‏نمایش پست‌ها با برچسب ساندترک. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ساندترک. نمایش همه پست‌ها

۱۱ آذر، ۱۳۹۲

I don't know you but I want you
All the more for that
"Falling Slowly"


 رفتارها و عکس‌العمل‌های کسانی که دوست و نزدیک خوانده می‌شوند گاهی تعجب‌آور و بعضن دردآور می‌شوند. این اتفاق اگر در یک مقطع کوتاه زمانی در چند مورد مختلف تکرارشود تاثیرش این خواهد بود که شخص اعتماد به قوه تشخیصش را از دست می‌دهد. درموارد حاد، کار به اینجا می‌رسد که کم‌کم منتظر خواهد بود آدمهای نرمال اطرافش هم دست درآستین کنند و ته‌مانده ذهنیتش را هم دود کنند و برود به هوا. در فاز بعدی ساختار ذهنی‌اش، "عقل دوراندیشش" را کنار می‌گذرد. سمت کسی می‌رود که هنوز "نشناختدش". و همین نشناختن کافی‌است برای جذب شدن. همین که به واسطه غریبه بودنش هیچ پیش‌فرضی وجود ندارد، ایجاد حاشیه امنیت می‌کند. دیگر حسابی بازنشده. انتظار و تعجبی هم درکار نخواهد بود.

بعد از پنج ماه جابجایی و دربه دری، دیشب وقت کردم دستی به سازم بکشم و کوکش کنم. ناخنها را کوتاه کنم و کورد بگیرم، نوک انگشتانم را باز هم روی سیمهای فلزیش فشار بدهم. روتینهای آشنا، ساندترک "وانس" را دوباره بزنم و ایده‌ای بچسبانم به ورس اولش، که مدتها می‌خواندم و نمی‌فهمیدم:

"
نمی‌شناسمت، 
اما بیشتر بهمین خاطر می‌خواهمت..."

۱۸ دی، ۱۳۹۱




سوپرانوز سریال دلخواه من است. هرچند دیگر کلاسیک بحساب می‌آید. اما از همان بار اولی که به تماشایش نشستم برایم عجیب بود که چرا اینقدر در وبلاگستان فارسی کم‌طرفدار است. مشکل من بعد از سوپرانوز بالارفتن استانداردهایم است. دیگر به راحتی جذب سریال دیگری نمی‌شوم.
به نظرم تماشاگر هدف این سریال کسانی‌اند که برایشان مراسم تماشای گادفادر و گودفلاس تبدیل به آیینی هرساله شده. یک سریال مافیایی که رد پای هردوفیلم در جای‌جایش دیده می‌شود. در سوپرانوز سعی شده از بازیگران فیلمهای گنگستری معروف استفاده شود. روزی روزگاری در آمریکا، اسکارفیس تا کازینو. انتخاب بیست و هفت بازیگر از گودفلاس نشانه شدت علاقه سازندگانش به شاهکار اسکورسزی است. اما ارجاعات بی‌شمارند. جنازه های مدفونی که باید بخاطر ترس از کشف نشدن جابجا شوند، یا صحنه شلیک جو پشی و زخمی کردن پای مایکل ایمپریولی در گودفلاس و تکرار عکسش از طرف کریستوفر (ایمپریولی) در سوپرانوز در صحنه قنادی. حتی دریک جا بدل اسکورسزی نمایش داده می‌شود. بهرحال هرچند در نگارش فیلمنامه سوپرانوز، گودفلاس به عنوان نقشه راه درنظر گرفته شده، گادفادر نقش کتاب مقدس را دارد. نمونه گل درشتش صحنه ترور تونی است. از دکه‌ای کنار خیابان آب پرتقال می‌خرد و می‌آید طرف ماشینش که بسمتش شلیک می‌شود. ارجاعی به دُن کورلئونه و پاکت پرتقالهایش. یا می‌شود سکانس کشته شدن پاولی به دست کلمانزا درگادفادر را بخاطر آورد که در سوپرانوز صحنه قتل "راستی" برهمین مبنا طراحی شده.

