۱۲ فروردین، ۱۳۹۳

"The Old Ways"
Loreena McKennitt

1- ویولون و درام ابتدایی قطعه ایجاد اضطراب می‌کند، خبر از یک واقعه عظیم می‌دهد تا جایی که آوای سوپرانوی مک‌کنت بلند می‌شود "دریای خروشان، غرش امواج، مرا به خانه، به سوی تو می‌خواند".
ادامه ترانه پرده‌ صدایش آنچنان تغییر می‌کند، اوج میگیرد و پایین می‌آید که امواج دریای طوفانی را القا می‌کند. دستت را می گیرد می بردت به شب سال نو در "وِست کوست آو کلر". جایی که بوی دریا درفضا بود و باد درموهایمان. آنجا که می‌شد موسیقی را پشت سرگذاشت ونگران ادامه شیدایی نبود. که ناگهان غمی در چشمش نشست. وتو دانستی وقت رفتن رسیده. 
   
2- در"جاده‌ای به سوی تباهی" آن سکانس آخر سالیوان بعد از آن همه جنگ و گریز به خانه رسیده. به ساحل. جایی که امواج به آرامش می‌رسند. مشغول نظاره کردن رفت وبرگشت موج‌هاست. صدای شلیک دو گلوله می‌آید. جود لا در نقش مزدور آدم‌کش سر رسیده‌است. درحالی که قربانی‌اش -سالیوان- درحال جان دادن است درکمال خونسردی دوربینش را سوار سه پایه می‌کند و از سوژه‌اش که درحال غلت زدن در خون است می‌خواهد لبخند بزند تا درعالم سادیستیکش عکس هنری گرفته باشد. 
این صحنه و سکانس دقیقن حالت من‌ است هنگام عکس‌های آخر وخداحافظی در فرودگاه امام.

3- ومک‌کنت، که مدتی بعد از بیرون دادن این ترانه معشوقش درحادثه‌ای در بندر جورجین غرق شد، صدایش تا چند سال قطع شد و دیگر از ساحل و دریا نخواند.

    

۰۵ دی، ۱۳۹۲

It's four in the morning, the end of December
Imam airport was cold…

1- صبح یک روز اواخر دسامبر. عاقبت تهران. خانه پدری. آنچه جت لگ یا ساعت بیولوژیک می‌خوانند بیدارم می‌کند از خواب. اگر کلید خانه را داشتم یکی دوساعت ساعت دیگر می‌رفتم کبابی سر بهار. حلیم اوایل زمستان را می‌خریدم و می‌آوردم خانه. آنوقت کم کم همه بیدار می‌شدند و دورهم حلیم و نان سنگکی می‌زدیم و دمی خوشتر می‌بودیم که هر چه بوده و نبوده، هست و نیست، حال هست و همین لحظه.

2- طبق قول و قراری با ال.کوهن این وقتها افسار مرکبم را به درختی می‌بندم، دستم را سایه بان چشمها میکنم نگاهی می‌ندازم به عقب. به سال میلادی گذشته. اما این بار می‌خواهم مروری کنم سی سالگی به بعدم را. یادآوری کنم که هر چه قبلش طبع سرکش و ایده آل طلبی داشتم، حالا نسبتن واقع گراتر و پذیرنده تر شدم. لنگه کفشی دست گرفته‌ام و آنچنان برسر کمال‌گرایی‌هایم کوبیده‌ام که هنوز گاهی از شدت و صدای ضرباتش متعجب می‌شوم. انگشت بدهنم شده‌ام از فاصله عرش تا فرش بین آرمانهای مافی و مشغولیات حاضر. دیگرعملی نگاه می‌کنم به مسائل. و چقدر انرژی گذاشتم و می‌گذارم روز وشب، که نگاهم را بی‌عقده و بدون فیلتر کنم. درست ببینم. که هرچه می‌کشم از درست ندیدن است. نگاه که درست شد می‌شود طبیعت امور را آنطور که هست دید. پذیرفت.   

