و پایین میآید که </span><span style="color: #666666;">امواج </span><span style="color: #666666;">دریای طوفانی را القا میکند. دستت را می گیرد می بردت به شب سال نو در "وِست کوست آو کلر". جایی که بوی دریا درفضا بود و باد درموهایمان. آنجا که میشد موسیقی را پشت سرگذاشت ونگران ادامه شیدایی نبود. که ناگهان غمی در چشمش نشست. وتو دانستی وقت رفتن رسیده. </span><br />
<span style="color: #666666;"> </span><br />
<span style="color: #666666;">2- در"<a href="http://www.imdb.com/title/tt0257044/">جادهای به سوی تباهی</a>" آن سکانس آخر سالیوان بعد از آن همه جنگ و گریز به خانه رسیده. به ساحل. </span><span style="color: #666666;">جایی که امواج به آرامش میرسند. </span><span style="color: #666666;">مشغول نظاره کردن رفت وبرگشت موجهاست. صدای شلیک دو گلوله میآید. جود لا در نقش مزدور آ</span><span style="color: #666666;">دمکش</span><span style="color: #666666;"> سر رسیدهاست. درحالی که قربانیاش -سالیوان- درحال جان دادن است درکمال خونسردی دوربینش را سوار سه پایه میکند و از سوژهاش که درحال غلت زدن در خون است میخواهد لبخند بزند تا درعالم سادیستیکش عکس هنری گرفته باشد. </span><br />
<span style="color: #666666;">این صحنه و سکانس دقیقن حالت من است هنگام عکسهای آخر وخداحافظی در فرودگاه امام.</span><br />
<br />
<span style="color: #666666;">3- ومککنت، که مدتی بعد از بیرون دادن این ترانه معشوقش درحادثهای در بندر جورجین غرق شد، صدایش تا چند سال قطع شد و دیگر از ساحل و دریا نخواند.</span><br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #666666;"> </span></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-66877616892295558142013-12-26T07:47:00.000+03:302013-12-26T07:53:27.512+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal">
It's four in the morning,
the end of December<o:p></o:p></div>
<div class="MsoNormal">
Imam airport was cold…<o:p></o:p></div>
<div class="MsoNormal">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">1- صبح یک روز اواخر دسامبر. عاقبت تهران. خانه پدری. آنچه جت لگ یا ساعت بیولوژیک
میخوانند بیدارم میکند از خواب. اگر کلید خانه را داشتم یکی دوساعت ساعت دیگر
میرفتم کبابی سر بهار. حلیم اوایل زمستان را میخریدم و میآوردم خانه. آنوقت کم
کم همه بیدار میشدند و دورهم حلیم و نان سنگکی میزدیم و دمی خوشتر میبودیم که
هر چه بوده و نبوده، هست و نیست، حال هست و همین لحظه.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">2- طبق قول و قراری با ال.کوهن این وقتها افسار مرکبم را به
درختی میبندم، دستم را سایه بان چشمها میکنم نگاهی میندازم به عقب. به سال
میلادی گذشته. اما این بار میخواهم مروری کنم سی سالگی به بعدم را. یادآوری کنم
که هر چه قبلش طبع سرکش و ایده آل طلبی داشتم، حالا نسبتن واقع گراتر و پذیرنده تر
شدم. لنگه کفشی دست گرفتهام و آنچنان برسر کمالگراییهایم کوبیدهام که هنوز گاهی
از شدت و صدای ضرباتش متعجب میشوم. انگشت بدهنم شدهام از فاصله عرش تا فرش بین
آرمانهای مافی و مشغولیات حاضر. دیگرعملی نگاه میکنم به مسائل. و چقدر انرژی گذاشتم
و میگذارم روز وشب، که نگاهم را بیعقده و بدون فیلتر کنم. درست ببینم. که هرچه
میکشم از درست ندیدن است. نگاه که درست شد
میشود طبیعت امور را آنطور که هست دید. پذیرفت. </span><span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"> </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">3- جایی در هاگاکوره، آموزه سامورایی، آمده: <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; color: #666699; line-height: 115%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">رفتاری هست که باید از رگبار آموخت. وقتیکه
ناگهان با رگباری مواجه میشوی، سعی میکنی خیس نشوی و در امتداد </span></span><span dir="RTL" lang="AR-SA" style="background-color: white; color: #666699; line-height: 115%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">جاده میدوی. اما
حتا با عبور از زیر ایوان خانهها باز هم خیس خواهی شد. اما اگر از پیش اندیشهی
خویش را آمادهی باران سازی، آن هنگام که باران بر تو میبارد سردرگم نیستی؛ اگرچه
باز هم به همان اندازه خیس خواهی شد. این فهم </span></span><span style="background-color: white; color: #666699; font-family: Arial, Helvetica, sans-serif; line-height: 115%;">در مورد هر چیزی در زندگی صدق میکند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; color: #666699; line-height: 115%;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">چند روز پیش ساعت چهار صبح پروازم نشست فرودگاه امام. از
پشت شیشه ها خواهرم را دیدم تغییری نکرده بود. برادرم را دیدم قدش بلند شده بود.
پدرم را دیدم بعد از دوسال و خردهای. عصا بدست شده بود. </span></span><span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">چند دقیقه بعد میرسیدم آنطرف دیوار شیشهای و جایی برای سردرگمی، فرار از "رگبار" نبود. باید گردن میگذاشتم به خیس شدن. میپذیرفتم عصا را. ناخودآگاهم میخواست همه چیز را همانطور ببیند که آخرین بار دیده بود. ساده لوحم کرده بود. فرصتی
برای پناه بردن بیشتر به حماقت نبود. آنوقت ساموراییِ درون برطبل استقامت کوبید. ته
مانده بضاعت روحیاش را صرف استواری کرد. اندیشه خود </span></span><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">را هرچند دیر اما آماده باران
ساخت. پس لبخند بر لب سرم را بالا گرفتم ودیوار شیشه ای را دور زدم. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-21286465523711724972013-12-02T05:46:00.001+03:302013-12-02T05:48:13.041+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><span style="background-color: white; line-height: 16px;">I don't know you but I want you</span><br style="box-sizing: border-box; line-height: 16px;" /><span style="background-color: white; line-height: 16px;">All the more for that</span><span style="box-sizing: border-box; line-height: 16px;"><br style="box-sizing: border-box;" /><span style="color: #444444; font-size: x-small;">"Falling Slowly"</span></span></span><br />
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><span style="box-sizing: border-box; line-height: 16px;"><span style="color: #444444; font-size: x-small;"><br /></span></span></span>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="line-height: 16px;"><span style="font-size: x-small;"> </span>رفتارها و عکسالعملهای کسانی که دوست و نزدیک خوانده میشوند گاهی تعجبآور و بعضن دردآور میشوند. این اتفاق اگر در یک مقطع کوتاه زمانی در چند مورد مختلف تکرارشود تاثیرش این خواهد بود که شخص اعتماد به قوه تشخیصش را از دست میدهد. درموارد حاد، کار به اینجا میرسد که کمکم منتظر خواهد بود آدمهای نرمال اطرافش هم دست درآستین کنند و تهمانده ذهنیتش را هم دود کنند و برود به هوا. در فاز بعدی ساختار ذهنیاش، "عقل دوراندیشش" را کنار میگذرد. سمت کسی میرود که هنوز "نشناختدش". و همین نشناختن کافیاست برای جذب شدن. همین که به واسطه غریبه بودنش هیچ پیشفرضی وجود ندارد، ایجاد حاشیه امنیت میکند. دیگر حسابی بازنشده. انتظار و تعجبی هم درکار نخواهد بود.</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="line-height: 16px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="line-height: 16px;">بعد از پنج ماه جابجایی و دربه دری، دیشب وقت کردم دستی به سازم بکشم و کوکش کنم. ناخنها را کوتاه کنم و کورد بگیرم، نوک انگشتانم را باز هم روی سیمهای فلزیش فشار بدهم. روتینهای آشنا، ساندترک "<a href="http://www.imdb.com/title/tt0907657/">وانس</a>" را دوباره بزنم و ایدهای بچسبانم به ورس اولش، که مدتها میخواندم و نمیفهمیدم:</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="line-height: 16px;"><br /></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="line-height: 16px;">"</span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #444444; font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="line-height: 16px;">نمیشناسمت، </span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #444444;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="line-height: 16px;">اما بیشتر بهمین خاطر میخواهمت..."</span></span></span></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-17843937876640356442013-10-16T04:19:00.000+03:302013-10-16T04:21:30.757+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<b>گل یاسی درزخم</b><br />
<br />
