حدود یک ماه پیش بود که یک برف کم وبیش سنگینی آمد درشمال. من که طرفهای قزوین بودم و کارم چند روزی زودتر تمام شدهبود، و حوصله برگشت به تهران را نداشتم تصمیم گرفتم برای چندمین بار قلعهرودخان را ببینم.
بسمت منجیل و رودبار و فومن حرکت کردم. سوز وحشتناکی میآمد و سنسور ماشین دمای بیرون را 2- نشان میداد. پلیس راه در طول مسیر ماشیهای بدون زنجیرچرخ را جریمه میکرد یا برمیگرداند. حوالی ساعت 10 رسیدم به گیت ورودی قلعهرودخان. غیر از دونفر نگهبان که درکانکس بودند کس دیگری نبود.
باتون کوهنوردی و پوتینهای کهنهام را از صندوق درآوردم و هدفون درگوش راه افتادم. همان ابتدای راه سگ ولگردی هم بدنبالم راهافتاد. مناظر شاهکار بودند. برای منی که بهارِ اینجا را دیدهبودم، جابجایی تصاویر رنگی و ترکیب سبزِ روشن با این سفیدی یکپارچه حس خیلی خوبی میداد.
هر از چندگاهی برمیگشتم و سگ را میدیدم که با یه فاصله چندمتری پشت سرم میآمد. بعد از تقریبن یک ساعت ونیم به قلعه رسیدم. سگ همچنان میآمد و گاهی به پشت روی برفها میخوابید تا عرقش گرفته و خنک شود. در راه برگشتن روش حرکتش اینطور بود که جلوتراز من میرفت و سر پیچها منتظر میایستاد تا من برسم بعد دوباره راه میافتاد. بعد همینطور که یکجا نشسته بودم که آبی بخورم و خستگی درکنم جلو آمد وسرش را پایین آورد، دستم را لای موهایش بردم و شروع کردم به نوازشش. همینطور بیحرکت من را نگاه میکرد ظاهرن که خوشش میآمد. دوباره که راهافتادم حس غریبی را کنار گذاشته بود و نزدیکم حرکت میکرد.
نزدیکهای 1 بود که دیگر پایین رسیدیم. خسته و گرسنه بودم. میدانستم که او هم خسته نباشد، گرسنه هست. هرقدر داخل ماشین را گشتم چیزقابل خوردنی برایش پیدا نکردم. یکی از نگهبانها که من را دیدهبود از کانکسش بیرون آمد و از وضعیت بارندگی دربالا میپرسید، وقتی جریان سگ را برایش تعریف کردم و گفتم بعد چندساعت همراهی چیزی برایش ندارم، گفت داخل کانکسش غذا برایش دارد و نگرانش نباشم.
سوار ماشین شدم. وقتی داشتم مسیر را برمیگشتم تا چند دقیقه پشت سر ماشین میدوید و منِ بیمعرفت را بخاطر نداشتن یک تکه نانِ خشک درماشین شرمنده میکرد.
چند قطعه عکس یادگار آن روز.
بسمت منجیل و رودبار و فومن حرکت کردم. سوز وحشتناکی میآمد و سنسور ماشین دمای بیرون را 2- نشان میداد. پلیس راه در طول مسیر ماشیهای بدون زنجیرچرخ را جریمه میکرد یا برمیگرداند. حوالی ساعت 10 رسیدم به گیت ورودی قلعهرودخان. غیر از دونفر نگهبان که درکانکس بودند کس دیگری نبود.
باتون کوهنوردی و پوتینهای کهنهام را از صندوق درآوردم و هدفون درگوش راه افتادم. همان ابتدای راه سگ ولگردی هم بدنبالم راهافتاد. مناظر شاهکار بودند. برای منی که بهارِ اینجا را دیدهبودم، جابجایی تصاویر رنگی و ترکیب سبزِ روشن با این سفیدی یکپارچه حس خیلی خوبی میداد.
هر از چندگاهی برمیگشتم و سگ را میدیدم که با یه فاصله چندمتری پشت سرم میآمد. بعد از تقریبن یک ساعت ونیم به قلعه رسیدم. سگ همچنان میآمد و گاهی به پشت روی برفها میخوابید تا عرقش گرفته و خنک شود. در راه برگشتن روش حرکتش اینطور بود که جلوتراز من میرفت و سر پیچها منتظر میایستاد تا من برسم بعد دوباره راه میافتاد. بعد همینطور که یکجا نشسته بودم که آبی بخورم و خستگی درکنم جلو آمد وسرش را پایین آورد، دستم را لای موهایش بردم و شروع کردم به نوازشش. همینطور بیحرکت من را نگاه میکرد ظاهرن که خوشش میآمد. دوباره که راهافتادم حس غریبی را کنار گذاشته بود و نزدیکم حرکت میکرد.
نزدیکهای 1 بود که دیگر پایین رسیدیم. خسته و گرسنه بودم. میدانستم که او هم خسته نباشد، گرسنه هست. هرقدر داخل ماشین را گشتم چیزقابل خوردنی برایش پیدا نکردم. یکی از نگهبانها که من را دیدهبود از کانکسش بیرون آمد و از وضعیت بارندگی دربالا میپرسید، وقتی جریان سگ را برایش تعریف کردم و گفتم بعد چندساعت همراهی چیزی برایش ندارم، گفت داخل کانکسش غذا برایش دارد و نگرانش نباشم.
سوار ماشین شدم. وقتی داشتم مسیر را برمیگشتم تا چند دقیقه پشت سر ماشین میدوید و منِ بیمعرفت را بخاطر نداشتن یک تکه نانِ خشک درماشین شرمنده میکرد.
چند قطعه عکس یادگار آن روز.
7 نظرات:
وری بیوتیفول هم محلل ئی
عکسات قشنگ بودن (:
یه بار یه سگ به همین سبک ما رو تو جنگلای گرگان دنبال کرد. یه جا که نشسته بودیم با فاصله نشسته بود. یکی از بچهها حواسش نبود و یه تیکه چوب کوچیک رو انداخت پشت سرش و خورد به سگه. سگه ناراحت شد، فاصلهش رو باهامون خیلی زیاد کرد، ولی هنوز هم دنبالمون میومد. وقتی سوار ماشین شدیم و داشتیم میرفتیم یه کم دنبالمون دوید، بعد از دویدن نا امید شد، یه کم راه رفت، بعد وایساد و نگاه کرد...
فوقالعاده بود عکسهاتون، من توی گودر دیدم، از دیشب دارم به خودم میپیچم که من دلم برف و این پلههای طولانی میخواد زیییییییییاد
بدجنس:)))))))))
امامن قلعه رودخان را وقتی رفتم که هنوز از زیر درختها بیرون نیامده بود
با این عکسات واجب شد تو برف برم حتما
بی انصااااااااااااف
یکم از غذای خودت بهش میدادی چی میشد؟
اینهمه خوردی به کجااااااا رسیدی
عمران اونا چیزی بهش بدن
عکسهاتون فوقالعاده بود واقعن. هنوز قلعه رودخان رو نرفتم بزودی قصد دارم در سفری به ماسوله اونجا رو هم برم و ببینم
سلام. من هم چندین بار رفته ام آن جا اما هیچ کدام برفی نبوده. خیلی زیباست. البته یک بارش زیر نم نم باران بوده. باران خاکه ای که من عاشق اش هستم و فضا را وهم آلود کرده بود...
ارسال یک نظر