تقریبن بهار 79 بود که فهمیدم باید دنبال کار باشم. کاری پیدا شد. اوایل کارآموز بودم، نزدیک به 9 ماه سروکارم با مدارک فنی بود و همراهی کردن تیم فنی شرکت و دیدن و سووال پرسیدن. کلاسهای تخصصی ثبت نام کردم و غرق شده بودم در تکنولوژی سیستمهای کنترل حرکت. بعد کمکم روند کار شتاب گرفت. بعد از برنامه نویسی و راهاندازی 3-4 دستگاه ماشین سی.ان.سی اولی دیگر میتوانستم منطق دستگاه را استخراج کنم. بعد وارد بحث کنترل سرووموتورها شدم. بازدید از سایت کارفرما، تهیه پیشنهاد فنی، پیگیری مکاتبات و صورتجلسهها، آموزش به اپراتورها هم کمکم شد جزء وظایفم. قسمتی از دلایل سرعت وحشتناک این روند بخاطر کمبود نیروی فنی درشرکت بود و بخش زیادی هم برمیگشت به جاهطلبی افسار گسیختهام. ازآنطرف در دانشگاه واحد کم برمیداشتم، دو ماه آخر ترم سرکلاسها میرفتم و چندباری هم که مجبور میشدم دو-سه ماهی درشهرستان پای پروژه بمانم کل ترم را مرخصی میگرفتم. اینطور بود که عملن بعد از چهارسال شده بودم مدیرپروژه. دوسال بعدش از کارکم کردم و درسم را تمام کردم. سال 85 بود که زمینه کاری وسبک پروژهها درشرکت تغییر کرد وبنا شد شرکت جدیدی تاسیس کنیم و کار سابق منتقل شود به این یکی شرکت. آپارتمانم شد دفتر و ماشینم شد ماشین شرکت و سرمایه خوبی هم تزریق شد و همه چیز آماده بود برای انرژی گذاشتن و جواب گرفتن.
دوباره روند منفجر کردنم راشروع کردم. این روش یکبار جواب داده بود. همه چیز یا هیچ. شبانهروزم را گذاشتم پایش. بروشور، تبلیغات، نمایشگاه، وبسایت، مذاکره با مشتریها، سفر، طرح توجیهی، وام بنگاههای زودبازده، استخدام، اخراج، دفاتروحسابها، مالیات، دارایی، بیمه، تحریم، گمرک، نرخ ارز، درگیری با تامین کنندههای بدقول، درافتادن با کارفرماهای بدحساب، دادسرا، کلانتری...
زمانی رسید که دیگرمطمئن شدم این آنچیزی نبود که دنبالش بودم. دیگرهندلینگ بحران وقتی برای برنامهریزی نمیگذاشت. فرسوده شدم و میدانستم شیب نمودار فرسایشم شدیدست. بزرگترین خوشبختی شده بود تمام شدن تعهدها و بدبختیها. هیچ آرزویی نبود بغیر از اضافه نشدن گرفتاری جدیدی. اما بدترین جای داستان این بود که دراین حال وروز غیرمنتظرهترین رفتارها را از نزدیکترین دوستانم -که دقیقن خبر از احوالم داشتند- دیدم. مشکل زانو هم که دوباره پیدا شد و دیگر مصداق ضربالمثل سنگ و پای لنگ شده بودم.
دیگر خیلی مهم نبود که مشکل بعدی ازطرف چه کسی یا به چه فرمی برسرم آوار میشود ولی علامت سووالی بزرگ داشتم. چرا؟ چرا اینهمه اتفاق وحشتناک و دریغ از یک خبرخوب وامیدوارکننده. یکی از دوستانم میگفت دقیقن دراین شرایطست که نباید کم بیاوری، گفتم کم نیاوردم، ازاین بدترش سرم آمده و تحمل کردم و یکبار قبلن سختکاری شدهام، بحث سر این دوره طولانی نزول بلاست که تمامی ندارد. بحث سر حساب شده بودن نزول این شرایط است که نکند یکوقت سهون قاطی اینهمه درد یک خیری هم برخورد کند و بشود قدری دل خوش کرد.
دیگر متقاعد شده بودم برای آماده کردن یک برنامه ریکاوری جدی. نه وقتی برای عزاداری بود نه من آدمش. یک برنامه کلی ریختم. کارهای ددلاین دار را در اولویت گذاشتم. برای کارهای مهم بکآپ تعریف کردم که بمحض جواب نگرفتن پیِ جایگزینش را بگیرم. کلاس موسیقی را منظم کردم و یک برنامه سفر ریختم. هر یکماه 3 روز ترجیحن وسط هفته را آف میکردم و زنگ میزدم به آقای "ر" که آن اتاق بالکندارت را برایم نگهدار و میرفتم ماسوله. یکچیزی درین ماسوله هست که شدیدن با روحیات من سازگاراست. بعداز ظهرهایی که روزش بارانی بوده، مه غلیظی شروع میکند به پایین آمدن از کوهها. آن بالکن جان میدهد برای چایی و کلوچه فومنی و یک تاپ ویو از منظرهای که خیال را پرواز میدهد و اجازه فکر کردن بهر موضوع جدی را از بیننده میگیرد. ودرآن وسط هفته خلوت، غیر از صدای آبشار هیچ صدای دیگری نمیآمد. معمولن روز دوم میرفتم فومن صبحانه میخوردم و ازآنجا قلعه رودخان. دوماه پیش تایم گرفتم و برکورد 40 دقیقه تا قلعه رسیدم. بعد یک درخت تنومندی دارد که من هردفعه درمسیر برگشت محو زیباییش میشوم و منتظر میمانم کنارش خلوت شود وعکسش را بگیرم. عکسهای آخر پست مربوط به بهار، پاییزو زمستانش است.