دوهفتهای است از چین برگشتهام. شش هفته غیرقابل تحمل را در شهر شانشینگِ سی و چهار میلیون نفری گذراندم و دوباره برگشتم به همیلتون سیصدهزار نفری. هفته پیش را درگیر پروژهای نزدیکیهای نیاگارا بودم. صبحها ماشین را آتش کرده، روی کروز گذاشته و از مناظر لذت میبردم. بعد از ظهرها درراه برگشت همینطور. چند روز پیش درراه مه غلیظی شد. درختهای کنار جاده و نورماشینها مات شدند و دلم پرکشید برای ماسوله. نمیدانم این علاقه منِ شهرنشین به روستا و دهات ازکجا میآید. سیزدهسال عمرم را درگیر راهاندازی پروژههای خطوط اتوماسیون بودم. ابزاری بودهام درجهت صنعتی شدن. شدهام آنکه نباید میشدم. مثل پاپیون. آنجا که پی اسیر کردن پروانهها میدوید. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
میگوید منتظرعصبانی شدنت هستم، تو با آن لبخند همیشگیت. چه بگویم که مدتهاست کلیشه "شوخی نبودنِ زندگی" را برایم دورانداختهاند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-14192534795586561742013-07-17T04:41:00.002+04:302013-07-17T04:41:56.734+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<b>Hands & Knees </b><br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دوهفتهای است سرکار میروم. روز اول ساعت هشت شرکت بودم. هشت وربع فرستادندم ماموریت برای سه روز. هفته پیش هم سه روز رفتم آلبرتا برای آموزش. اول فکر میکردم قراراست آنجا آموزش ببینم بعد معلوم شد قضیه را معکوس فهمیدم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پرسنل شرکت شدیدن حرفهای و تاپ هستند و رسیدن به آنها وقت و انرژی و صبر می]خواهد. از آنطرف کارهای جابجا شندنم هم هست. اول قرار بود برلینگتون خانه پیدا کنم. حالا نظرم روی همیلتون است. مشکل این است که داستان رزومه فرستادن و مصاحبه دادن انقدر انرژی گرفتهاست که حالا که به کارم رسیدم حال و حوصله زیادی ندارم. همه تمرکزم روی ایناست که اولویت بدهم بهکارها و توان محدودم را درست تقسیم کنم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جایی که زندگانی میکنم فعلن اینترنت ندارم. اما برنامهام ایناست که قدری گردوخاک اینجا را بگیرم دراولین فرصت. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-67332100236906909772013-06-15T21:22:00.003+04:302013-06-15T21:22:47.828+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
"آوای پرامیدت را برافراز که هنوز حق انتخابی هست"</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #444444; font-size: x-small;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #444444; font-size: x-small;">Falling Slowly</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="color: #444444; font-size: x-small;">Glen Hanserd</span></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-6940978622940282822013-06-05T09:51:00.000+04:302013-06-05T09:55:50.477+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: left;">
<b>A Sight for Sore Eyes</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بعد ازیک ماراتن سه-چهارماهه ارسال رزومه و مصاحبه، سه هفته پیش بود که آمدم این شهرجنوبی برای مصاحبه اولیه. بعدش خبر دادند که بیا یک هفته برایمان کار کن تا بعدش تصمیم نهاییمان را بگیریم. دیروزصبح بعد از یک سفر نه ساعته با قطار و اتوبوس رسیدم. اتاقی دادند و سیستمی جلویم گذاشتند برای راهاندازی. قبل ازاینکه دست بهکار شوم دوباره تاکید کردم که دو-سه سال دور بودم از این صنعت و این مدل خاص سیستم کنترل، شبکه، درایو و سرووموتورش را قبلن کار نکردم. گفتند تو این را راهبنداز ما چمدانت را اینجا نگهمیداریم تا بروی بقیه وسایلت را بیاوری همین شهر. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
روبروی ساختمان شرکت فضای سبز بزرگیاست که تهش گمانم به جنگل میرسد. دیروز درمسیر هتل برایان با جزئیات کامل برایم تعریف میکرد که درزمستان گاهی گله گوزنها از روبروی شرکت رد میشوند. تصویرسازیش درذهنم ماند. امروز تقریبن آخرهای کار بودم که برایان پرید تو و گوزن بزرگی را نشانم داد آن طرف پنجره. بیحرکت ایستاده بود و سرش را چرخانده بود طرفمان.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
باقی این هفته مثل این دو روزباشد گیتارم را برمیدارم و میآیم همینجا، همین شهرکوچک میمانم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
. </div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-70876468687569312932013-05-22T04:47:00.000+04:302013-05-22T04:47:38.812+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhhezIoVB-AR3-uX5kRcfeOo7i7dQg8SXbVL6ifRH6P6qBBGnfBwReghDiy430Dc1jf5i8EUfH3Gun2yO3EFjwZhYTT3PdEEtSKthvsKv5bGKtBjdclfyEx-iW3tFON3SD9FqJfEqaKRlk/s1600/1.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhhezIoVB-AR3-uX5kRcfeOo7i7dQg8SXbVL6ifRH6P6qBBGnfBwReghDiy430Dc1jf5i8EUfH3Gun2yO3EFjwZhYTT3PdEEtSKthvsKv5bGKtBjdclfyEx-iW3tFON3SD9FqJfEqaKRlk/s320/1.JPG" width="320" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEidCOlj3ie_K0qgEEe7VpGaO_mKhyphenhyphenu3laV2d1DhvC9Gh2ZIDgAYgFs5MtElL9AWJq8ExSlad2B5hgjgLNJuio_xMvvtAPvQt4iywfTsx9h5yFxfculC0UZ6PDsB8SyRva_sjfWiJ47I0QA/s1600/2.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEidCOlj3ie_K0qgEEe7VpGaO_mKhyphenhyphenu3laV2d1DhvC9Gh2ZIDgAYgFs5MtElL9AWJq8ExSlad2B5hgjgLNJuio_xMvvtAPvQt4iywfTsx9h5yFxfculC0UZ6PDsB8SyRva_sjfWiJ47I0QA/s320/2.JPG" width="320" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgqIYUwSN8HztbPqZEHRA0lrceZM5F3cfPJx4wixoP3BugURa3ZobvaXv5kDsNIuHMa9u2543B8soCeJkBhD4-46esOE_KNKGWDvF6dRYv2WA1K5u946AjL9ddfm2CUlakQHHkAfpeOMPg/s1600/3.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgqIYUwSN8HztbPqZEHRA0lrceZM5F3cfPJx4wixoP3BugURa3ZobvaXv5kDsNIuHMa9u2543B8soCeJkBhD4-46esOE_KNKGWDvF6dRYv2WA1K5u946AjL9ddfm2CUlakQHHkAfpeOMPg/s320/3.JPG" width="320" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjxGP_TKCmIgVd2SbTa3Huc3EnS9BZZfokGmE4u30iFI1BxcH_cxxcu6wWhJa6mT-UbzcntCzJKozfpWioSJgL4WDDvb6mcHqtSUfgIsmcDcQ0oQhwtUxE-BIAlAZQe6gffPQhq88mBfTs/s1600/4.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjxGP_TKCmIgVd2SbTa3Huc3EnS9BZZfokGmE4u30iFI1BxcH_cxxcu6wWhJa6mT-UbzcntCzJKozfpWioSJgL4WDDvb6mcHqtSUfgIsmcDcQ0oQhwtUxE-BIAlAZQe6gffPQhq88mBfTs/s320/4.JPG" width="320" /></a></div>
<br />
<br />
<br />
<div style="text-align: center;">
“In Montreal spring is like an autopsy. Everyone wants to see </div>
<div style="text-align: center;">
the inside of the frozen mammoth. Girls rip off their sleeves </div>
<div style="text-align: center;">
and the flesh is sweet and white, like wood under green bark. </div>
<div style="text-align: center;">
From the streets a sexual manifesto rises like an inflating tire, </div>
<div style="text-align: center;">
“<b>the winter has not killed us again</b>!”</div>
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
<i><span style="font-size: x-small;">Beautiful Losers</span></i></div>
<div style="text-align: center;">
<i><span style="font-size: x-small;">L.Cohen </span></i></div>
<div style="text-align: center;">
<br /></div>
<br />
<br />
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-35168371144354838142013-04-26T12:13:00.000+04:302013-04-26T12:15:17.047+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhl5LaSNUJyylZVj-C2uU-b_YKAXQ4ht_43rulbfT0QnXq6awdTOe8HRcaHeKTGefTAqE9RWTPuyiKZxW4mKZrVZ-7YHgt6vN1WMq18VT7r4s6UB564Rfp1_J0FH4XM_j0QpWU_it7nEaA/s1600/gabriel+B.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="213" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhl5LaSNUJyylZVj-C2uU-b_YKAXQ4ht_43rulbfT0QnXq6awdTOe8HRcaHeKTGefTAqE9RWTPuyiKZxW4mKZrVZ-7YHgt6vN1WMq18VT7r4s6UB564Rfp1_J0FH4XM_j0QpWU_it7nEaA/s320/gabriel+B.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اولین شرکتی که کار میکردم مفهومی بنام حساب و کتاب و برنامهریزی درش تعریف نشدهبود. پروژهها باید حتمن تاخیرش شروع میشد و صدای کارفرما در میآمد تا کمکم استارتش از طرف شرکت ما زده میشد. پرداخت حقوقهایمان هم گاهی به شش ماه یکبار میکشید. آن زمانها دانشجو بودم و همین که شرکت هم با وضعیت پارهوقت کار کردنم مشکلی نداشت من هم سعی میکردم با شرایط کنار بیایم. اما گاهی دیگر نمیشد تحمل کرد. یادم میآید مسخرهبازی که به حد نهایت میرسید و کارد به استخوانمان، تکتک یا دستجمعی جلسه میگذاشتیم با مدیر عاملمان. قبل ازینکه ببینیمش میخواستیم میزش را چپه کنیم ولی مشکل اینجا بود که بمحض دیدنش اصلن مشکلات فراموشت میشد. یک کیفیت آرامشبخشی داشت چهرهاش که آدم بخودش شک میکرد که اصلن مگر میشود منبع و منشا مشکل این آدم باشد. این بود که هربار که میدیدیمش در بهترین حالت میتوانستیم درصد کمی از مسائل را بگوییم. از آن طرف این قابلیت را داشت که کارفرماهایمان را هم که بخونش تشنه بودند را با یک جلسه آنچنان نرم کند که قابل باور نبود. قولهای چندباره و وعده وعیدهای بیپایهای میداد و باهمینها جواب هم میگرفت. سرکار می"گذاشت و درعین این که میدانستی سرکاری، نمیشد اعتراض چندانی کرد. همان زمانها بود که متوجه فرم خاص چهرهاش شدم و این که چقدر جلب اعتماد و ایجاد آرامش میکند. این کیفیت نادر را بعد از آن در معدود آدمها دیدم. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تقریبن یک سیزن از <a href="http://www.imdb.com/title/tt0835434/">In Treatment</a> را دیدهام و بنظرم چهره این بشر "گبریل برن" این حالت را دارد. از آنطرف اگر اشتباه نکنم صدای کوین اسپیسی است اول هر قسمت که میگوید:"previously on in treatment". و خب این صدای شیطانی مرا یاد ابتدای مظنونین همیشگی میاندازد. آنجا که کوین اسپیسی در نقش کایزر شوزه آماده شلیک به گبریل برن میشود. خلاصه کلام اینکه برای من ترکیب این صدا و تصویر آن صورت تجربه آن شرکت و مدیرعاملش را یادآوری میکند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-6988100491379719242013-04-12T12:23:00.000+04:302013-04-12T12:23:23.502+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: left;">
