۲۷ بهمن، ۱۳۸۸

Pink Fiction

یکی از قسمتهای کارتون پلنگ صورتی هست که در دوره دایناسورها اتفاق می‌افتد. اگردرست یادم مانده‌باشد، داستان، ردوبدل شدن یک تکه استخوان بین دایناسورها و پلنگ صورتی‌ را نشان می‌دهد. انواع تکنیکهای قاپ‌زدن استخوان بنمایش گذاشته می‌شود. بندبازی به شیوه تارزان، کشیدن دم، و یا ربودن استخوان از دهان باز شده موجودی که بخاطر درد ناشی از ضربه سنگین به پایش درحال جیغ کشیدن‌است.
سووال این‌است که ‌آیا پلنگ صورتی می‌خواهد به‌‌ بیننده دلیل انقراض دایناسورها را بیاموزد؟ خوب مسلم‌است که کمبود مواد غذایی فقط یکی از تئوری‌های انقراض آنها ‌است. همانطور که برخورد یک سیارک به زمین و نابودی دسته‌جمعی دایناسورها تئوری دیگری‌است.
آیا پلنگ صورتی می‌خواهد به بیننده بگوید همانطور که ‌آخرِ سراستخوان، بهیچ کدام از موجودات درگیر دعوا نرسید پس اصولن بیننده نباید خودش را درگیر ماجراهایی ازاین دست کند چون آخروعاقبتی برای هیچکدام از طرفین نزاع نخواهدداشت؟

بعد یک روز اتفاقی می‌افتد که باعث می‌شود آدمی به تفسیر جدیدی ازین کارتون فلسفی و چند بُعدی برسد. یک روز آفتابی سر خیابان ویلا درماشین یکی ازخطی‌ها منتظر نشستی تا یک مسافر دیگر هم برسد و دوتا چهارراه پایین‌تر پیاده‌شوی. بعد یک ماشین گذری توقف ‌می‌کند تایکی از مسافرها را درهمین مسیر سوارکند. بعد اتفاقی که‌ می‌افتد این‌است که قبل از آنکه راننده ماشین گذریِ نگون‌بخت بخواهد دوباره راه‌ بیفتد، تمام راننده‌های خطی بر سر او ریخته وتا اجدادش را جلو چشمانش نیاورند دست بردار نیستند. آن مسافر که حکم ناموس را برای دوطرف دارد برای اینکه خون راه‌ نیفتد می‌خواهد ازماشین پیاده شود که با استدلال راننده مواجه می‌شود: زیر بارحرف زور نرو.

وتو که همچنان بارها و بارها مشابه این تیپ صحنه‌ها را دیده‌ای ولی هنوز برایت عادی نشده، نمی‌توانی تعجب نکنی و از خودت نپرسی که چرا؟، ودرهمین لحظات پلنگ صورتی را می‌بینی درحال فهماندن اینکه این علاقه موجودات به درگیر شدن برسر استخوان پدیده جدیدی نیست و از هفتاد میلیون سال پیش وجود داشته، واگر این وسط اتفاق عجیبی افتاده‌است همانا حس تعجب مکرر تو‌ست.

واینطور می‌شود که در‌آن لحظه این برداشت جدید ترا بحالت جولز در فیلم "داستان عامه پسند" درمی‌آورد و از خودت می‌پرسی آیا من هم رستگار شدم یا باید منتظر تفسیر جدیدی ازاین داستان بمانم.

4 نظرات:

کرگدن گفت...

به خوبی به یاد دارم اون قسمت پلنگ صورتی رو...
به قول شما، از این دست اتفاقات مکرر، توی کارتون ها و فیلم ها کم ندیدیم و مسلماً دلیلش اینه که توی زندگی واقعی هم آخه چیزی که زیاده از همین رخدادهای عجیب و ظاهراً روتین شده است... حالا شاید توی اون کارتون، قدری اغراق هم چاشنی قضیه بوده، امّا حقیقتاً که در دنیای واقعی خودمون هم اگه نگاه دقیق تری بندازیم، از این دست اتفاقات رو می تونیم حتی با غلظتی بیشتر از اون کارتون ببینیم... و جالب این جاست که اگه موقع اون کارتون از ته دل می خندیدیم و نگاهش می کردیم، این جور وقایع در دنیای واقعی رو باید با اشک یا در خوشبینانه ترین حالت، با یک پوزخند، تماشاگر باشیم...
.
نوشته ی خوبی بود.

Ghazaal گفت...

تصادفن قبل ِ اینکه پستتو بخونم ، داشتم به همین موضوع فکر می کردم . به صحنه ی خونه ای که نذری کباب می ده ، به صف های اتوبوس ، به کمین کردن واسه صندلی های مترو . یه لبخند ِ کج گوشه ی لبم بود از این همه . وقتی خوندمت ، کامل خنده م گرفت از خودمون

Mehdi گفت...

منم محلِ كارم تو همين خيابونِ ويلاست. تقريبا روزي نيست كه چنين صحنه‌هايي رو نبينم. تشبيه جالبي بود!

After Darkness گفت...

یک )اینکه پدرم درومد تا گوشش دادم و البته آی لاو دت تو و فیلم هه هم که دیوانه وار دیگه..
دو) در راه رسیدن به هش به این لینک رسیدم از آن جهت که با کامنتت یاد این فیلمه هم افتادم و
و .... سه) اینکه آیا داریش بای انی چنس هم محلی سابق ِ عزیز؟
http://douran.blogfa.com/post-6.aspx
اون قسمت هیتلرو ایناش رو یادت هست که ..