اما ارتباط برقرار کردن با سوپرانوز پیش نیازهای خود را دارد. بیننده باید اصطلاحات مافیای ایتالیا را بداند. دانستن سلسله مراتب و چارت سازمانی هم ضروری است. باس، آندرباس، کاپو یا کاپیتان و سرباز. شاید مطالعه این لینک و البته این یکی مفید باشد. دانستن یک سری کلمات و اسلنگهای ایتالیایی هم پیشنهاد می‌شود مثل: گومار, وا*فانگول, مَدون...

داستان کلن حول مافیای نیوجرزی است و البته ارتباطشان با مافیای نیویورک. اما ویژگی سوپرانوز خشن بودن و غیرقابل پیش بینی بودنش است. مثلن در"فرندز" وقتی جویی از چندلر جدا شد و خانه مستقل گرفت قابل پیش بینی بود که برگردد. یا جدا شدن "پِگی" از دان در "مَد من". که پیش بینی پیوستن دوباره اش کارسختی نیست. بهرحال رسمش این است که شخصیت های اصلی یک سریال بمانند و کنار هم باشند. درسوپرانوز قاعده ها بهم میریزد. بیننده سوپرانوز بعد ازینکه پس از چند سیزن به آدریانا - نامزد کریستوفر- عادت می‌کند ناباورانه مجبور است شاهد قتلش باشد به دست سیلویو. این صحنه آنقدر خشن است که نمی‌توان باور کرد چطور نویسندگان سریال به خودشان اجازه داده اند  یک شخصیت را که به بیننده عادت بدهند، به این شکل حذفش کنند. همین‌طور صحنه قتل ریچی آپریل. داستان تا جایی پیش می‌رود که بیننده فکر می‌کند تونی ترتیبش را خواهد داد ولی به طور ناگهانی به دست جنیس کشته می‌شود. اما جنس خشونت سوپرانوز فقط در کشتار نیست. سکانسی هست که کارملا –زن تونی- همراه با تونی و پسرشان آنتونی جونیور در آفیس تراپیستی هستند. آنتونی خودکشی نافرجامی کرده و دارد داستانهایی تعریف می‌کند از بچگی هایش که چرا مادرش لوس‌ترش نکرده. در یک لحظه تونی سوپرانو متوجه دندانی خونی در چاک شلوارش می‌شود. چند سکانس قبل تونی گردن یک نفر را شکسته بود و دندانهایش را در دهانش خرد کرده. بدون این که کسی متوجه شود پا رو پا می‌اندازد و برش می‌دارد. 

اما سوپرانوز نمایش استادانه کرکترهاست و البته برای هرکدام دیوانگی‌ خاص خودشان تعریف شده.  مثلن مایکی که برای جونیور سوپرانو کار می‌کند عادت دارد قبل از کشتن افراد روحیه شاعرانه‌اش را با بازی با اسم قربانی ها ارضا کند.  وقتی می‌خواهد به دانی شلیک کند می‌گوید: "هِی دانی... ساری" یا موقع کشتن جَک: "های جک... بای جک" و شلیک. جالب اینجاست که آخرسر خودش هم دریک فضای شاعرانه میان برگهای پاییزی کارش تمام می‌شود. رالفی، که درحال مستی فاز گلادیاتور برش می‌دارد.  دیالوگهای راسل کرو را تکرار می‌کرد و گاهی با دسته جارو صحنه نبردهای رومی‌ها را بازسازی می‌کرد. دیگر می‌توان از جانی سَک رییس مافیای نیویورک نام برد و آن نگاه سرد و استیل سیگار کشیدن مثال زدنی‌اش را بیاد آورد. سیدنی پولاک معروف هم درسیزن شش  بازی می‌کند. در بیمارستانی که جانی سک مشغول شیمی‌درمانی است کار می‌کند. هرچند  مدتی بعد ازین سریال خود پولاک هم بخاطر سرطان می‌میرد. فیل لئوتاردو یا فیلی معروف به شاه ایران بابازی فرانک وینست هنرپیشه محبوب اسکورسزی که در گودفلاس، کازینو و گاو خشمگین هم بازی کرده. عادت دارد قبل از کشتن قربانی چسب بدهانش بزند و  قبل ازمرگ زجرکشش کند. علی‌رغم همه هزینه‌هایی که تونی سوپرانو پرداخت، هیچوقت نتوانست قتل برادرش -بیلی- را  بدست تونی‌بی فراموش کند و دست آخر سر همین قضیه کشته شد. 