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;">"Just when i thought i was out they pull me back in"</span></div>
<div style="text-align: left;">
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif; font-size: x-small;">Michael Corleone</span></div>
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><u>نامه وارده</u></span><br />
<span style="font-family: Arial, sans-serif;"><br /></span>
<div style="font-family: 'Times New Roman';">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;">"دانشجوی گرامی</span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: 'Times New Roman'; text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: 'Times New Roman'; text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif;">به نظر میآید که ظرف چند هفته آینده کارتان با این واحد آموزشی تمام است. لذا فرم مربوطه را دراسرع وقت پرکرده تا مقدمات کندهشدن شرمتقابلمان را فراهم آوریم. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">چنانچه در آینده هم پول بیزبانی داشتید،</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> اگر رحمی به </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">باقی </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">سالهای میانسالیتان نداشتید در هرصورت میتوانید از خدمات این دیوانهخانه بهرهمند شوید. با آغوش باز
منتظریم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">با تقدیم احترام</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دپارتمان سیمکشی"</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
چندسال پیش دیگر برایم روشن شده بود که دیگر درآن دیار نباید توقع درآمد داشته باشم. البته درآمد از راه تخصصم. یک را ه این بود که بروم سراغ واسطهگری یا مودبانهاش بازرگانی که درخونم نبود. راه دیگر رفتن به جایی بود که هنوز تخصص و تکنیک خریدار داشت. مساله این بود که این طرف هم مدرک خودشان را قبول داشتند و البته به راحتی ویزای ورود نمیدادند. چاره هر دومشکل ادامه تحصیل اجباری بود. این شد که دوسال و اندی از زندگیام را مجددن درگیر درس و دانشگاه شدم که همه عمر درحال پیچاندنش بودم. درنهایت هزینه بازگشت دوباره به کار دلخواهم، سپری کردن چندسال در منفورترین جا شد. </div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-15767629633322841352013-03-02T08:17:00.000+03:302013-03-02T08:17:25.643+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
Heart's still beating<br />
<span style="font-size: xx-small;">March 1, 2013</span><br />
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-55457639000759248582013-02-08T10:14:00.002+03:302013-02-08T10:17:19.823+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
رزومهاش را نگاه میکنم. بعد از لیسانس اولش، همزمان با فوق لیسانس، برای لیسانس دیگری هم خوانده. بطوری که درنهایت هر سه رشتهای که خوانده هیچ ربطی به هم ندارند. بعد آمده رسیده به دکترا. موضوع کارش را بهینهسازی سیستمی انتخاب کرده که اصلن نه آنرا دیده نه میداند چطور کار میکند که حالا بخواهد بهینهاش کند. رزومه را که مرور می:کنی به سمت واگرایی میل میکند. رزومهاش شمایل یک شخصیت "آویزان" را القا میکند. کسی که هیچوقت نخواسته انتخابهایش محدود شود. تنها علاقهاش شروع کردن کارهایی است که علاقهای به ادامهاش ندارد. توقع هم دارد برای کار که اقدام میکند سرضرب برای مصاحبه دعوت شود. گمانم اگر روزی هم دعوت شود برای پاسخ به این سووال باشد که" بالاخره تو ازاین زندگی چی میخوای؟"<br />
<br /></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-76915253004666263252013-01-21T09:15:00.003+03:302013-01-21T09:19:24.825+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi1iuDfM9OFRorkLvDq_FfVKvEWpchEQUVdH28migAASViPIinq59kFw2QtwUUwuagzfLB0QgwNMsGeUJ4pxSxKj7CghyphenhyphenH5Ivz30sWFbmXl5E27O2FoClH4TKNvYOFOoxLmDIlkkc3l-2g/s1600/PapillonBook.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi1iuDfM9OFRorkLvDq_FfVKvEWpchEQUVdH28migAASViPIinq59kFw2QtwUUwuagzfLB0QgwNMsGeUJ4pxSxKj7CghyphenhyphenH5Ivz30sWFbmXl5E27O2FoClH4TKNvYOFOoxLmDIlkkc3l-2g/s320/PapillonBook.jpg" width="213" /></a></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">
</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA">1- قدیمها که دریک شرکت پیمانکار پروژه بودم قاعده این بود
که برای تهیه پیشنهاد قرارداد بازدیدی از سایت کارفرما میکردیم. طبق ماشین آلات
موجود، تجهیزات و ابزار دقیق انتخاب میکردیم و مدارک پیشنهاد فنی را ضمیمه پیشنهاد
قیمت میکردیم و میفرستادیم. تعداد درخواستهایمان برای بازدید قبل از قرارداد
بالا بود و پروسه تهیه پیشنهاد وقت گیر. منتها مساله این بود که درصد بالایی از
این شرکتها اصلن دنبال کار کردن نبودند. یک تعدادی فقط میخواستند یک حدود قیمتی
داشته باشند که اگر یک زمانی بخواهند این تیپ پروژه را کار کنند چقدر هزینه برایشان دارد.
یک عده دیگر از قبل پیمانکارشان را انتخاب کرده بودند و فقط دنبال چند شرکت
دیگربودند که یک مناقصه صوری برگزار
کنند. حتی یک مورد هم بود که برای ترساندن پیمانکار درحال کار میخواستند مراسم
بازدید بگذارند. بخاطر این مسائل خیلی برایمان مهم بود بفهمیم طرفمان چقدر برای
انجام پروژه جدی است و ما طبعن چقدر باید انرژی بگذاریم روی تهیه پیشنهاد.
یادم می آید سال اول که درگیر این داستان بودم خیلی حرفها و عکس العملها را جدی میگرفتم. اما کم کم دستم آمد. یعنی به جایی رسیده بودم که وقت برگشت به شرکت میتوانستم با تقریب خوبی بگویم این کار به قرارداد میرسد یانه. بعد ها این
حالت برایم بطور خودکار تعمیم داده شد به ارتباطات شخصیام. یک شمی پیدا کردم
که هرچقدر طرف خودش را به ظاهر با انگیزه و علاقهمند به یک مسئله ای که برایش مهم
است نشان بدهد و کمک بخواهد سعی میکنم پله پله جلو بروم. کمکش میکنم منتها درحدی
که قدم بعدی را خودش بردارد و نشانه ای عملی از خواستنش بروز دهد. و خوب این تکنیک
خیلی در حفظ وقت و انرژی موثر بوده تابحال.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA">2- </span><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Papillon_(film)">پاپیون</a> وارد کلبه رئیس جذامی ها میشود و میخواهد برای
ادامه سفرشان قایقی بگیرد. جذامی از پاپیون میپرسد سیگار میکشد؟ وقتی جواب مثبت
میشنود دست آش و لاشش را نزدیک پاپیون میآورد و سیگار برگ روشنش را تعارف میکند. پاپیون پکی میزند و سیگار را برمیگرداند. جذامی میپرسد ازکجا میدانستی
جذام خشک دارم که واگیردار نیست؟ پاپیون جواب میدهد نمیدانستم. جذامی قهقه ای سر
میدهد. روز بعد نه تنها قایق که مقادیری پول هم به پاپیون میدهد. بنظرم اینجا جذامی با تعارف سیگار محکی میزند که طرفش تا کجا حاضر است
هزینه کند برای گرفتن قایق وادامه سفر. پاپیون با گرفتن سیگار نشان میدهد جدی است برای رفتن. حاضر است جذام بگیرد ولی آزادمرد بماند. اما نکته اینجاست که جذامی قبل از تعارف سیگار به پاپیون میگوید ما برای حفظ امنیتمان غریبههایی که پایشان به این جزیره میرسد را میکشیم.
وخب میشود تصور کرد تست سیگار را برای دیگران. نتیجه رد شدن در تست، کشته
شدنش بدست جذامیها بوده. آنکه جگر رفتن ندارد حتی اگر قایقی هم قرض بگیرد با
اولین طوفان کارش تمام است. همان بهتر که
فیلمجلس جانش گرفته شود و دردسر طرفین کمتر.</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA">3- <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Henri_Charri%C3%A8re">ویکیپدیا</a> میخواندم و دیدم خبرنگاری هم پیدا شده و رفته ته داستان را درآورده که در
بهترین حالت فقط ده درصد حرفهای هنری چریر در کتابش پاپیون مبتنی برواقعیت است.
