‏نمایش پست‌ها با برچسب لنرد کوهن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب لنرد کوهن. نمایش همه پست‌ها

۰۱ خرداد، ۱۳۹۲









“In Montreal spring is like an autopsy. Everyone wants to see 
the inside of the frozen mammoth. Girls rip off their sleeves 
and the flesh is sweet and white, like wood under green bark. 
From the streets a sexual manifesto rises like an inflating tire, 
the winter has not killed us again!”

Beautiful Losers
L.Cohen 



۲۳ آذر، ۱۳۹۱


It's four in the morning, the end of December...

می‌گویند بایستی در حال و هوای مضمون یک اثر هنری باشی تا بگیردت. گاهی هم حداقل بودن در جایی آن نزدیکی‌ها برای یک حواس تندوتیز کافی است.
کوهن از شعر به موسیقی رسید. برعکس دیلان. چندتایی رمان و مجموعه اشعار منتشر می‌کند و خیلی دیر -بعد از سی‌سالگی - به سمت موسیقی می‌رود. اما شناخت اولیه من از لِنی به عنوان خواننده بود تا شاعر. 
دوسال پیش همین روزها بود که آمدم این ولایتٰ، زادگاهش. در کتابخانه مکتب‌خانه‌مان ردیفی یافتم مخصوصش. پر از کارهای خودش و نقدشان. ترم اول کلن یک چندتایی کتاب مربوط به رشته خودم امانت گرفتم و بقیه همه کتابهای آن ردیف. بعد از خرید سازِآکوستیکم، مشغول "هاله‌لویا" شدم. آن چهار ماه نکبتِ ترمِ اول خیلی‌سخت گذشت. حال و هوای کارهایش با آن زمانهایم سنخیت عجیبی داشت و سرگرم بودن به اشعارش جزء معدود کارهایی بود که ارضایم می‌کرد. و شاید وسیله‌ای برای دوام آوردنم. کم‌کم دیگر کوهن خواننده و آهنگساز برایم کم‌‌رنگ شد و بیشتر به عنوان شاعر شناختمش. یک‌سری از آثارش واقعن سنگین بودند و فقط با خواندن نقدها و تحلیل‌ها قابل درک‌کردن بود. ترانه‌هایش بمرور برایم شخصی شدند. فقط ماند آرزوی دیدنش. شنیدن زنده کارهایش. هرچند آدرس خانه‌اش را هم به عنوان آلترناتیو پیدا کرده بودم. چندسال قبل در یکی از اجراهایش ازحال رفته‌بود و می‌ترسیدم با آن سن بالا دیگر توان تور گذاشتن و اجرا نداشته باشد. چند وقت قبل اخباری پخش شد مبنی برکلاه‌برداری مدیر برنامه‌هایش و طبعن مشکلات مالی پیرمرد. وقتی آلبوم جدیدش "Old Ideas" بیرون آمد احتمال تورگذاشتنش بیشتر شد. بالاخره حدود دوهفته پیش بود که طبقه دوم "بِل سِنتر" نشسته بودم، خیره به استیجی که با تصویر نقاشی‌های خودش از کتابِ اشتاق تزئین شده بود، و منتظر. جای خیلی‌ها را خالی کردم.
با چند دقیقه تاخیر اعضای بند بالا آمدند. سالن تاریک شد و پیرمرد به حال دو وارد شد و درجا با "دنس می..." را شروع کرد. باور کردنی نبود. صدایش طبعن کمی افت کرده بود، با این‌حال دینامیک و انرژی‌ش حداقل بیست سال جوانتر می‌زد. غیر از سه-چهار قطعه از آلبوم جدیدش بقیه همه از کارهای شناخته‌شده‌اش بودند. کنسرت نزدیک به سه‌ساعت طول کشید و دیگر قطعه‌ای نبود که مشتاق شنیدنش باشم و اجرا نکرده باشد. اما حالتهایش در حین اجرا جالب بود. مثلن وقتی پارت وکالش تمام می‌شد و نوبت گروه کرش می‌شد یا اگر نوازنده‌ای قطعه سلویی داشت، کلاهش را برمی‌داشت و به سمتشان می‌ایستاد. اما آسِ گروهش پیرمرد دیگری بود از بارسلونا بنام "خاویر ماس" که سازی دوازده‌سیمه داشت با قیافه و صدایی شبیه "عود". تکنوازی پنج دقیقه‌ای‌اش در مقدمه ترانه "Who by fire"  حال و هوای کار را شرقی کرد و جمعیت را بهم ریخت. با همین ساز یک‌اجرای تازه‌ای هم از "پارتیزان" داشت، کولاک. کوهن هم هرموقع نوبت به اجرای خاویر می‌شد کلاهش را برمی‌داشت و می‌رفت جلویش زانو می‌زد. خلاصه که بنظرم این دونفر صحنه‌گردان مجلس بودند. یک‌جا هم کوهن بی‌مقدمه شروع کرد به دکلمه کردن ترانه " A Thousand Kisses Deep". و خب اینجا بود که تنها صدایی که درسالن می‌پیچید آوای آسمانی این بشر بود. همین‌جور که داشت بیت به بیت ترانه را می‌خواند چنان جوی بر سالن ایجاد شده بود که من ترسیدم اگر امر کند که خودمان را پایین بیندازیم توان سرپیچی از دستور نباشد. 
کنسرت تمام شد و اگر هوا خوب می‌یود پیاده برمی‌گشتیم. تا چند روز حس و حال خوبی داشتم. یک‌چیزی در مایه‌های اثر سونای بخار با رایحه اکالیپتوس.   