اما شخصیتهای مورد علاقه من.
تونی: از همان بار اولی که دیدمش با فیزیک جیمز گندلفینی مشکل داشتم. حجم شکم گندلفینی تطابقی با یک شخصیت کاریزماتیک مثل سرکرده خانواده مافیا ندارد. مساله دیگر لحن و تن صدایش است که بچه‌گانه می‌زند. حجم زیادی از باند صوتی سریال هم صدای عبورو مرور هوا از مجاری تنفسی گندلفینی است. اما غیر ازینها بازیش بی‌نقص است. حرکات کوچکترین اجزاء بدنش کاملن حساب شده است. واکنشهای آنی‌ش درمواجهه با موقعیتها و خبرها مثال‌زدنی است. از سیزن دوم عملن به عنوان باس از طرف سران پنج خانواده  جرزی انتخاب می‌شود.همان اپیزود اول مسئولیتهای سنگین، استرس شدیدش در یک روز کاری نمایش داده می‌شود. آنجا که تنها دلخوشی‌اش -اردکهای وحشی- از خانه‌ش می‌روند و اولین پنیک‌اتک اتفاق می‌افتد می‌فهمیم چقدر تنهاست این مرد.
  
جونیورسوپرانو: عموی تونی است. صدای دلنشینی دارد. گاهی خیلی بداخلاق و بدعنق، گاهی هم بذله‌گو. درکل بسیار دوست داشتنی است. بعد از اختلافات اولیه‌اش با تونی، نقش مشاور ارشدش را پیدا می‌کند. هرجا تونی کم می‌آورد می‌رود سراغش. دیالوگهای بین این دو همیشه جذابیت خودش را دارد. جونیور بعد از چند جلسه دادگاه حکم بازداشت خانگی می‌گیرد. اما حبس در خانه دیوانه‌اش می‌کند. یکبار که برای مراسم خاکسپاری دوستش مجوز خروج از خانه می‌گیرد. دیگر سوراخ دعا را پیدا می‌کند. با ذره بین می‌گردد در روزنامه‌ها تا بین اسامی مردگان اسمی ایتالیایی پیدا کند تا یکجورهایی خودش را ربط بدهد و بتواند اجازه خروج چند ساعته بگیرد. جلوتر نشان می‌دهد که پیرمرد دیگر از مراسم کفن و دفن خسته می‌شود و می‌شکند. اشک می‌ریزد و فریاد می‌زند که دیگر نمی‌تواند. هربار که این سکانس را می‌بینم دلم کباب می‌شود برای پیرمرد.
  