بقیه اش خاطرات همبندانش بوده که جای خودش جا زده یا اصلن اتفاق نیفتاده. میخواهم
دست این خبرنگار رابگیرم و کسانی را درعهد جدید نشانش دهم که کل زندگیشان را در
دوچمدان بار زدهاند و هربار گذرشان به فرودگاه که میرسد حال و هوای پاپیون را دارند
با گونی پر شده از نارگیل بر بالای صخره و درآستانه شیرجه زدن. </span><br />
<span dir="RTL" lang="FA">اما چیزی که جناب خبرنگار باید بداند این است که آن کس که بچه پلنگی را میرباید به استقبال خطر
رفته و نیز آنکه قصد ربودن پنداری را از ما دارد. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<a href="http://www.brief-encounter.blogspot.ca/2011/08/blog-post.html">+</a></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-55280997434382042672013-01-11T07:51:00.001+03:302013-01-11T07:54:13.091+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: left;">
<b>North Country Blues</b></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
باغچهای هست روبروی پنجرهام که بعد از ظهرها میشود محل بازی دخترک وسگش. ازسه-چهار ماه پیش که هنوز برفی نبود گاهی میدیدمشان. چند روز پیش چند دقیقهای نگاهشان میکردم. نژاد سگ را نمی دانم اما قهوهای است با گوشهای بلند. بمحض اینکه دخترک ژستِ پرتاب فریزبی را میگیرد با زبانی آویزان چند متری دور شدهاست. جست وخیز کنان مثل خرگوش در برف بالاپایین میپرد به سمت نقطه احتمالی فرود. فریزبی را دندان میگیرد و باچشمانی که ترکیب بلاهت و اشتیاق است دمتکان میدهد و برمیگردد. اما در مشنگیش روشی هست. گاهی موقع برگشت فریزبی را دست دختر نمیدهد، چند متر جلوتر میاندازد زمین تا حرکتی هم به صاحبش دادهباشد و بازی را قدری دوطرفه کند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هوای این روزها همیشه برفی است مگرخلافش گزارش شود. این است که میشود انواع کیفیت بارش را به فاصله چند روز تجربه کرد. اما گاهی که باد قطع میشود، دانه های برف قدری درشت میشوند و یک ریتم منظم و یکنواخت میگیرند که تماشا کردن بیشتر از ده ثانیهاش یک حال خلسهواری ایجاد میکند. چند وقت پیش برف با ریتم دلخواه میآمد و همزمان مشغول نظاره رفت و برگشت سگ بودم. به این سیزده سال اخیر فکر می:کردم که نقش دختر و سگ را سولو بازی کردم. خودم انتخاب کردم، خودم دویدم. خواستههای ناتمامم را دنبال کردم، قاعده بازی را گردن گذاشتم و هزینه سنگین انتخابهایم را هم دادهام وکماکان میدهم. اما حالا خواسته زیادی ندارم. یک خانه کانتری با تراس و صندلی ننویی و منظرهای به مزرعهی ذرت. تراسی که غروبها بساط شام و آتش و صدای سازش براه باشد. یک تِراک زهوار دررفته هم باشد که ماهی یکبار سگم را پشتش بندازم و برویم نزدیکترین آبادی خرید تنباکو و الکل و سیبزمینی. در آن حوالی چند چهره آشنا مقیم باری باشند. باری که بشود وقت برگشت قدری درش گرم گرفت. بشود درش باصدای بلند و خیال راحت از زوایای کشف نشده بازی جک نیکلسون گفت...و این اینرسی و این قطار تخیلات همینجور ادامه داشت درآن زمینه تصویر. آن اطمینان خاطرِ بارش دانههای برف. </div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-82422711991667098372013-01-07T07:39:00.001+03:302013-01-07T07:56:31.110+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjwHtPsPNO-bNWiB0AB7pgnP05p-G0NhmmtZ2XxoQTrVu8ogIOD7zAtz0uJzNuBWsjeRuKWRhlI3Z_YeBBfMudajsnAmZJCcqpk3xp2J0zJKV5qsYxwm68LDs1M9uU1iExoiMPxJE_aMAs/s1600/sopranos-.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjwHtPsPNO-bNWiB0AB7pgnP05p-G0NhmmtZ2XxoQTrVu8ogIOD7zAtz0uJzNuBWsjeRuKWRhlI3Z_YeBBfMudajsnAmZJCcqpk3xp2J0zJKV5qsYxwm68LDs1M9uU1iExoiMPxJE_aMAs/s400/sopranos-.jpg" width="400" /></a></div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><b><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/The_Sopranos">سوپرانوز</a></b><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">سوپرانوز سریال دلخواه من است. هرچند دیگر کلاسیک بحساب میآید. اما از همان بار اولی که به تماشایش نشستم برایم عجیب بود که چرا اینقدر در
وبلاگستان فارسی کمطرفدار است. مشکل من بعد از سوپرانوز بالارفتن استانداردهایم است. دیگر به راحتی جذب سریال دیگری نمیشوم. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">به نظرم تماشاگر هدف این سریال کسانیاند که برایشان
مراسم تماشای گادفادر و <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Goodfellas">گودفلاس</a> تبدیل به آیینی هرساله شده. یک سریال مافیایی که
رد پای هردوفیلم در جایجایش دیده میشود. در سوپرانوز سعی شده از بازیگران
فیلمهای گنگستری معروف استفاده شود. روزی روزگاری در آمریکا، اسکارفیس تا کازینو. انتخاب
بیست و هفت بازیگر از گودفلاس نشانه شدت علاقه سازندگانش به شاهکار اسکورسزی است. اما ارجاعات بیشمارند. جنازه های مدفونی که باید بخاطر ترس از کشف نشدن جابجا شوند، یا صحنه شلیک جو پشی و زخمی کردن پای مایکل ایمپریولی در گودفلاس و تکرار عکسش از
طرف کریستوفر (ایمپریولی) در سوپرانوز در
صحنه قنادی. حتی دریک جا بدل اسکورسزی نمایش داده میشود. بهرحال هرچند در نگارش
فیلمنامه سوپرانوز، گودفلاس به عنوان نقشه
راه درنظر گرفته شده، گادفادر نقش کتاب
مقدس را دارد. نمونه گل درشتش صحنه تر</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">ور تونی است. از دکهای کنار خیابان آب پرتقال میخرد و
میآید طرف ماشینش که بسمتش شلیک میشود. ارجاعی به دُن کورلئونه و پاکت پرتقالهایش. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">یا میشود سکانس کشته شدن پاولی به دست کلمانزا </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">درگادفادر را بخاطر آورد که </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">در سوپرانوز صحنه قتل "</span><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_characters_from_The_Sopranos_in_the_Lupertazzi_crime_family#Rusty_Millio" style="font-family: Arial, sans-serif;">راستی</a><span style="font-family: Arial, sans-serif;">" برهمین مبنا طراحی شده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما ارتباط برقرار کردن با سوپرانوز پیش نیازهای خود را
دارد. بیننده باید اصطلاحات مافیای ایتالیا را بداند. دانستن سلسله مراتب و
چارت سازمانی هم ضروری است. باس، آندرباس، کاپو یا کاپیتان و سرباز. شاید مطالعه این<a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Caporegime"> لینک</a> و البته این <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Made_man">یکی</a> مفید باشد. دانستن یک </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">سری کلمات و اسلنگهای ایتالیایی هم پیشنهاد میشود مثل: گومار, وا*فانگول, مَدون...</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">داستان کلن حول مافیای نیوجرزی است و البته ارتباطشان با مافیای نیویورک.</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> اما </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">ویژگی سوپرانوز خشن بودن و غیرقابل پیش بینی بودنش است. مثلن
در"فرندز" وقتی جویی از چندلر جدا شد و خانه مستقل گرفت قابل پیش بینی
بود که برگردد. یا جدا شدن "پِگی" از دان در "مَد من". که پیش
بینی پیوستن دوباره اش کارسختی نیست. بهرحال رسمش این است که شخصیت های اصلی یک
سریال بمانند و کنار هم باشند. درسوپرانوز قاعده ها بهم میریزد. بیننده سوپرانوز
بعد ازینکه پس از چند سیزن به آدریانا - نامزد کریستوفر- عادت میکند ناباورانه
مجبور است شاهد قتلش باشد به دست سیلویو. این صحنه آنقدر خشن است که نمیتوان
باور کرد چطور نویسندگان سریال به خودشان اجازه داده اند یک شخصیت را که به بیننده
عادت بدهند، به این شکل حذفش کنند. همینطور صحنه قتل ریچی آپریل. داستان تا جایی پیش
میرود که بیننده فکر میکند تونی ترتیبش را خواهد داد ولی به طور ناگهانی به دست جنیس
کشته میشود. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">اما جنس خشونت سوپرانوز فقط در کشتار نیست. سکانسی هست که کارملا –زن تونی- همراه با تونی و پسرشان آنتونی جونیور در آفیس
تراپیستی هستند. آنتونی خودکشی نافرجامی کرده و دارد داستانهایی تعریف میکند از
بچگی هایش که چرا مادرش لوسترش نکرده. در یک لحظه تونی سوپرانو متوجه دندانی
خونی در چاک شلوارش میشود. چند سکانس قبل تونی گردن یک نفر را شکسته بود و
دندانهایش را در دهانش خرد کرده. بدون این که کسی متوجه شود پا رو پا میاندازد و
برش میدارد. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما </span><span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif;">سوپرانوز نمایش استادانه کرکترهاست و البته برای هرکدام دیوانگی خاص خودشان تعریف شده. مثلن <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Mikey_Palmice">مایکی</a> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">که برای جونیور سوپرانو کار میکند عادت دارد قبل از کشتن
افراد روحیه شاعرانهاش را با بازی با اسم قربانی ها ارضا کند. وقتی میخواهد به
دانی شلیک کند میگوید: "هِی دانی... ساری" یا موقع کشتن جَک: "های جک...
