همه چیز از دو-سه ماه پیش شروع شد. مسیر کلکچال را بسمت پایین میآمدم که اطراف زانوی پای چپم کمکم شروع به دردگرفتن کرد. از شدت درد و جایش حدس میزدم مشکل از کجا میتواند باشد. وقت گرفتم و رفتم پیش ارتوپدی که دوسال قبل زانوی راستم را درمان کرده بود. برایم عکس نوشت. وقتی عکس را برایش بردم گفت که بله کشکک زانوی این پایت هم مثل آن یکی جابجا شده واین بمعنی تعطیل کردن برنامههای کوه، بستن زانوبند برای شش ماه، 20 جلسه فیزیوتراپی، قرصهای تقویتی و ورزشهای منظم است. تمام شرایط برایم قابل تحمل بود غیر از تعطیل کردن برنامه هفتگی کوه. دکتر بعد از شنیدن اصرارهایم اجازه داد چند هفته یک بار برنامه کوه را ادامه بدهم به شرطی که باتون همراه ببرم که فشار روی پا نیاید و مسیر را زیگزاگ حرکت کنم.
ولی مشکل از وقتی شروع شد که فیزیوتراپی رفتم. با اینکه 2 سال پیش هم تجربه فیزیوتراپی را داشتم و بار اولم نبود، اما اینبار جلسات درمان خیلی سخت برایم میگذشت. یعنی یک حالت ایستایی و رخوتی را حس میکردم که بصورت تدریجی رسوب میکند و هیچ حس وحالی را برای انجام هر کار سادهای برای بقیه روزم باقی نمیگذاشت. اینطور بود که روزهای فیزیوتراپیام تبدیل به روزهای مرده و بیخاصیت میشد. گاهی هم که در کنار جماعت پیرزن و پیرمرد منتظر نوبت میماندم، مجبور بودم داستانهایشان را گوش بدهم، از مقدار حقوق بازنشستگی گرفته تا ازکارافتادگی و درد کمر وپا.
یکبار درهمین اتاق انتظار یک خانمی از من درمورد دکترم سووال کرد، اسم و شماره تلفنش را دادم، بعد شروع کرد داستان زندگیش را تعریف کردن، که بازنشسته آموزش و پرورش است و تنها زندگی میکند و بچههایش فلانجا هستند... وهمینطور که داشت به صحبتش ادامه میداد و به بِلابِلاهایش گوش میدادم به داستان این دو-سه ماه گذشته خودم فکر میکردم که سررسیدم پر از تاریخهای ویزیت شده بود و گاهی دریک روز درمطب سه دکتر حاضر میشدم. از متخصص پوست ومو و پلاستیک بگیر تا روانکاو، ارتوپد و دندانپزشک. بعلاوه آن 10 روزعیدی که بخاطر مسمومیت غذایی مهمان سِرم و تزریق اورژانس چندتا بیمارستان بودم.
نوبت من شد. واین بمعنای معاف شدن از شنیدن حکایتهای هزارویک شب خانم بود. رفتم داخل کابین. روی تخت خوابیدم. فیزیوتراپیست آمد واز حالم پرسید، طبق معمول هیتِر را روی پا تنظیم کرد و رفت تا یک ربع دیگر برای وصل کردن برق برگردد. نگاهم به سقف بود و هدفون درگوش. همینطورکه پایم کمکم گرم میشد، منتظر بودم، منتظر تهنشین شدنِ تدریجیِ همان حسِ بلوزِ همیشگی.
*کاش اینجا بودی.
ولی مشکل از وقتی شروع شد که فیزیوتراپی رفتم. با اینکه 2 سال پیش هم تجربه فیزیوتراپی را داشتم و بار اولم نبود، اما اینبار جلسات درمان خیلی سخت برایم میگذشت. یعنی یک حالت ایستایی و رخوتی را حس میکردم که بصورت تدریجی رسوب میکند و هیچ حس وحالی را برای انجام هر کار سادهای برای بقیه روزم باقی نمیگذاشت. اینطور بود که روزهای فیزیوتراپیام تبدیل به روزهای مرده و بیخاصیت میشد. گاهی هم که در کنار جماعت پیرزن و پیرمرد منتظر نوبت میماندم، مجبور بودم داستانهایشان را گوش بدهم، از مقدار حقوق بازنشستگی گرفته تا ازکارافتادگی و درد کمر وپا.
یکبار درهمین اتاق انتظار یک خانمی از من درمورد دکترم سووال کرد، اسم و شماره تلفنش را دادم، بعد شروع کرد داستان زندگیش را تعریف کردن، که بازنشسته آموزش و پرورش است و تنها زندگی میکند و بچههایش فلانجا هستند... وهمینطور که داشت به صحبتش ادامه میداد و به بِلابِلاهایش گوش میدادم به داستان این دو-سه ماه گذشته خودم فکر میکردم که سررسیدم پر از تاریخهای ویزیت شده بود و گاهی دریک روز درمطب سه دکتر حاضر میشدم. از متخصص پوست ومو و پلاستیک بگیر تا روانکاو، ارتوپد و دندانپزشک. بعلاوه آن 10 روزعیدی که بخاطر مسمومیت غذایی مهمان سِرم و تزریق اورژانس چندتا بیمارستان بودم.
نوبت من شد. واین بمعنای معاف شدن از شنیدن حکایتهای هزارویک شب خانم بود. رفتم داخل کابین. روی تخت خوابیدم. فیزیوتراپیست آمد واز حالم پرسید، طبق معمول هیتِر را روی پا تنظیم کرد و رفت تا یک ربع دیگر برای وصل کردن برق برگردد. نگاهم به سقف بود و هدفون درگوش. همینطورکه پایم کمکم گرم میشد، منتظر بودم، منتظر تهنشین شدنِ تدریجیِ همان حسِ بلوزِ همیشگی.
*کاش اینجا بودی.
2 نظرات:
C'est la vie :(
سلام
خیلی متأسف شدم بابت این جریان. امیدوارم که هر چه زودتر سلامتی کامل رو بدست بیاری.
راستی من بالاخره رفتم قلعه رودخان! در فصلی که در اوج سرسبزی طبیعت هست. و چقدر اون جنگل زیبا و شگفتانگیز بود...دلم میخواست روزها اونجا بمونم و لذت ببرم و عکاسی کنم.
عکسهای این سفر رو توی وبلاگم گذاشتم
ارسال یک نظر