چشمان جانسی کاملا باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوختهبود و میشمرد... برعکس میشمرد.
"دوازده"، "یازده"،"ده"، "نه"، "هشت"وبعد"هفت" اوهمینطور میشمرد وتقریبن بیوقفه این کار را میکرد.
...
سو پرسید:"موضوع چیه عزیزم؟"
جانسی به آهستگی پاسخ داد:"شش، اونها حالا خیلی سریعتر میریزن. سه روز پیش تقریبا صدتا بودن و شمردنشون سرم رو درد میآورد. اما حالا دیگه آسونه. نگاه کن یکی دیگه هم افتاد حالا فقط پنج تا مونده."
- "پنج تا چی عزیزم؟"
- "برگ، روی درخت مو، وقتی آخرین برگ بیفته منم باید برم. الان سه روزه که این رو میدونم.مگه دکتر چیزی بهت نگفت؟
سو پرسید:"موضوع چیه عزیزم؟"
جانسی به آهستگی پاسخ داد:"شش، اونها حالا خیلی سریعتر میریزن. سه روز پیش تقریبا صدتا بودن و شمردنشون سرم رو درد میآورد. اما حالا دیگه آسونه. نگاه کن یکی دیگه هم افتاد حالا فقط پنج تا مونده."
- "پنج تا چی عزیزم؟"
- "برگ، روی درخت مو، وقتی آخرین برگ بیفته منم باید برم. الان سه روزه که این رو میدونم.مگه دکتر چیزی بهت نگفت؟
...
وقتی سو از خوابی یک ساعته بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملا باز به پرده سبز کشیده شده زل زده بود.
جانسی به آهستگی گفت:"پرده رو بالا بزن، میخوام ببینم." و سو هم که خیلی خسته بود این کار را کرد.
وقتی سو از خوابی یک ساعته بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملا باز به پرده سبز کشیده شده زل زده بود.
جانسی به آهستگی گفت:"پرده رو بالا بزن، میخوام ببینم." و سو هم که خیلی خسته بود این کار را کرد.
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام طول شب ادامه یافته بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ مو برجای مانده بود. این آخرین برگ پیچگ بود و هنوز در نزدیکی ساقه اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشه های پلاسیده اش به زردی گرویده بود. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.
...
سو به تختی که جانسی در آن دراز کشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:"باید چیزی رو بهت بگم. آقای برمان (نقاش) امروز توی بیمارستان از ذات الریه مرد. اون فقط دوروز مریض بود. روز اول سرایدار اون رو پایین توی اتاقش درحالیکه به سختی درد میکشید پیدا کرد. کفشها و لباسهاش کاملا خیس و سرد بودند. هیچ کس نمیدونست اون توی اون شب وحشتناک بیرون چیکار میکرده. اما بعد اونا یه فانوس پیدا کردن که هنوز روشن بود و نردبانی که از جاش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگهای سبز وزرد روش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ مو نگاه کن..."
...
سو به تختی که جانسی در آن دراز کشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:"باید چیزی رو بهت بگم. آقای برمان (نقاش) امروز توی بیمارستان از ذات الریه مرد. اون فقط دوروز مریض بود. روز اول سرایدار اون رو پایین توی اتاقش درحالیکه به سختی درد میکشید پیدا کرد. کفشها و لباسهاش کاملا خیس و سرد بودند. هیچ کس نمیدونست اون توی اون شب وحشتناک بیرون چیکار میکرده. اما بعد اونا یه فانوس پیدا کردن که هنوز روشن بود و نردبانی که از جاش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگهای سبز وزرد روش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ مو نگاه کن..."
The Last Leaf
by (1862–1910)
1 نظرات:
The last leaf is one of the best short stories that I have read.Thanks for reminding me.Good Luck
ارسال یک نظر