3- جایی در هاگاکوره، آموزه سامورایی، آمده:
رفتاری هست که باید از رگبار آموخت. وقتی‌که ناگهان با رگباری مواجه می‌شوی، سعی می‌کنی خیس نشوی و در امتداد جاده می‌دوی. اما حتا با عبور از زیر ایوان خانه‌ها باز هم خیس خواهی شد. اما اگر از پیش اندیشه‌ی خویش را آماده‌ی باران سازی، آن هنگام که باران بر تو می‌بارد سردرگم نیستی؛ اگرچه باز هم به همان اندازه خیس خواهی شد. این فهم در مورد هر چیزی در زندگی صدق می‌کند.

چند روز پیش ساعت چهار صبح پروازم نشست فرودگاه امام. از پشت شیشه ها خواهرم را دیدم تغییری نکرده بود. برادرم را دیدم قدش بلند شده بود. پدرم را دیدم بعد از دوسال و خرده‌ای. عصا بدست شده بود. چند دقیقه بعد می‌رسیدم آن‌طرف دیوار شیشه‌ای و جایی برای سردرگمی، فرار از "رگبار" نبود. باید گردن می‌گذاشتم به خیس شدن. می‌پذیرفتم عصا را. ناخودآگاهم می‌خواست همه چیز را همانطور ببیند که آخرین بار دیده بود. ساده لوحم کرده بود. فرصتی برای پناه بردن بیشتر به حماقت نبود. آنوقت ساموراییِ درون برطبل استقامت کوبید. ته مانده بضاعت روحی‌اش را صرف استواری کرد. اندیشه خود را هرچند دیر اما آماده باران ساخت. پس لبخند بر لب سرم را بالا گرفتم ودیوار شیشه ای را دور زدم. 


۱۱ آذر، ۱۳۹۲

I don't know you but I want you
All the more for that
"Falling Slowly"


 رفتارها و عکس‌العمل‌های کسانی که دوست و نزدیک خوانده می‌شوند گاهی تعجب‌آور و بعضن دردآور می‌شوند. این اتفاق اگر در یک مقطع کوتاه زمانی در چند مورد مختلف تکرارشود تاثیرش این خواهد بود که شخص اعتماد به قوه تشخیصش را از دست می‌دهد. درموارد حاد، کار به اینجا می‌رسد که کم‌کم منتظر خواهد بود آدمهای نرمال اطرافش هم دست درآستین کنند و ته‌مانده ذهنیتش را هم دود کنند و برود به هوا. در فاز بعدی ساختار ذهنی‌اش، "عقل دوراندیشش" را کنار می‌گذرد. سمت کسی می‌رود که هنوز "نشناختدش". و همین نشناختن کافی‌است برای جذب شدن. همین که به واسطه غریبه بودنش هیچ پیش‌فرضی وجود ندارد، ایجاد حاشیه امنیت می‌کند. دیگر حسابی بازنشده. انتظار و تعجبی هم درکار نخواهد بود.

بعد از پنج ماه جابجایی و دربه دری، دیشب وقت کردم دستی به سازم بکشم و کوکش کنم. ناخنها را کوتاه کنم و کورد بگیرم، نوک انگشتانم را باز هم روی سیمهای فلزیش فشار بدهم. روتینهای آشنا، ساندترک "وانس" را دوباره بزنم و ایده‌ای بچسبانم به ورس اولش، که مدتها می‌خواندم و نمی‌فهمیدم:

"
نمی‌شناسمت، 
اما بیشتر بهمین خاطر می‌خواهمت..."

۲۴ مهر، ۱۳۹۲

گل یاسی درزخم

دوهفته‌ای است از چین برگشته‌ام. شش هفته غیرقابل تحمل را در شهر شان‌شینگِ سی و چهار میلیون نفری گذراندم و دوباره برگشتم به همیلتون سیصدهزار نفری. هفته‌ پیش را درگیر پروژه‌ای نزدیکیهای نیاگارا بودم. صبح‌ها ماشین را آتش کرده، روی کروز گذاشته و از مناظر لذت می‌بردم. بعد از ظهرها درراه برگشت همین‌طور. چند روز پیش درراه مه‌ غلیظی شد. درخت‌های کنار جاده و نورماشین‌ها مات شدند و دلم پرکشید برای ماسوله. نمی‌دانم این علاقه منِ شهرنشین به روستا و دهات ازکجا می‌آید. سیزده‌سال عمرم را درگیر راه‌اندازی پروژ‌ه‌های خطوط اتوماسیون بودم. ابزاری بوده‌ام درجهت صنعتی شدن. شده‌ام آنکه نباید می‌شدم. مثل پاپیون. آنجا که پی اسیر کردن پروانه‌ها می‌دوید. 
می‌گوید منتظرعصبانی شدنت هستم، تو با آن لبخند همیشگی‌ت. چه بگویم که مدتهاست کلیشه‌ "شوخی نبودنِ زندگی" را برایم دورانداخته‌اند.