بای جک" و شلیک. جالب اینجاست که آخرسر خودش هم دریک فضای شاعرانه میان برگهای پاییزی کارش
تمام میشود. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Ralph_Cifaretto#Ralph_Cifaretto">رالفی</a>، که درحال مستی فاز گلادیاتور برش میدارد. دیالوگهای راسل کرو را تکرار میکرد و گاهی با دسته جارو صحنه نبردهای رومیها را بازسازی میکرد. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">دیگر میتوان از </span><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Johnny_Sack" style="font-family: Arial, sans-serif;">جانی سَک</a><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> رییس مافیای نیویورک نام برد و آن نگاه سرد و استیل
سیگار کشیدن مثال زدنیاش را بیاد آورد. سیدنی پولاک معروف هم درسیزن شش بازی میکند. در بیمارستانی که جانی
سک مشغول شیمیدرمانی است کار میکند. هرچند مدتی بعد ازین سریال خود پولاک هم بخاطر سرطان
میمیرد. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif; text-align: left;"><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Phil_Leotardo">فیل لئوتاردو</a> یا فیلی معروف به شاه ایران بابازی فرانک
وینست هنرپیشه محبوب اسکورسزی که در گودفلاس، کازینو و گاو خشمگین هم بازی کرده. عادت دارد قبل از کشتن
قربانی چسب بدهانش بزند و قبل ازمرگ زجرکشش کند. علیرغم همه هزینههایی که تونی سوپرانو پرداخت، هیچوقت نتوانست قتل برادرش -بیلی- را بدست تونیبی فراموش کند و دست آخر سر همین قضیه کشته شد. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif; text-align: left;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;">اما شخصیتهای مورد علاقه من.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تونی: </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">از همان بار اولی که دیدمش با فیزیک جیمز گندلفینی مشکل
داشتم. حجم شکم گندلفینی تطابقی با یک شخصیت کاریزماتیک مثل سرکرده خانواده مافیا
ندارد. مساله دیگر لحن و تن صدایش است که بچهگانه میزند. حجم زیادی از باند صوتی
سریال هم صدای عبورو مرور هوا از مجاری تنفسی گندلفینی است. اما غیر ازینها بازیش
بینقص است. حرکات کوچکترین اجزاء بدنش کاملن حساب شده است. واکنشهای آنیش
درمواجهه با موقعیتها و خبرها مثالزدنی است.</span><span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif";"> از سیزن دوم عملن به عنوان باس از طرف سر</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">ان پنج خانواده </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">جرزی انتخاب میشود.</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">همان اپیزود اول مسئولیتهای سنگین، استرس شدیدش در یک روز کاری نمایش داده میشود. آنجا که تنها دلخوشیاش -اردکهای وحشی- از خانهش میروند و اولین پنیکاتک اتفاق میافتد میفهمیم چقدر تنهاست این مرد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><o:p> </o:p></span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">جونیورسوپرانو: عموی تونی است. صدای دلنشینی دارد. گاهی خیلی بداخلاق و بدعنق، گاهی هم بذلهگو. درکل بسیار دوست داشتنی است. بعد از اختلافات اولیهاش با تونی، نقش مشاور
ارشدش را پیدا میکند. هرجا تونی کم میآورد میرود سراغش. دیالوگهای بین این دو
همیشه جذابیت خودش را دارد. جونیور بعد از چند جلسه دادگاه حکم بازداشت خانگی میگیرد. اما حبس در خانه دیوانهاش میکند. یکبار که برای مراسم خاکسپاری دوستش مجوز خروج
از خانه میگیرد. دیگر سوراخ دعا را پیدا میکند. با ذره بین میگردد در روزنامهها
تا بین اسامی مردگان اسمی ایتالیایی پیدا کند تا یکجورهایی خودش را ربط بدهد و
بتواند اجازه خروج چند ساعته بگیرد. جلوتر نشان میدهد که پیرمرد دیگر از مراسم کفن
و دفن خسته میشود و میشکند. اشک میریزد و فریاد میزند که دیگر نمیتواند.
هربار که این سکانس را میبینم دلم کباب میشود برای پیرمرد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">کریستوفر مولتیزانتی: احمق همیشه احمق میماند و </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">حماقت مثال زدنی کریستوفر همیشه کیفیتش </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">را حفظ میکند. کلن در حال استعمال دراگ است و معمولن های است. وِرد دهانش دوشبگ است . گاهن سیگار برلب مشغول دمبلزدن است.</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">متخصص تکه تکه کردن جنازه ها با ساطور و سربه نیست کردنشان است. اولین قربانیش وقتی درحال اسنیف کوکائین روی ساطور است کشته میشود.</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">عشق سینما دارد و بالاخره فیلمی
میسازد بنام "کلیور" –ساطور- که داستان خودش است. یک قسمتی هست که کریس از بن کینگزلی میخواهد
در فیلمش بازی کند. داستان به جایی میرسد که کینگزلی دیوانه میشود از پیکه کردن
کریس.اما آن سکانس کشته شدن کریس بینقص طراحی شده: شب است و کریس و تونی درحال
برگشت از نیویورکاند. قطعه "کامفتبلی نامب" از ساندترک دیپارتد در
ماشین کریس پخش میشود. کریس تحت تاثیر دراگ است و خطابهای درباب زیبایی زندگی میخواند. تونی شک میکند به حالت کریس. ماشین چپ میکند. تونی بزحمت
خودش را از ماشین بیرون میکشد و میآید سمت کریس برای کمک. کریس همین طور که خون
بالا میآورد و قدرت تکان خوردن ندارد آخرین برگ حماقتش را رو میکند و از تونی میخواهد هرچه سریعتر برایش تاکسی بگیرد "وگرنه </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">بخاطر دراگ تست گواهی نامه اش باطل میشود".
تونی میداند وجود یک جانکی در گروهش نقطه ضعف بزرگی است. کافی است یک شب را
دربازداشت پلیس باشد تا همه را لو دهد. از طرف دیگر میداند امیدی به کریس نیست.
یک بار ترک کرده است و دوباره هم ترک کند برگشتش حتمی است. پس کریس را خفه میکند. همانطور که کریس سگ آدریانا را خفه کرد. جالب اینجاست که چند اپیزود
قبل تونی در مراسمی در کلیسا پدرخوانده فرزند تازه بدنیا آمده کریس میشود. واین ارجاع
مجددی است به گادفادر. مایکل پدرخوانده فرزند کارلو میشود. بعد از مراسم غسل تعمید
در کلیسا، کارلو در ماشین بدست کلمانزا بخاطر خیانت به خانواده کورلئونه خفه میشود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پاولی: رابطه اش با کریس, کارد وپنیر است. هرجا به پست کریس
میخورد موقعیت جالبی درست میشود. حتی بعد از مرگ کریس با گربه ای که دائم زل
زده به عکس کریس درگیر میشود. وراج است و وقتی تونی در کماست سیل حرفهایش ضربان
قلب تونی را بالا میبرد واز کما در میآید. مشنگی مخصوص به خودش را دارد. جایی نشان میدهد که روز بعد ازدزدی چند میلیون دلاری نشسته درخانه ومشغول قیچی کردن کوپنهای تخفیف است. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> فوریو: آدمکش حرفه
ای و اصیل ایتالیائی. وقتی برای گرفتن پول میرود چنان زهرچشمی میگیرد که طرف
جرئت نکند درآینده تاخیری در پرداخت داشته باشد. چهره جدیاش فقط وقتی تغییر میکند
که صبح ها دنبال تونی میرود و کارمِلا –زن تونی- را برای چند لحظه میبیند. حتی دریک
سکانس میخواهد تونی را درحال مستی از بین ببرد و کارملا را بدست بیاورد اما منصرف میشود.آخر سرهم در عشقش ناکام ماند و برگشت ایتالیا. بنظرم این آدم نقشش خیلی کم بود و جای کارداشت.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">
</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif; text-align: left;"> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">بخش زیادی از سوپرانوز در آفیس دکتر ملفی میگذرد. از
همان ابتدا تونی بخاطر پنیکاتکهایش به تراپیست معرفی میشود. هرچند مدتی میگذرد
تا اعتمادش به دکتر ملفی کامل شود. اما کم کم یاد میگیرد که چطور از تکنیکهایی که
ملفی دراختیارش میگذارد برای جلو بردن مقاصد حرفهاش استفاده کند. بهترین نمونه
آنجاست که تونی از بیمارستان مرخص شده و متوجه میشود بخاطر ناتوانی فیزیکیاش
دیگر تصمیمات و دستوراتش را جدی نمیگیرند. یک چیز کوچکی را بهانه میکند و بایکی
از زیردستانش درگیر میشود و زمینش میزند. تونی نیم نگاهی به بقیه میکند. همه
دیگر حساب کار دستشان آمده. تونی دردستشوئی بالا میآورد. نگاهی به آینه میکند و
لبخندی شیطانی میزند و دوباره بالا میآورد. دکتر ملفی خیلی دیر میفهمد که رواندرمانی برای تبهکاران نتیجه منفی دارد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, sans-serif;">اما د</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">رسوپرانوز همه درسیکل تکرارند. درسیزن شش تونی در بیمارستان دائم از</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> مهم بودن زندگی میگوید و این که چقدر شانس آورده که زندگی دوباره بدست آورده. میگوید ازین به بعد </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">هر روزش یک هدیه است. اما از بیمارستان مرخص که میشود دوباره برمیگردد به همان کثافتکاریهای سابق. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">کریس به هروئین برمیگردد. ر</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">یچی, از زندان آزاد میشوند و دوباره میرود سراغ همان