کریستوفر مولتیزانتی: احمق همیشه احمق می‌ماند و حماقت مثال زدنی‌ کریستوفر همیشه کیفیتش را حفظ می‌کند. کلن در حال استعمال دراگ است و معمولن های است. وِرد دهانش دوش‌بگ است . گاهن سیگار برلب مشغول دمبل‌زدن است. متخصص تکه تکه کردن جنازه ها با ساطور و سربه نیست کردن‌شان است. اولین قربانیش وقتی درحال اسنیف کوکائین روی ساطور است کشته می‌شود. عشق سینما دارد و بالاخره فیلمی می‌سازد بنام "کلیور" –ساطور- که داستان خودش است. یک قسمتی هست که کریس از بن کینگزلی می‌خواهد در فیلمش بازی کند. داستان به جایی می‌رسد که کینگزلی دیوانه می‌شود از پیکه کردن کریس.اما آن سکانس کشته شدن کریس بی‌نقص طراحی شده: شب است و کریس و تونی درحال برگشت از نیویورک‌اند. قطعه "کامفتبلی نامب" از ساندترک دیپارتد در ماشین کریس پخش می‌شود. کریس تحت تاثیر دراگ است و خطابه‌ای درباب زیبایی زندگی می‌خواند. تونی شک می‌کند به حالت کریس. ماشین چپ می‌کند. تونی بزحمت خودش را از ماشین بیرون می‌کشد و می‌آید سمت کریس برای کمک. کریس همین طور که خون بالا می‌آورد و قدرت تکان خوردن ندارد آخرین برگ حماقتش را رو می‌کند و از تونی می‌خواهد هرچه سریع‌تر برایش تاکسی بگیرد "وگرنه  بخاطر دراگ تست گواهی نامه اش باطل می‌شود". تونی می‌داند وجود یک جانکی در گروهش نقطه ضعف بزرگی است. کافی است یک شب را دربازداشت پلیس باشد تا همه را لو دهد. از طرف دیگر می‌داند امیدی به کریس نیست. یک بار ترک کرده است و دوباره هم ترک کند برگشتش حتمی است. پس کریس را خفه می‌کند. همانطور که کریس سگ آدریانا را خفه کرد. جالب اینجاست که چند اپیزود قبل تونی در مراسمی در کلیسا پدرخوانده فرزند تازه بدنیا آمده کریس می‌شود. واین ارجاع مجددی است به گادفادر. مایکل پدرخوانده فرزند کارلو می‌شود. بعد از مراسم غسل تعمید در کلیسا، کارلو در ماشین بدست کلمانزا بخاطر خیانت به خانواده کورلئونه خفه می‌شود.

پاولی: رابطه اش با کریس, کارد وپنیر است. هرجا به پست کریس می‌خورد موقعیت جالبی درست می‌شود. حتی بعد از مرگ کریس با گربه ای که دائم زل زده به عکس کریس درگیر می‌شود. وراج است و وقتی تونی در کماست سیل حرفهایش ضربان قلب تونی را بالا می‌برد واز کما در می‌آید. مشنگی مخصوص به خودش را دارد. جایی نشان می‌دهد که روز بعد ازدزدی چند میلیون دلاری نشسته درخانه ومشغول قیچی کردن کوپنهای تخفیف است. 

 فوریو: آدمکش حرفه ای و اصیل ایتالیائی. وقتی برای گرفتن پول می‌رود چنان زهرچشمی می‌گیرد که طرف جرئت نکند درآینده تاخیری در پرداخت داشته باشد. چهره جدی‌اش فقط وقتی تغییر می‌کند که صبح ها دنبال تونی می‌رود و کارمِلا –زن تونی- را برای چند لحظه می‌بیند. حتی دریک سکانس می‌خواهد تونی را درحال مستی از بین ببرد و کارملا را بدست بیاورد اما منصرف می‌شود.آخر سرهم در عشقش ناکام ماند و برگشت ایتالیا. بنظرم این آدم نقشش خیلی کم بود و جای کارداشت.

 بخش زیادی از سوپرانوز در آفیس دکتر ملفی می‌گذرد. از همان ابتدا تونی بخاطر پنیک‌اتک‌هایش به تراپیست معرفی می‌شود. هرچند مدتی می‌گذرد تا اعتمادش به دکتر ملفی کامل شود. اما کم کم یاد می‌گیرد که چطور از تکنیکهایی که ملفی دراختیارش می‌گذارد برای جلو بردن مقاصد حرفه‌اش استفاده کند. بهترین نمونه آنجاست که تونی از بیمارستان مرخص شده و متوجه می‌شود بخاطر ناتوانی فیزیکی‌اش دیگر تصمیمات و دستوراتش را جدی نمی‌گیرند. یک چیز کوچکی را بهانه می‌کند و بایکی از زیردستانش درگیر می‌شود و زمینش می‌زند. تونی نیم نگاهی به بقیه می‌کند. همه دیگر حساب کار دستشان آمده. تونی دردستشوئی بالا می‌آورد. نگاهی به آینه می‌کند و لبخندی شیطانی می‌زند و دوباره بالا می‌آورد. دکتر ملفی خیلی دیر می‌فهمد که روان‌درمانی برای تبه‌کاران نتیجه منفی دارد.