  
    

۲۶ تیر، ۱۳۹۲

Hands & Knees 

دوهفته‌ای است سرکار می‌روم. روز اول ساعت هشت شرکت بودم. هشت وربع فرستادندم ماموریت برای سه روز. هفته پیش هم سه روز رفتم آلبرتا برای آموزش. اول فکر می‌کردم قراراست آنجا آموزش ببینم بعد معلوم شد قضیه را معکوس فهمیدم. 
پرسنل شرکت شدیدن حرفه‌ای و تاپ هستند و رسیدن به آنها وقت و انرژی و صبر می‌]خواهد. از آنطرف کارهای جابجا شندنم هم هست. اول قرار بود برلینگتون خانه پیدا کنم. حالا نظرم روی همیلتون است. مشکل این است که داستان رزومه فرستادن و مصاحبه دادن انقدر انرژی گرفته‌است که حالا که به کارم رسیدم حال و حوصله زیادی ندارم. همه تمرکزم روی این‌است که اولویت بدهم به‌کارها و توان محدودم را درست تقسیم کنم.
جایی که زندگانی می‌کنم فعلن اینترنت ندارم. اما برنامه‌ا‌م این‌است که قدری گردوخاک اینجا را بگیرم دراولین فرصت.   


۲۵ خرداد، ۱۳۹۲

"آوای پرامیدت را برافراز که هنوز حق انتخابی هست"

Falling Slowly
Glen Hanserd

۱۵ خرداد، ۱۳۹۲

A Sight for Sore Eyes

بعد ازیک ماراتن سه-چهارماهه ارسال رزومه و مصاحبه، سه هفته پیش بود که آمدم این شهرجنوبی برای مصاحبه‌ اولیه. بعدش خبر دادند که بیا یک هفته برایمان کار کن تا بعدش تصمیم نهایی‌مان را بگیریم. دیروزصبح بعد از یک سفر نه ساعته با قطار و اتوبوس رسیدم. اتاقی دادند و سیستمی جلویم گذاشتند برای راه‌اندازی. قبل ازاینکه دست به‌کار شوم دوباره تاکید کردم که دو-سه سال دور بودم از این صنعت و این مدل خاص سیستم کنترل، شبکه، درایو و سرووموتورش را قبلن کار نکردم. گفتند تو این را راه‌بنداز ما چمدانت را اینجا نگه‌می‌داریم تا بروی بقیه وسایلت را بیاوری همین شهر. 

روبروی ساختمان شرکت فضای سبز بزرگی‌است که تهش گمانم به جنگل می‌رسد. دیروز درمسیر هتل برایان با جزئیات کامل برایم تعریف می‌کرد که درزمستان گاهی گله‌ گوزن‌ها از روبروی شرکت رد می‌شوند. تصویرسازی‌ش درذهنم ماند. امروز تقریبن آخرهای کار بودم که برایان پرید تو و گوزن بزرگی را نشانم داد آن طرف پنجره. بی‌حرکت ایستاده بود و سرش را چرخانده بود طرفمان.

باقی این هفته مثل این دو روزباشد گیتارم را برمی‌دارم و می‌آیم همینجا، همین شهرکوچک می‌مانم.

۰۱ خرداد، ۱۳۹۲









“In Montreal spring is like an autopsy. Everyone wants to see 
the inside of the frozen mammoth. Girls rip off their sleeves 
and the flesh is sweet and white, like wood under green bark. 
From the streets a sexual manifesto rises like an inflating tire, 
the winter has not killed us again!”