کارهای سابقش و کشته میشود. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">فیل لئوتاردو از زندان آزاد می شود و برمیگردد به سِمت کاپو در مافیای نیویورک و دست آخر کشته میشود.</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;"> </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">تونیبی بعد از آزادی از زندان میخواهد خلاف را کنار بگذارد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. نمیتواند. برمیگردد به کسوت سابقش و کشته میشود. بنظر میآید که قطاری از شخصیتها روانند و به سوی جهنم میروند. کانسپتی که این سریال ارائه میدهد این است:"</span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">هر که را همانطور که هست بپذیر". و این بزرگترین بینش یک رهبر -تونی سوپرانو- است. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<span style="font-family: Arial, sans-serif;">آخرین اپیزود </span><span style="font-family: Arial, sans-serif;">پاولی در آن خیابان معروف، جلوی ستریال نشسته است و آفتاب
میگیرد. صندلی ها خالیاند و اعضای گروه یا تیرخورده و دربیمارستانند و یا کشته
شدند. پاولی ته خط را خوانده و زیر بار قبول مسوولیت جدید نمیرود. تونی میداند چطور رامش کند. پاولی قبول میکند. گربهای از کنارش رد میشود. دیگر سریال یک اینرسی به تماشگر منتقل کرده که باقی داستان را میتواند پیشبینی کند و حدس بزند سرنوشت پاولی چیزی بهتر از کریس نخواهد بود. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<o:p></o:p></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: right;">
<o:p></o:p></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: Arial, sans-serif; text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"> </span>انتخاب موسیقی در این سریال بسیار حساب شده است. مخصوصن قطعاتی که برای آخر هر اپیزود درنظر گرفته شده. اما <span dir="RTL" lang="FA">در </span>شروع سیزن دو یک تیزر مانندی بخش میشود از آنچه گذشت. دریک فرم ماضی استمراری با صدای فرانک سناترا "وقتی هفده ساله بودم" نمایش داده میشود که هرکه مشغول چه کاری بوده است: بسته های پول به دست تونی میرسد، کریس مشغول کوکائین است، کارملا درحال درست کردن لازانیا. یک چنین کیفیتی در اولین اپیزود سیزن شش هم هست. این استفاده از موسیقی و نمایش این صحنهها کمک میکند به مخاطب که بعد از یک توقف چند ماهه دوباره خودش را با سریال سینک کند. نمونه درخشان دیگر استفاده از ترانه "تاینی تیرز" است آنجا که تونی دپرس است و نمیتواند از رختخواب خارج شود. </div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: Arial, sans-serif; text-align: right;">
یا آنجا که <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_characters_from_The_Sopranos_in_the_Soprano_crime_family#Robert_.22Bobby.22_Baccalieri.2C_Sr.">بابی باکالای پدر</a> درگیر بیماری آسم است و دائم مشغول اسپری کردن است تا قدری بیشتردوام بیاورد، ترانه "سیستر گلدن هِر" پخش میشود. ترکیب صحنه سیگار کشیدنش درآن وضعیت و صدای خواننده که خطاب به معشوقهاش تکرار میکند " بدون تو زندگی برایم ممکن نیست" باز هم طنز گزنده گودفلاس را یادآوری میکند. </div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="font-family: Arial, sans-serif; text-align: right;">
<br />
پ.ن: یادی میکنم از خانمغزل که سالها پیش معرفی کننده این سریال بود و جناب <span style="font-size: 11pt; line-height: 115%;">میرزا که با آغوش باز پای سخنرانیهایم مینشست و در مقابل داستانهایی واقعی از مافیای ایتالیایی مونترال تعریف میکرد. </span></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-36650573331226441612012-12-28T02:52:00.004+03:302012-12-28T03:03:10.751+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEigeUdK1Tf1u-qZgvN9KRvTOCH0E5W6oTlM1U_OvgPejg012-eSLELkN_zwKNGemsvgUMuibWZ_tXNNjcgUWERmfxvMcPy5-WvYj8cYx2Kq3s7S4Ej2VBkvt0Z0s1SVPWLophEKDWyWFHA/s1600/Battle.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="298" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEigeUdK1Tf1u-qZgvN9KRvTOCH0E5W6oTlM1U_OvgPejg012-eSLELkN_zwKNGemsvgUMuibWZ_tXNNjcgUWERmfxvMcPy5-WvYj8cYx2Kq3s7S4Ej2VBkvt0Z0s1SVPWLophEKDWyWFHA/s320/Battle.jpg" width="320" /></a></div>
<b><br /></b>
<b>Goin' Home</b><br />
<span style="color: #999999; font-size: x-small;">Neil Young </span><br />
<div style="text-align: right;">
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
وقتی یک رابطه طولانی و ریشهدار به جایی برسد که جای کمک به تکامل طرفین دیواری بکشد بر افق روبرویشان، وقتی روزبهروز کوچک کند دنیایشان را، دیگر مدتهاست تاریخ مصرفش سرآمده. اما تصمیم برای جدایی قسمت ساده داستان است. جداماندن، ادامه دادن، استوار ماندن و برنگشتن است که انرژی میگیرد. چیزی که مساله را بغرنج میکند این است که دیگر آن مرهم درد، آن که درین شرایط میشد رویش حساب کرد نه فقط دیگر نیست، که خودش اصل مشکل شده. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: right;">
شاعر در<a href="http://www.youtube.com/watch?v=WzJzDh9nOTg">اینجا</a> از رفتن به خانه میگوید. برگشت به آن زندگی واقعی، خودی که رسیدن به آن با دیگری امکان پذیر نیست. اما شروع از صفر، جلو رفتن و درافتادن با وسوسههای نگاه بهعقب، کار هرکسی نیست. <br />
درابتدای ترانه، ژنرال کاستر -مشهور به قاتل سرخپوستها- بربالای تپهای به تصویر کشیده شده اسلحهای بردست، باد در موها و محاصره بین سرخپوستها. نگارنده بعد از مدتها سرکردن با این ترانه به این نتیجه رسیده است که قصد شاعر از بازسازی این صحنه به ظاهر بیربط با مضمون ترانه، پیشنهاد راهحلی محکوم به شکست است: چاره سیل خاطرهها، زمزمهها، یادها، یادآوریها و دریک کلام بومیان مقیمت،بیرگی و قساوتِ کاستر است. اینجا نیل یانگ با آن کلاه کابوییاش، هارمونیکا را کنار گذاشته و ساز الکتریک به دست بر بالای استیج، تجسم ژنرال کاستر وینچستر دردست است. همانی که عاقبت در آخرین رشته نبردهایش "لست استند" حریف سرخپوستها نشد و از پا درآمد. </div>
<div style="text-align: right;">
روح زمانه که کشته شد، دیگر بخشی از هویتمان، ریشهمان هم از بین رفته. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
[<a href="http://brief-encounter.blogspot.ca/2012/01/you-are-only-coming-through-in-waves.html">+</a>]</div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-42765156932363124182012-12-13T10:08:00.000+03:302012-12-13T10:09:52.875+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEifFwmqPgDCwszENx_RQNiWn_4TYVWHXAjUiMa5gSDpMNj2zdqDra6L_ixz0bv5nvnzX_mxB-N1auBPJz-kWqMlvG4pKwPEn5gpJv25hih_nUgf3fNP4GUIGlGVrHe4RIyXneY-ZH_RE7o/s1600/Leonard-Cohen.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="267" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEifFwmqPgDCwszENx_RQNiWn_4TYVWHXAjUiMa5gSDpMNj2zdqDra6L_ixz0bv5nvnzX_mxB-N1auBPJz-kWqMlvG4pKwPEn5gpJv25hih_nUgf3fNP4GUIGlGVrHe4RIyXneY-ZH_RE7o/s400/Leonard-Cohen.jpg" width="400" /></a></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
</div>
<div align="left" style="background-color: white; color: #333333; font-family: Georgia, serif; font-size: 13px; line-height: 20.78333282470703px;">
<span style="font-size: 11px;"><b>It's four in the morning, the end of December...</b></span></div>
<div align="left" style="background-color: white; color: #333333; font-family: Georgia, serif; font-size: 13px; line-height: 20.78333282470703px;">
<span style="font-size: 11px;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #333333; font-family: Georgia, serif; line-height: 20.78333282470703px; text-align: right;">
میگویند بایستی در حال و هوای مضمون یک اثر هنری باشی تا بگیردت. گاهی هم حداقل بودن در جایی آن نزدیکیها برای یک حواس تندوتیز کافی است.</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #333333; font-family: Georgia, serif; line-height: 20.78333282470703px; text-align: right;">
کوهن از شعر به موسیقی رسید. برعکس دیلان. چندتایی رمان و مجموعه اشعار منتشر میکند و خیلی دیر -بعد از سیسالگی - به سمت موسیقی میرود. اما شناخت اولیه من از لِنی به عنوان خواننده بود تا شاعر. </div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #333333; font-family: Georgia, serif; line-height: 20.78333282470703px; text-align: right;">