اما درسوپرانوز همه درسیکل تکرارند. درسیزن شش تونی در بیمارستان دائم از مهم بودن زندگی می‌گوید و این‌ که چقدر شانس آورده که زندگی دوباره بدست آورده. می‌گوید ازین به بعد هر روزش یک هدیه است. اما از بیمارستان مرخص که می‌شود دوباره برمی‌گردد به همان کثافت‌کاری‌های سابق. کریس به هروئین برمی‌گردد. ریچی, از زندان آزاد می‌شوند و دوباره می‌رود سراغ همان کارهای سابقش و کشته می‌شود. فیل لئوتاردو از زندان آزاد می شود و برمی‌گردد به سِمت کاپو در مافیای نیویورک و دست آخر کشته میشود. تونی‌بی بعد از آزادی از زندان می‌خواهد خلاف را کنار بگذارد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. نمی‌تواند. برمی‌گردد به کسوت سابقش و کشته می‌شود. بنظر می‌آید که قطاری از شخصیتها روانند و به سوی جهنم می‌روند. کانسپتی که این سریال ارائه می‌دهد این است:"هر که را همانطور که هست بپذیر". و این بزرگترین بینش یک رهبر -تونی سوپرانو- است. 

آخرین اپیزود پاولی در آن خیابان معروف، جلوی ستریال نشسته است و آفتاب می‌گیرد. صندلی ها خالی‌اند و اعضای گروه یا تیرخورده و دربیمارستانند و یا کشته شدند. پاولی ته خط را خوانده و زیر بار قبول مسوولیت جدید نمی‌رود. تونی می‌داند چطور رامش کند. پاولی قبول می‌کند. گربه‌ای از کنارش رد می‌شود. دیگر سریال یک اینرسی به تماشگر منتقل کرده که باقی داستان را می‌تواند پیش‌بینی کند و حدس بزند سرنوشت پاولی چیزی بهتر از کریس نخواهد بود. 

 انتخاب موسیقی در این سریال بسیار حساب شده است. مخصوصن قطعاتی که برای آخر هر اپیزود درنظر گرفته شده. اما در شروع سیزن دو یک تیزر مانندی بخش می‌شود از آنچه گذشت. دریک فرم ماضی استمراری با صدای فرانک سناترا "وقتی هفده ساله بودم" نمایش داده می‌شود که هرکه مشغول چه کاری بوده است: بسته های پول به دست تونی می‌رسد، کریس مشغول کوکائین است، کارملا درحال درست کردن لازانیا. یک چنین کیفیتی در اولین اپیزود سیزن شش هم هست. این استفاده از موسیقی و نمایش این صحنه‌ها کمک می‌کند به مخاطب که بعد از یک توقف چند ماهه دوباره خودش را با سریال سینک کند. نمونه درخشان دیگر استفاده از ترانه "تاینی تیرز" است آنجا که تونی دپرس است و نمی‌تواند از رختخواب خارج شود. 
یا آنجا که بابی باکالای پدر درگیر بیماری آسم است و دائم مشغول اسپری کردن است تا قدری بیشتردوام بیاورد، ترانه "سیستر گلدن هِر" پخش می‌شود.  ترکیب صحنه سیگار کشیدنش درآن وضعیت و صدای خواننده که خطاب به معشوقه‌اش تکرار می‌کند " بدون تو زندگی برایم ممکن نیست" باز هم طنز گزنده گودفلاس را یاد‌آوری می‌کند. 

پ.ن: یادی می‌کنم از خانم‌غزل که سالها پیش معرفی کننده این سریال بود و جناب میرزا که با آغوش باز پای سخنرانی‌هایم می‌نشست و در مقابل داستانهایی واقعی از مافیای ایتالیایی مونترال تعریف می‌کرد. 