Beautiful Losers
L.Cohen 



۰۶ اردیبهشت، ۱۳۹۲



اولین شرکتی که کار می‌کردم مفهومی بنام حساب و کتاب و برنامه‌ریزی درش تعریف نشده‌بود. پروژه‌ها باید حتمن تاخیرش شروع می‌شد و صدای کارفرما در می‌آمد تا کم‌کم استارتش از طرف شرکت ما زده می‌شد. پرداخت حقوق‌هایمان هم گاهی به شش  ماه یکبار می‌کشید. آن زمانها دانشجو بودم و همین که شرکت هم با وضعیت پاره‌وقت کار کردنم مشکلی نداشت من هم سعی می‌کردم با شرایط کنار بیایم. اما گاهی دیگر نمی‌شد تحمل کرد. یادم می‌آید مسخره‌بازی که به حد نهایت می‌رسید و کارد به استخوانمان، تک‌تک یا دست‌جمعی جلسه می‌گذاشتیم با مدیر عاملمان. قبل ازینکه ببینیمش می‌خواستیم میزش را چپه کنیم ولی مشکل اینجا بود که بمحض دیدنش اصلن مشکلات فراموشت می‌شد. یک کیفیت آرامش‌بخشی داشت چهره‌اش که آدم بخودش شک می‌کرد که اصلن مگر می‌شود منبع و منشا مشکل این آدم باشد. این بود که هربار که می‌دیدیمش در بهترین حالت می‌توانستیم درصد کمی از مسائل را بگوییم. از آن طرف این قابلیت را داشت که کارفرماهایمان را هم که بخونش تشنه بودند را با یک جلسه آنچنان نرم کند که قابل باور نبود. قول‌های چندباره و وعده وعیدهای بی‌پایه‌ای می‌داد و باهمین‌ها جواب هم می‌گرفت. سرکار می‌"گذاشت و درعین این که می‌دانستی سرکاری، نمی‌شد اعتراض چندانی کرد. همان زمانها بود که متوجه فرم خاص چهره‌اش شدم و این که چقدر جلب اعتماد و ایجاد آرامش می‌کند. این کیفیت نادر را بعد از آن در معدود آدمها دیدم. 

تقریبن یک سیزن از In Treatment را دیده‌ام و بنظرم چهره این بشر "گبریل برن" این حالت را دارد. از آنطرف اگر اشتباه نکنم صدای کوین اسپیسی است اول هر قسمت که می‌گوید:"previously on in treatment". و خب این صدای شیطانی مرا یاد ابتدای مظنونین همیشگی می‌اندازد. آنجا که کوین اسپیسی در نقش کایزر شوزه آماده شلیک به گبریل برن می‌شود. خلاصه کلام اینکه برای من ترکیب این صدا و تصویر آن صورت تجربه آن شرکت و مدیرعاملش را یادآوری می‌کند.    
  

۲۳ فروردین، ۱۳۹۲

"Just when i thought i was out they pull me back in"
Michael Corleone

نامه وارده

"دانشجوی گرامی

به نظر می‌آید که ظرف چند هفته آینده کارتان با این واحد آموزشی تمام است. لذا فرم مربوطه را دراسرع وقت پرکرده تا مقدمات کنده‌شدن شرمتقابلمان را فراهم آوریم. چنانچه در آینده هم پول بی‌زبانی داشتید، اگر رحمی به باقی سال‌های میانسالی‌تان نداشتید در هرصورت می‌توانید از خدمات این دیوانه‌خانه بهره‌مند شوید. با آغوش باز منتظریم.

با تقدیم احترام
دپارتمان سیم‌کشی"

چندسال پیش دیگر برایم روشن شده بود که دیگر درآن دیار نباید توقع درآمد داشته باشم. البته درآمد از راه تخصصم. یک را ه این بود که بروم سراغ واسطه‌گری یا مودبانه‌اش بازرگانی که درخونم نبود. راه دیگر رفتن به جایی بود که هنوز تخصص و تکنیک خریدار داشت. مساله این بود که این طرف هم مدرک خودشان را قبول داشتند و البته به‌ راحتی ویزای ورود نمی‌دادند. چاره هر دومشکل ادامه تحصیل اجباری بود. این شد که دوسال و اندی از زندگی‌ام را مجددن درگیر درس و دانشگاه شدم که همه عمر درحال پیچاندنش بودم. درنهایت هزینه بازگشت دوباره به کار دلخواهم، سپری کردن چندسال در منفورترین جا شد.