۲۷ مرداد، ۱۳۹۱

 ...ورنج‌هایت تنها سایه‌ای است از زخم‌هایم*

یک. بعد از چندسال می‌دیدمش. فوتِ پدرش را که تسلیت گفتم، از درو دیوار خانه گفت که همه شده بهانه‌ای برای یادآوری. اما بیشتر از همه فکر کردن به آن دکتر اذیتش می‌کرد. ظاهرن پدرش یک آزمایش ساده را به دکتر نشان داده و آن هم آمده بدون این که به همراهش بگوید مستقیم گفته "مشکوک است به سرطان خون". پدرش چند ماهی می‌شد که رفته بود اما از فکر آن دکترِ "نفهم"  بیرون نمی‌آمد.

دو. می‌دانستم تنها برادرش اوایل جنگ شهید شده اما نمی‌دانستم چطور. یک بار از مسیر کارگاه رفتیم دماوند و نمی‌دانم چه شد که خودش شروع کرد به گفتن. اسم عملیات را یادم نیست اما ظاهرن گردانِ برادرش محاصره بودند. عراقی‌ها از صبح شروع می‌کنند به کوتاه کردن سنگر ایرانی‌ها با آتش مستقیم تانک. بعدازظهر دیگر کار تمام بوده. تعریف می‌کرد یک روز درمسیر خانه، ماشین سپاه را دیده که سر کوچه ایستاده. دونفر از ماشین پیاده می‌شوند و مستقیم می‌آیند طرفش. آدرس خانه را می پرسند. کارشان را می‌پرسد و خبر برادرش را می‌گیرد. وقتی می‌بردشان دمِ خانه، دررا باز می‌کند و تو می‌رود، تازه می‌فهمند خبر را به که داده‌اند.

سه. اقتضای این دنیا نزول مصیبت گاه و بی‌گاه است. فرق چندانی بین فوکوشیما و اهر نیست. مهم نیست که چقدر خانه‌‌ها دربرابر زلزله مقاوم باشند. سونامی می‌آید و خانه‌ها را از پای‌بست می‌کند ومی‌برد. قایق چند تنی را بلند می‌کند و بر سقف خانه‌ فرود می‌آورد...در مواجهه با این رویِ بی‌رحمِ طبیعت، ساده‌ترین واکنش پاک‌کردن صورت مساله و محکوم کردن کوچکترین و آخرین حلقه این بی‌رحمی است: کسی که بی‌پروا واقعیت را می‌گوید، عکاسی که بی‌پرده عکس می‌گیرد. اما برای آن‌که خارج از گود ایستاده، نتیجه نظاره کردن فاجعه، یادآوری آن روی سکه دنیاست. درعین حال درگیری‌ها، خواسته‌ها، دغدغه‌ها و گرفتاری‌های حال‌مان را مسخره، پوچ و بچه‌گانه جلوه می‌دهد. 

چهار. عکس‌ها را دیدم آمدم از تجربه خودم بنویسم منصرف شدم. قدیم‌ها می‌گفتند درد اگر درد باشد، جارزدنی نیست. این‌که در کوله بار نگفتنی‌ها قسمتی هم برای رنج‌ها کنار باید گذاشت برای وقتش. اگر عمری بود، بخت‌ِ یاری و زمزمه‌ای و گوشِ محرمی.


 * Leonard Cohen
Avalanche - Songs of Love and Hate

۰۳ مرداد، ۱۳۹۱

Fata Morgana

فیتزکارلدو را خیلی وقت پیش دیدم، شاید بیست سال پیش. آن زمانها که پنجشنبه‌شب‌ها هنر هفتم پخش می‌شد. قبل از فیلم حدود یک‌ساعتی آقای منتقد سخنرانی می‌:کرد و وقتی مطمئن می‌شد که دیگر رمقی برای بیدار ماندن نداری و احتمالن اگر تا این لحظه بیدار ماندی بساط بالش و پتو را جلوی تلویزیون پهن کرده‌ای، فیلم پخش می‌شد. کلاوس کینسکی نقش فیتزکارلدو را بازی می‌کند که درجستجوی ذخایر کائوچو به آمریکای جنوبی آمده. ریتم فیلم عجیب کند بود. گمانم آنجا که فیتزکارلدو مشغول گوش دادن به اپرا در عرشه کشتی شناور در رودخانه‌ بود خوابم برد. این بود که وقتی می‌خواستم "فاتا مرگانا" یش را ببینم پیش زمینه قبلی از کارهای هرتزوگ داشتم. دیدن فیلم مثل این می‌ماند که با یک جیپ به صحرا و بیابان رفته باشی و چشمت را به تصاویر یکنواخت پنجره کناری عادت دهی. همزمان گوینده‌ فیلم متن کسل‌کننده‌ای می‌خواند درباب تاریخچه پیدایش زمین. درعین حال هرتزوگ به همین‌ها قناعت نمی‌کند و قطعه‌های "سولانگ مرین" و "سوزان" لنرد کوهن را هم چاشنی کار می‌کند و معجونی می‌سازد آرامبخش و خواب‌آور. طوری که دیدن فیلم را نتوانستم کمتر از سه‌جلسه تمام کنم. اما جلوه‌‌های بصری و شنیداری آنقدر در بی‌تفاوتی بیننده نسبت به موضوع فیلم موثر است که آخر فیلم دیگر انگیزه‌ای برای دانستن درباره تاریخ طبیعت نمی‌ماند.


گفته‌اند اگر تاریخچه پیدایش زمین را بخواهیم درمقابل مدت زمانی که بشر روی آن زندگی کرد مقایسه کنیم نسبتش مثل ارتفاع امپایراستیت است به ضخامت تمبر پستی. این است که گاهی از خودم می‌پرسم "چه چیز را انقدر جدی گرفته‌ای؟"