۲۳ شهریور، ۱۳۹۱

از کل سنتوری یکجایش را خیلی دوست دارم. آنجا که دیگر به نزدیکی‌های ته خط رسیده. آمده در پارک یا نمی‌دانم کجا چادری زده و قابلمه‌ای گذاشته روی گاز پیک‌نیکی و مشغول سوسیس سرخ کردن است. گاهی هم بلند می‌شود برای کفترها چیزی می‌ریزد. از آن دور دو تا معتاد در هیبت زامبی نزدیک می‌شوند. می‌نشینند، زانوبغل می‌کنند و چشمشان را به قابلمه می‌دوزند. سنتوری هم می‌آید دست هرکدام‌شان لقمه‌ای می‌دهد. هنوز غذای نفر دوم را نداده که سه نفر دیگر هم به جمع اضافه می‌شوند. این جماعت برای سنتوری عاقبت مسیری است که درگیرش شده. آینه‌ای از آینده نزدیک. با این حال قسمت کردن غذا، خبر از زنده بودن عزت نفسش درعین فلاکت می‌دهد. 
هر بار که صدای چاووشی را می‌شنوم یاد این صحنه می‌افتم که هم‌زمان می‌خواند "رفیق من سنگ صبور غم‌هام..."

  

۰۵ شهریور، ۱۳۹۱




"مَد مِن" کشف تابستانی‌ام بود. یکی از بهترین سریال‌هایی که دیدم. هرچند که از سیزن چهار به بعد دور می‌گیرد و هرقسمت کیفیت یک فیلم سینمائی پیدا می‌کند. "دان دریپر" با بازی "جاناتان هَم" شباهت عجیبی به جرمی برت دارد. چشمانش همان کیفیت تیزی و ذکاوت را دارد. هرچند شرلوک هلمز ارتباط  چندانی با زنها نداشت اینجا دان سنگ تمام می‌گذارد.
سریال، فستیوال الکل و سیگار است. استارت روز کاری با قهوه است و ادامه بر عهده مینی باری است که گوشه هردفتری هست. بخصوص درمورد دان و راجر بنظر می‌آید نصف وقتشان را مشغول باز و بستن بطری هستند. بیشتر داستان در محیط کاری یک شرکت تبلیغاتی دهه شصت تصویر شده. مسیر پیشرفت شخصیت‌ها، حساسیت روی فیش حقوقی همکاران، پاداش، چانه‌زنی و درخواست اصافه‌حقوق، دور زدنها، زیرآب‌زدنها، کار گرفتن، راضی نگه‌داشتن یا از دست‌دادن کارفرما و... همه مسائلی که در تمام شرکتها و ادارات کم وبیش برقرار است را خیلی خوب نشان می‌دهد. اما بستر داستان مروری دارد بر اتفاقات مهم تاریخی: مارتین لوترکینگ، کندی و بحران موشکی کوبا، قتل کندی، مرگ مونرو، ویتنام...

جائی "کنراد هیلتون" با دان آشنا می‌شود و نشان می‌دهد که می‌خواهد کار تبلیغاتی هتلهایش را به او بسپارد. داستان که جلو می‌رود قصد و غرض اصلیش را نشان می‌دهد: تنهائی و درماندگی و نیاز شدید به داشتن همصحبتی مثل دان. کلن رابطه این دو از همان شروع مثل شطرنج می‌ماند. صحبت‌ها و حرکت‌ها بقدری حساب شده و هرکدام درجهت خود است که نمی‌شود یکبار دیدشان.  مخصوصن آن سکانسی که هیلتون صبح اول وقت می‌رود در دفتر دان پشت میزش منتظر می‌ماند. این است که بنظرم سریال "بازی بزرگان" است. یک جای دیگر "داک" می‌خواهد نظر سنت‌جان مدیر شرکت پی.پی.ال را برای خرید شرکتشان جلب کند. یکی از شرطهایش هم این است که بعنوان مدیر جدید شرکت انتخاب شود. سنت‌جان می‌خواهد شرکت را بخرد اما داک را هم نمی‌خواهد. می‌آید برای داک که چندوقتی است الکل را کنار گذاشته یک باکس جینِ‌گرانقیمت می‌فرستد تا روز جلسه نهائی عکس‌العملی که می‌خواهد از داک ببیند و بهانه‌ای دستش بدهد برای کنار گذاشتنش.