اینها را روی دسکتاپم گذاشتم و هرچندوقت یکبار نگاهشان میکنم.
چند ماهیاست که کمکم دارد مسیر اتفاقها مثبت میشود. دارم مطمئن میشوم به نتایج برنامه ریکاوری.
حالم خوب است و قلبم مطمئن و دلم تنگِ هوای مهآلود ماسوله.
دوباره روند منفجر کردنم راشروع کردم. این روش یکبار جواب داده بود. همه چیز یا هیچ. شبانهروزم را گذاشتم پایش. بروشور، تبلیغات، نمایشگاه، وبسایت، مذاکره با مشتریها، سفر، طرح توجیهی، وام بنگاههای زودبازده، استخدام، اخراج، دفاتروحسابها، مالیات، دارایی، بیمه، تحریم، گمرک، نرخ ارز، درگیری با تامین کنندههای بدقول، درافتادن با کارفرماهای بدحساب، دادسرا، کلانتری...
زمانی رسید که دیگرمطمئن شدم این آنچیزی نبود که دنبالش بودم. دیگرهندلینگ بحران وقتی برای برنامهریزی نمیگذاشت. فرسوده شدم و میدانستم شیب نمودار فرسایشم شدیدست. بزرگترین خوشبختی شده بود تمام شدن تعهدها و بدبختیها. هیچ آرزویی نبود بغیر از اضافه نشدن گرفتاری جدیدی. اما بدترین جای داستان این بود که دراین حال وروز غیرمنتظرهترین رفتارها را از نزدیکترین دوستانم -که دقیقن خبر از احوالم داشتند- دیدم. مشکل زانو هم که دوباره پیدا شد و دیگر مصداق ضربالمثل سنگ و پای لنگ شده بودم.
دیگر خیلی مهم نبود که مشکل بعدی ازطرف چه کسی یا به چه فرمی برسرم آوار میشود ولی علامت سووالی بزرگ داشتم. چرا؟ چرا اینهمه اتفاق وحشتناک و دریغ از یک خبرخوب وامیدوارکننده. یکی از دوستانم میگفت دقیقن دراین شرایطست که نباید کم بیاوری، گفتم کم نیاوردم، ازاین بدترش سرم آمده و تحمل کردم و یکبار قبلن سختکاری شدهام، بحث سر این دوره طولانی نزول بلاست که تمامی ندارد. بحث سر حساب شده بودن نزول این شرایط است که نکند یکوقت سهون قاطی اینهمه درد یک خیری هم برخورد کند و بشود قدری دل خوش کرد.
دیگر متقاعد شده بودم برای آماده کردن یک برنامه ریکاوری جدی. نه وقتی برای عزاداری بود نه من آدمش. یک برنامه کلی ریختم. کارهای ددلاین دار را در اولویت گذاشتم. برای کارهای مهم بکآپ تعریف کردم که بمحض جواب نگرفتن پیِ جایگزینش را بگیرم. کلاس موسیقی را منظم کردم و یک برنامه سفر ریختم. هر یکماه 3 روز ترجیحن وسط هفته را آف میکردم و زنگ میزدم به آقای "ر" که آن اتاق بالکندارت را برایم نگهدار و میرفتم ماسوله. یکچیزی درین ماسوله هست که شدیدن با روحیات من سازگاراست. بعداز ظهرهایی که روزش بارانی بوده، مه غلیظی شروع میکند به پایین آمدن از کوهها. آن بالکن جان میدهد برای چایی و کلوچه فومنی و یک تاپ ویو از منظرهای که خیال را پرواز میدهد و اجازه فکر کردن بهر موضوع جدی را از بیننده میگیرد. ودرآن وسط هفته خلوت، غیر از صدای آبشار هیچ صدای دیگری نمیآمد. معمولن روز دوم میرفتم فومن صبحانه میخوردم و ازآنجا قلعه رودخان. دوماه پیش تایم گرفتم و برکورد 40 دقیقه تا قلعه رسیدم. بعد یک درخت تنومندی دارد که من هردفعه درمسیر برگشت محو زیباییش میشوم و منتظر میمانم کنارش خلوت شود وعکسش را بگیرم. عکسهای آخر پست مربوط به بهار، پاییزو زمستانش است.
اینها را روی دسکتاپم گذاشتم و هرچندوقت یکبار نگاهشان میکنم.
چند ماهیاست که کمکم دارد مسیر اتفاقها مثبت میشود. دارم مطمئن میشوم به نتایج برنامه ریکاوری.
حالم خوب است و قلبم مطمئن و دلم تنگِ هوای مهآلود ماسوله.
5 نظرات:
آقا دمت گرم. شرح بدبختی منو نوشتی. افتادم توی سرگیجه مشکلات شرکتی که درست کردم و مغزم داره منفجر میشه. دردسر پول ندادن کارفرما. دردسر بامبول درآوردن کارمنها و ... منم چند ساله که دارم این شعار و میدم که باید از استرس و فشار کارم کم کنم و راحت تر زندگی کنم ولی در حد شعار مونده این قضیه. با این ایده مسافرت و طبیعت خیلی موافقم . شاید منم یه روز تجربه اش کردم. با تنها رفتنش هم مشکلی ندارم بنابراین شاید تنها رفتم.
بله بدچیزی ه
تا تجربه نشه آدم نمی فهمه
such a nice photos of a great tree.I love them
عالی آقای بریف.عالی.
مرسی
ارسال یک نظر