۱۶ اسفند، ۱۳۸۸
۱۱ اسفند، ۱۳۸۸
از سزمینهای شمالی
حدود یک ماه پیش بود که یک برف کم وبیش سنگینی آمد درشمال. من که طرفهای قزوین بودم و کارم چند روزی زودتر تمام شدهبود، و حوصله برگشت به تهران را نداشتم تصمیم گرفتم برای چندمین بار قلعهرودخان را ببینم.
بسمت منجیل و رودبار و فومن حرکت کردم. سوز وحشتناکی میآمد و سنسور ماشین دمای بیرون را 2- نشان میداد. پلیس راه در طول مسیر ماشیهای بدون زنجیرچرخ را جریمه میکرد یا برمیگرداند. حوالی ساعت 10 رسیدم به گیت ورودی قلعهرودخان. غیر از دونفر نگهبان که درکانکس بودند کس دیگری نبود.
باتون کوهنوردی و پوتینهای کهنهام را از صندوق درآوردم و هدفون درگوش راه افتادم. همان ابتدای راه سگ ولگردی هم بدنبالم راهافتاد. مناظر شاهکار بودند. برای منی که بهارِ اینجا را دیدهبودم، جابجایی تصاویر رنگی و ترکیب سبزِ روشن با این سفیدی یکپارچه حس خیلی خوبی میداد.
هر از چندگاهی برمیگشتم و سگ را میدیدم که با یه فاصله چندمتری پشت سرم میآمد. بعد از تقریبن یک ساعت ونیم به قلعه رسیدم. سگ همچنان میآمد و گاهی به پشت روی برفها میخوابید تا عرقش گرفته و خنک شود. در راه برگشتن روش حرکتش اینطور بود که جلوتراز من میرفت و سر پیچها منتظر میایستاد تا من برسم بعد دوباره راه میافتاد. بعد همینطور که یکجا نشسته بودم که آبی بخورم و خستگی درکنم جلو آمد وسرش را پایین آورد، دستم را لای موهایش بردم و شروع کردم به نوازشش. همینطور بیحرکت من را نگاه میکرد ظاهرن که خوشش میآمد. دوباره که راهافتادم حس غریبی را کنار گذاشته بود و نزدیکم حرکت میکرد.
نزدیکهای 1 بود که دیگر پایین رسیدیم. خسته و گرسنه بودم. میدانستم که او هم خسته نباشد، گرسنه هست. هرقدر داخل ماشین را گشتم چیزقابل خوردنی برایش پیدا نکردم. یکی از نگهبانها که من را دیدهبود از کانکسش بیرون آمد و از وضعیت بارندگی دربالا میپرسید، وقتی جریان سگ را برایش تعریف کردم و گفتم بعد چندساعت همراهی چیزی برایش ندارم، گفت داخل کانکسش غذا برایش دارد و نگرانش نباشم.
سوار ماشین شدم. وقتی داشتم مسیر را برمیگشتم تا چند دقیقه پشت سر ماشین میدوید و منِ بیمعرفت را بخاطر نداشتن یک تکه نانِ خشک درماشین شرمنده میکرد.
چند قطعه عکس یادگار آن روز.
بسمت منجیل و رودبار و فومن حرکت کردم. سوز وحشتناکی میآمد و سنسور ماشین دمای بیرون را 2- نشان میداد. پلیس راه در طول مسیر ماشیهای بدون زنجیرچرخ را جریمه میکرد یا برمیگرداند. حوالی ساعت 10 رسیدم به گیت ورودی قلعهرودخان. غیر از دونفر نگهبان که درکانکس بودند کس دیگری نبود.
باتون کوهنوردی و پوتینهای کهنهام را از صندوق درآوردم و هدفون درگوش راه افتادم. همان ابتدای راه سگ ولگردی هم بدنبالم راهافتاد. مناظر شاهکار بودند. برای منی که بهارِ اینجا را دیدهبودم، جابجایی تصاویر رنگی و ترکیب سبزِ روشن با این سفیدی یکپارچه حس خیلی خوبی میداد.
هر از چندگاهی برمیگشتم و سگ را میدیدم که با یه فاصله چندمتری پشت سرم میآمد. بعد از تقریبن یک ساعت ونیم به قلعه رسیدم. سگ همچنان میآمد و گاهی به پشت روی برفها میخوابید تا عرقش گرفته و خنک شود. در راه برگشتن روش حرکتش اینطور بود که جلوتراز من میرفت و سر پیچها منتظر میایستاد تا من برسم بعد دوباره راه میافتاد. بعد همینطور که یکجا نشسته بودم که آبی بخورم و خستگی درکنم جلو آمد وسرش را پایین آورد، دستم را لای موهایش بردم و شروع کردم به نوازشش. همینطور بیحرکت من را نگاه میکرد ظاهرن که خوشش میآمد. دوباره که راهافتادم حس غریبی را کنار گذاشته بود و نزدیکم حرکت میکرد.
نزدیکهای 1 بود که دیگر پایین رسیدیم. خسته و گرسنه بودم. میدانستم که او هم خسته نباشد، گرسنه هست. هرقدر داخل ماشین را گشتم چیزقابل خوردنی برایش پیدا نکردم. یکی از نگهبانها که من را دیدهبود از کانکسش بیرون آمد و از وضعیت بارندگی دربالا میپرسید، وقتی جریان سگ را برایش تعریف کردم و گفتم بعد چندساعت همراهی چیزی برایش ندارم، گفت داخل کانکسش غذا برایش دارد و نگرانش نباشم.
سوار ماشین شدم. وقتی داشتم مسیر را برمیگشتم تا چند دقیقه پشت سر ماشین میدوید و منِ بیمعرفت را بخاطر نداشتن یک تکه نانِ خشک درماشین شرمنده میکرد.
چند قطعه عکس یادگار آن روز.
اشتراک در:
پستها (Atom)