بنظرم اپیزود "سوت‌کیس" -سیزن چهار اپیزود هفت- بهترین قسمت سریال است. داستان درباره "استقامت واستحکام" است و پیاده کردن این مضمون در طرحی برای سامسونت. اما دان پیغامی داشته‌است که باید با جایی تماس بگیرد. توانش را ندارد. می‌داند چه خبری در انتظارش است و قدرت مواجه شدن ندارد. شب بین خواب و بیداری زنی را در هاله‌ای می‌بیند. زن،  "آنا" است تنها کسی  که دان را واقعن می‌شناسد. هر بار این قسمت را می‌بینم و آن زن را چمدان بدست، سامسونت بدست، آماده مسافرت، آماده رفتن می‌بینم مو برتنم راست می‌شود. روز بعد دان سرحال است و طرحی برای سامسونت روی میزش است عالی. مفهوم سرسختی تمام و کمال نشان داده می‌شود.


اما از موسیقی چه بگویم که طبعن الدسانگ است و متعلق به همان دوره و حال وهوا: سایمون اند گارفانکل، دیلن، سیناترا، لویی آرمسترانگ، بیتلز، رولینگ‌ستونز. 

۱۱ تیر، ۱۳۹۱

پینتا، نینا، سانتا ماریا*

مدتها بود می‌خواستم "تسخیر بهشت" را ببینم. بخاطر موسیقی ساخته ونجلیس‌ش - یا درستش ونگِلیس-  و آن صحنه معروف زانوزدن کریستف کلمب درساحلِ رسیدن. با اینکه شخصیت‌های فیلم ضعیف کار شده‌اند و عمقی ندارند، اما داستان درگیرم کرد. این‌که با سه‌کشتی -پینتا، نینا، سانتا ماریا- و تدارکات و لوازم ناوبری محدود، جان خودت و عده‌ای ملوان را کف دست بگیری و راه غرب را پیش بگیری تا "برسی" جگر می‌خواهد. دویدنِ کور، محکِ شجاعت است.

اوائل فیلم، اعدامهای وحشتناک آن زمان اسپانیا را نشان می‌دهد. کلمب، به رویای رسیدن به هند یا چین - یک سرزمینِ بکر و دور- سفر می‌کند تا شهرآرمانی‌ش را آنجا بسازد. بعد از فتح اولیه بهشت، برمی‌گردد و کشتی‌های بیشتر می‌آورد، نقشه‌های شهرسازی داوینچی را هم همراه خود می‌برد ومشغول ساختن می‌شود. نتیجه کار به اینجا می‌رسد که راهی ندارد جز اینکه بساط همان کشتار و اعدام را در جای جدید راه‌ بیندازد. تغییر محیط، خوی و طبع بشر را -حداقل درکوتاه مدت- تغییر آنچنانی نمی‌دهد. 

* همچنین عنوان قطعه‌ای از ساندترک فیلم


۲۰ اسفند، ۱۳۹۰


داستانهای نیویورکی - فستیوال رنگ و موسیقی

اسکورسزی فبلمساز دلخواهم است. هرچند هنوز نمی‌فهمم چطور راضی شده اعتبارش را حرام این جوانک مزلف دی‌کاپریو کند. معمولن دی‌وی‌دی فیلمهای مارتین پر است از پشت صحنه و مصاحبه‌های طولانی و جذاب. خیلی نازنین و دوست داشتنی است این آدم. چه آنجا که در انیمیشن Shark Tale جای یکی از ماهی‌ها حرف زده است چه در نقش ون‌گوگ در فیلم کوروساوا. یادم می‌آید اواخر گشت و گذاری در سینمای آمریکا، به دوران خودش که نزدیک می‌شود به شرافت و سادگیش ایمان آوردم آنجا که می‌گوید "دیگر قضاوت درباره این‌دوره کار من نیست و کسی می‌خواهد خارج ازاین جریان".