<span style="line-height: 20.78333282470703px;">دوسال پیش همین روزها بود که آمدم این ولایتٰ، زادگاهش. در کتابخانه مکتبخانهمان ردیفی یافتم مخصوصش. پر از کارهای خودش و نقدشان. ترم اول کلن یک چندتایی کتاب مربوط به رشته خودم امانت گرفتم و بقیه همه کتابهای آن ردیف. بعد از خرید سازِآکوستیکم، مشغول "هالهلویا" شدم. آن چهار ماه نکبتِ ترمِ اول خیلیسخت گذشت. حال و هوای کارهایش با آن زمانهایم سنخیت عجیبی داشت و سرگرم بودن به اشعارش جزء معدود کارهایی بود که ارضایم میکرد. و شاید وسیلهای برای دوام آوردنم. کمکم دیگر کوهن خواننده و آهنگساز برایم کمرنگ شد و بیشتر به عنوان شاعر شناختمش. یکسری از آثارش واقعن سنگین بودند و فقط با خواندن نقدها و تحلیلها قابل درککردن بود. ترانههایش بمرور برایم شخصی شدند. فقط ماند آرزوی دیدنش. شنیدن زنده کارهایش. هرچند آدرس خانهاش را هم به عنوان آلترناتیو پیدا کرده بودم. چندسال قبل در یکی از اجراهایش ازحال رفتهبود و میترسیدم با آن سن بالا دیگر توان تور گذاشتن و اجرا نداشته باشد. چند وقت قبل اخباری پخش شد مبنی برکلاهبرداری مدیر برنامههایش و طبعن مشکلات مالی پیرمرد. وقتی آلبوم جدیدش "Old Ideas" بیرون آمد احتمال تورگذاشتنش بیشتر شد. بالاخره حدود دوهفته پیش بود که طبقه دوم "بِل سِنتر" نشسته بودم، خیره به استیجی که با تصویر نقاشیهای خودش از کتابِ اشتاق تزئین شده بود، و منتظر. </span>جای خیلیها را خالی کردم.</div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; color: #333333; font-family: Georgia, serif; line-height: 20.78333282470703px; text-align: right;">
<span style="line-height: 20.78333282470703px;">با چند دقیقه تاخیر اعضای بند بالا آمدند. سالن تاریک شد و پیرمرد به حال دو وارد شد و درجا با "دنس می..." را شروع کرد. باور کردنی نبود. صدایش طبعن کمی افت کرده بود، با اینحال دینامیک و انرژیش حداقل بیست سال جوانتر میزد. غیر از سه-چهار قطعه از آلبوم جدیدش بقیه همه از کارهای شناختهشدهاش بودند. کنسرت نزدیک به سهساعت طول کشید و دیگر قطعهای نبود که مشتاق شنیدنش باشم و اجرا نکرده باشد. اما حالتهایش در حین اجرا جالب بود. مثلن وقتی پارت وکالش تمام میشد و نوبت گروه کرش میشد </span>یا اگر نوازندهای قطعه سلویی داشت، <span style="line-height: 20.78333282470703px;">کلاهش را برمیداشت و به سمتشان میایستاد. اما آسِ گروهش پیرمرد دیگری بود از بارسلونا بنام "خاویر ماس" که سازی دوازدهسیمه داشت با قیافه و صدایی شبیه "عود". تکنوازی پنج دقیقهایاش در مقدمه ترانه "Who by fire" </span><span style="line-height: 20.78333282470703px;"> حال و هوای کار را شرقی کرد و جمعیت را بهم ریخت. با همین ساز یکاجرای تازهای هم از "پارتیزان" داشت، کولاک. کوهن هم هرموقع نوبت به اجرای خاویر میشد کلاهش را برمیداشت و میرفت جلویش زانو میزد. خلاصه که بنظرم این دونفر صحنهگردان مجلس بودند. یکجا هم کوهن بیمقدمه شروع کرد به دکلمه کردن ترانه " A </span>Thousand Kisses Deep". و خب اینجا بود که تنها صدایی که درسالن میپیچید آوای آسمانی این بشر بود. همینجور که داشت بیت به بیت ترانه را <span style="line-height: 20.78333282470703px;">میخواند چنان جوی بر سالن ایجاد شده بود که من ترسیدم اگر امر کند که خودمان را پایین بیندازیم توان سرپیچی از دستور نباشد. </span></div>
<div dir="rtl" style="background-color: white; text-align: right;">
<span style="color: #333333; font-family: Georgia, serif;"><span style="line-height: 20.766666412353516px;">کنسرت تمام شد و اگر هوا خوب مییود پیاده برمیگشتیم. تا چند روز حس و حال خوبی داشتم. یکچیزی در مایههای اثر سونای بخار با رایحه اکالیپتوس. </span></span></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-55095800308354712102012-10-31T03:06:00.000+03:302012-10-31T03:21:27.494+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj_8rhZD8BeKyTWH6yHKZndeSMCwmCpm1scG5AeTFVjgWMOGCZHgsCd2XhuYypC4sNHZGC_rG-KbMyhQNMzAo6mjHmPf0J9wqvgtRZTRCJqODY9o93q-PGMriDwmuvnGgOinXpJCYcOGaw/s1600/Oct.+2012.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj_8rhZD8BeKyTWH6yHKZndeSMCwmCpm1scG5AeTFVjgWMOGCZHgsCd2XhuYypC4sNHZGC_rG-KbMyhQNMzAo6mjHmPf0J9wqvgtRZTRCJqODY9o93q-PGMriDwmuvnGgOinXpJCYcOGaw/s320/Oct.+2012.JPG" width="240" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
<br />
<div style="text-align: left;">
</div>
<br />
<div align="right" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR">C'est la vie<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR">Have your leaves all turned to
brown<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR">Will you scatter them around
you<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: .0001pt; margin: 0in; text-align: left; unicode-bidi: embed;">
<span dir="LTR">C'est la vie<o:p></o:p></span></div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<div dir="ltr" style="text-align: left;">
<span lang="AR-SA">[<a href="http://fotoriff.blogspot.ca/2009/09/cest-la-vie.html">+</a>]</span></div>
<span lang="AR-SA"><br /></span></div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">1- </span><span lang="AR-SA">بنا به عادت قرارهای </span>بعدازظهر سه شنبه <span lang="AR-SA">جمشیدیه، آمدم خانه جدید را نزدیک تنها تپه شهر –مونت رویال- گرفتم بلکه برنامه سابق
احیا شود. عکس بالا برای دوهفته پیشش است. این روزها را میشود درحالی که پا تا مچ
دفن در برگ است درش پیادهروی کرد. مناظرش طیف رنگ است. به
تصویر کشیدنش </span><span lang="FA">نقاشی میخواهد و ترکیب بیشمار رنگ. هر چند کمتر از یک ماه دیگر یک تکه ذغال برای کشیدنش کافی
است. این تغییر دراماتیک مناظر گاهی نیاز به هفته و ماه هم ندارد. هفته پیش جمعه
بود یا شنبه، بعد از ظهر بعد از چندساعت بارندگی رنگین کمان کاملی درست شده بود که
همه اهل ساختمانمان را کشانده بود بیرون. به ده دقیقه نکشید که کمکم محو شد. افق
صورتی شد و هوا تاریک. </span></div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA">قدیمها گذر زمان را موقع خالی
کردن آب کولر حس میکردم. اما اینجا موقع جابجائی لباسهای تابستانی و پشمی.</span></div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="text-align: left;"> </span><span style="text-align: left;"> </span></div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">2- سر خیابان این خانه، سینمایی است که عمدتن فیلم کلاسیک نمایش میدهد. برنامههای هفتگی دارد برای مرور کارهای فیلمسازان و بازیگران. چند ماه پیش لورنس عربستان را نمایش داد. بعدش کارهای کوروساوا را
کاور کرد و مارلون براندو. دوهفته پیش که از کنارش رد شدم دیدم نوبت به کوبریک رسیده و شاینینگ. یعنی تقریبن تمام کارهایی که دوست داشتم روی پرده ببینم
را درعرض چندماه اکران کرده بود. مثل این بود که آرشیو فیلمهایم را از آن انباری
سه راه طالقانی برداشته باشند بیاورند اینجا و طبق آن برنامه پخش بریزند. اما با
جیب خالی و کوه کارهای عقبمانده و فکر مشغول فقط نگاه حسرتبار میماند و
سری که میخواهد به دیوار کوبانده شود<span style="font-family: Georgia, serif;">. </span></span>همخانه سابقم عادت داشت درین مواقع بپرسد:
"این بود آرمانهای ما؟"</div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA">3- روز ایدهآلم با راک شروع میشود. ظهر وعصر به فولک و غروب و معمولن بعد از شام به کانتری و اگر خیلی خوش شانس باشم بلوز به آخرین لحظات قبل از خواب میرسد. اما گاهی این روند معکوس میشود. گاهی صبح که چشمم را باز میکنم میدانم امروز سوخته است. بلوز، که نه آمدنش دست خودم است نه رفتنش. </span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-86682446362190039272012-10-01T04:15:00.001+03:302012-10-01T05:13:44.760+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<b>"Well-spent day brings happy sleep"</b><br />
<span style="font-size: x-small;">Da Vinci</span><br />
<div style="text-align: right;">
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خستگیِ دورخود چرخیدن و درجا زدن برایم ختم به خواب راحت نمیشود. از روزم باید راضی باشم و تعریف این رضایت برای هر روز کیفیت خودش را دارد. گاهی که حسِ جداشدن از رختخواب نیست، فکر ته خط، آخرشب را میکنم. جواب میدهد و کنده میشوم. </div>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-20329685449003905772012-10-01T04:01:00.000+03:302012-10-01T04:04:24.204+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: left;">
<b>The maestro says it's mozart </b></div>
<div style="text-align: left;">
<b>But it sounds like bullshit</b></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اینجا بخاطر زمستانهای خیلی سرد و تابستانهای خیلی گرمش، معمولن ساختمانها دو درِ ورودی سنگین دارند. عادتی که ملت دارند این است که موقع باز کردن در، دستشان را به در نگه میدارند تا دست نفر پشت سر به در برسد و لازم نباشد دوباره بازش نکند. خیلی وقتها هم این حالت بدون این که کسی پشت سر باشد اتفاق میافتد. یعنی عادت دارند در را که باز کردند قدمها را کند کنند و همینطور که جلو میروند دستشان به در کشیده شود که برای چند لحظه بیشتر باز بماند. و خب وقتی دستت پر از کیسههای خرید باشد این کمک بزرگی است. مساله دیگر طرز ایستادنشان روی پلهبرقی است. در ایران تابلوهای "راهرفتن ممنوع" کنار پله برقی معمول است. اینجا کسانی که ایستادهاند سمت راست پلهبرقی میایستند و کسانی که عجله دارند از سمت چپ بالا و پایین میروند. این است که اگر سمت چپ بدون حرکت بایستی، معمولن میخواهند که راه را باز کنی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما تفاوت اصلی درخیابانها است که هر چهل-پنجاه متر سرهربلوک و تقاطع، چراغ عابرهایی بعضن طولانی مدت دارند که قانونن رد کردنش جریمه دارد. بهمین خاطر معمولن یک پیادهروی مختصر با توقفهای پیاپی همراه است. البته آخرهای شب یا در فرعیهای خلوت خیلیها منتظر نمیمانند. مشکل من این است که بعد ازاین همه مدت عادت نکردم به انتظار و سختم است. گاهی که حوصله ندارم نبود پلیس و خلوتی خیابان مجوز ردشدنم را میدهد. این داستان را برای آقای "ب" که آدم دنیادیدهای است تعریف میکنم. میگوید در آخرین سفرش به رُم، مهمان شرکت بزرگی بوده و سوار برماشین تشریفات داشتند میبردنش جایی. به چراغقرمز که میرسند راننده نگاهی به چپ و راست میاندازد و چراغ را رد میکند. ادامه میدهد که "همین حالت را بارها در یونان هم دیده است و بعد از شباهت ایتالیا و یونان و ایران میپرسد. بدون مکث ادامه میدهد که قانون برای کشورهای با تمدن زیر هزارسال است. جاهایی که مردمشان هنوز صلاح خودشان را نمیتوانند درست تشخیص بدهند. قانون بدرد همینها هم میخورد. ماها که تمدن چند هزارساله داریم دیگر قوه تشخیصمان بصورت ژِنتیک انقدر رشد کرده که نیازی به قانون نداشته باشیم." دست آخر هم یک لبخند نیکلسنوار تحویلم میدهد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خب، نتیجه تئوری آیرونیکِ آقای ب این شده که حس عذابِ وجدان وسرافکندگی درحین قانون گریزی، جای خود را به سربلندی و افتخار دادهاست.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-62882518404897834032012-09-13T09:19:00.000+04:302012-09-13T09:21:24.937+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از کل سنتوری یکجایش را خیلی دوست دارم. آنجا که دیگر به نزدیکیهای ته خط رسیده. آمده در پارک یا نمیدانم کجا چادری زده و قابلمهای گذاشته روی گاز پیکنیکی و مشغول سوسیس سرخ کردن است. گاهی هم بلند میشود برای کفترها چیزی میریزد. از آن دور دو تا معتاد در هیبت زامبی نزدیک میشوند. مینشینند، زانوبغل میکنند و چشمشان را به قابلمه میدوزند. سنتوری هم میآید دست هرکدامشان لقمهای میدهد. هنوز غذای نفر دوم را نداده که سه نفر دیگر هم به جمع اضافه میشوند. این جماعت برای سنتوری عاقبت مسیری است که درگیرش شده. آینهای از آینده نزدیک. با این حال قسمت کردن غذا، خبر از زنده بودن عزت نفسش درعین فلاکت میدهد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هر بار که صدای چاووشی را میشنوم یاد این صحنه میافتم که همزمان میخواند "رفیق من سنگ صبور غمهام..."</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-55863619143372523892012-09-09T00:13:00.000+04:302012-09-09T00:13:00.532+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<b>Rachel's Song </b><br />
Vangelis<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
چکههای آب
<br />
اراده رو به زوال<br />
حفرهای در سنگ<br />
تردیدهای رِیچل<br />
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-36846590571521763892012-09-09T00:03:00.001+04:302012-09-09T00:03:20.106+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 0.0001pt; unicode-bidi: embed;">
<div dir="ltr" style="text-align: left;">
<span lang="FA"><b>Scarborough Fair</b></span></div>
<div style="text-align: right;">
<div style="text-align: left;">
<span style="font-size: x-small;">Simon and Garfunkel</span></div>
</div>
<div style="text-align: right;">
<span lang="FA"><br /></span>بوی شوید از برنج درحال دمکشیدن بلند میشود، همزمان صدای سازآکوستیک در گوشم میپیچد.</div>
</div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-91229407627382215202012-09-05T03:08:00.003+04:302012-09-05T03:08:52.749+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right;">
<b>نشانی از شر</b></div>
<div dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: inherit;">سالهای
آخر جنگ بود. یک بار شوهرخالهام که دکتر بود از جبهه یکراست آمده بود خانهمان. یک سری آمپولهای
سبز رنگ نشانمان داد که بصورت اتوماتیک کار می کرد. یک پیچ زرد رنگی یک طرف داشت
که باز میکردی بعد با یک فشار کوچک سوزن بیرون میآمد و اتوماتیک مخزنش را پمپ میکرد. تعریف میکرد که این نوع سرنگ برای مواقع اضطراری ساخته شده و اکثر
سربازها یکی درجیبشان دارند که در حملههای شیمیائی بعد از گذاشتن ماسک به خودشان تزریق میکنند. بعد
یک تاکیدی هم روی قدرت سوزنش کرد که از هرجسم سختی عبور میکند و مهم نیست چه جور
لباسی پوشیده باشی، سنگ هم جلویش باشد کار خودش را میکند. <o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right;">
<span dir="RTL" lang="FA"><span style="font-family: inherit;">گمانم
پنج- شش سال بعد از آن ماجرا بود که یکی از این سرنگها را که احتمالن تاریخ مصرفشان هم گذشته بود گیر آوردم. میخواستم ببینم آیا سوزنش
توان نفوذ در موزاییک کف اتاق هم دارد یا نه.</span></span> این بود که فرش اتاقم را کنار زدم و سرنگ آتروپین دردست کف زمین نشستم تا قدرت سوزنش را در عمل ببینم. <span style="font-family: inherit;">پیچ زرد را باز کردم و
آمپول را عمود بر زمین گذاشتم. برای اینکه قدرتش بیشتر شود دستم را تا جایی که میتوانستم بالا بردم و محکم کوبیدم رویش. سوزِش آنی کف دستم نشانه عاقبت اسفبار آزمایشم بود. ظاهرن آمپول را سرو ته گذاشته بودم. سوزنی که قرار بود زمین را سوراخ کند وارد دستم شده بود و قبل ازینکه بفهمم ماده تاریخمصرف گذشتهاش را هم تزریق کرده بود. درد آنچنانی نداشتم فقط بهت زده بودم که چطور شد که اینطوری شد. از آن بدتر نمیدانستم به مادرم چه بگویم.
همینطور که آمپول ازدستم آویزان بود رفتم آشپزخانه و گفتم: "شیمیائی
شدم". </span><span style="font-family: inherit; line-height: 115%;">مادرم سوزن را از دستم بیرون کشید و مدرک جرم را داخل کیسه فریزر انداخت و راهی خانه
خاله شدیم. شوهرخالهام هم مرام گذاشت و نپرسید از کجا آوردمش. یک قرص خوابآور داد و خوابیدم. صبح روز بعد از شوک بیرون آمده بودم. اما یادم میآید شب قبلش دهانم کامل خشک شده بود و هر قدرآب میخوردم فایدهای نداشت. ظاهرن یکی از عوارض کوتاهمدت آتروپین بود. </span><br />
<span style="line-height: 18px;"><br /></span>
<span style="line-height: 18px;"> اقتضای کودکی و نوجوانی حماقتهایی است از جنسِ بارت سیمپسون. بکننکنها هم دراین دوره تاثیر معکوس دارد. ایناست که کلن بچه بزرگکردن چقدر دلگندگی میخواهد.</span><br />
<br /></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6929344862282781376.post-81142595756192742452012-09-01T06:03:00.000+04:302012-09-01T06:03:00.358+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="margin: 0in 0in 0.0001pt; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
یک
سری دستورات و فرمولها هستند که برای همه کم وبیش جواب میدهد. مثل "بهترین استراحت، تغییر کار است". وقتی روی یک مسالهای خیلیوقت میگذاری و احساس میکنی به بنبست رسیدهای باید برای مدتی رهایش کنی. بعد دوحالت پیش میآید: یا راهحل در یک موقعیتی که اصلن فکرش را نمیکردی به ذهنت میرسد یا وقتی دوباره بعد ازمدتی برمیگردی و از کل به جزء موضوع را بررسی میکنی، قبل ازاینکه به آن شاخه نهایی مشکل برسی، یک روش نزدیکشدن متفاوت، مساله را حلشدنی میکند.<br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">اما یک سری روشها آدم
با آدم فرق دارد و شخصی است و درمورد همه جواب نمیدهد. زندگی آدم حسابیها را که میخوانم معمولن یک خصوصیت
مشترک درشان میبینم. خودشان را، رفتارشان را خوب میشناسند. </span><span dir="RTL" lang="AR-SA">اینها آدمهاییاند که ذرهبین بر
زندگیشان میاندارند و نسبت به احساساتشان شارپاند و از رفتارشان فیدبک
میگیرند. قابلیتهایشان را میشناسند. زندگیشان تکنیک دارد. سبک دارد. طبعن سلیقهشان هم خاص است. اصالت فکرشان قابل احترام است. </span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">بعنوان یک خواننده آماتور، یک تعداد کمی </span><span style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">وبلاگ میشناسم که نویسندههایشان سبک نوشتن خودشان را
داشتهاند و دارند. تاثیر آنچنانی از کسی نگرفتهاند. نوشتههایشان را هر جا بخوانم میشناسم. </span><span style="font-family: Arial, sans-serif; line-height: 115%;">آنجا که اِبی از آن کهنه درخت میگوید که تنش "غرقهی برف است" و از "حیثیت این باغ" میگوید، بنظرم مصداقش اینجاست. </span></div>
</div>
Brief Encounterhttp://www.blogger.com/profile/03099081550785068366noreply@blogger.com1