با این مقدمه باید بگویم وقتی یکی-دو هفته پیش درمراسم اسکار دیدمش که چطور شروع به درو کردن اولین جایزه‌ها کرد کلی خوشحال شدم. چندباری هم دوربین نیک نولتی را نشان داد، سالخورده و با ریش انبوه. قیافه‌ش شبیه شده بود به کار مشترکشان در داستانهای نیویورکی. اپیزود Life Lessons. به نظرم این فیلم جزء تاپ‌های اسکورسزی است که کمتر دیده شده. لاینل دوبی -نیک نولتی- نقاشی است در نیویورک که سه هفته تا نمایشگاه کارهایش فرصت دارد و مشغول تابلوی نهایی‌ش است. دراستودیوی محل کارش دخترکی هست بعنوان شاگرد یا دستیار. دختر می‌خواهد رابطه‌شان در حد استاد وشاگرد باشد. نقاش درظاهر قبول می‌کند ولی درعمل درپی بازگشت به دورانی‌است که حدوحدودی برای رابطه‌شان نبود. دختر وقتی نیست نقاش هم توان و انگیزه کار ندارد. از آن‌طرف رفتار نقاش دائمن باعث تهدید دختر به رفتن می‌شود. اما فیلم، فیلم موسیقی است. کلمه به کلمه لیریکس قطعه Whiter shade of pail در تیتراژ فیلم بدل به تصویر شده. در انتهای فیلم هم که لوپ داستان بسته می‌شود دوباره همین قطعه پخش می‌شود. انگار که کسی نظر اسکورسزی را درمورد این ترانه پرسیده باشد و درجواب این فیلم را ساخته باشد.

اما یک دستگاه پخشی هست کنار بوم عریض و طویل، که همیشه در حال کاراست و پر از لکه‌های رنگ. نوارهای کاست دائمن درحال پخش‌اند. هر بار که نقاش به نحوی رانده می‌شود از سوی دستیارش، پناه می‌آورد به ضبط صوت و نواری و ادامه کار. جایی در فیلم لاینل به پنجره اتاق شاگردش خیره می‌شود، می‌داند که دراتاقش تنها نیست، اوج نیازش با قطعه Nessun Dorma نشان داده می‌شود. صبح که دوباره مشغول کار می‌شود دکمه پلی را می‌زند وقتی برمی‌گردد لبخند بزرگی روی صورتش نشسته.
این صحنه را خیلی دوست دارم. اگر بدنبال نمایش عبارت "استمداد ازموسیقی برای ادامه دادن" می‌گردیم همین صحنه کافی است.

۲۹ مرداد، ۱۳۹۰



از آخرین بار دیدن پاپیون‌م دو سال گذشت. دوباره دیدمش. خدا سایه عشق به الدسانگ و فیلم کلاسیک را کم نکند. ایندفعه برایم جالب این بود که تنها کسانی که به پاپیون خیانت نکردند و امنیتش را تضمین کردند جذامی‌ها بودند و بومی‌ها. پاپیون درازای لوتی‌گری‌ش در رد نکردن سیگار برگِ سرکرده جذامی‌ها، قایق و پول می‌گیرد و بومی‌ها پناهش دادند و درعوض کشیدن پروانه‌ای روی سینه رئیس قبیله‌شان مروارید پاداش‌ گرفت. در عوض هرجا پای سفیدپوستها و فرانسوی‌ها می‌رسید رنگ و بوی خیانت و توطئه القا می‌شد. آنجا هم که به کلیسا پناه می‌برد، بازهم فروخته می‌شود به ماموران فرانسوی به این بهانه که: "اگر گناهکار باشی که جایت در زندان است و خدا یارت خواهد بود اگر بی‌گناهی".

از آنطرف دِگا نقطه مقابل پاپیون است. آدمِ ماندن است. قانع است به اندازه‌ای که هست. کاراکتر محافظه‌کار دگا در مخفی کردن لوله پولها در روده‌اش و عینکی که با کشی روی صورتش نگه‌داشته تعریف می‌‌شود. اواخرداستان، آنجا که پاپیون بعد از گذراندن سالها در سلول انفرادی آزاد می‌شود و دوباره با دِگا در جزیره شیطان همسایه می‌شود اوج تضاد این دونفر نشان داده می‌شود. پاپیون شروع می‌کند از نقشه‌های دوباره‌اش برای فرار می‌گوید و دگا بسرعت بیرون می‌آید و وانمود می‌کند دوباره جانوری به مزرعه‌اش دستبرد زده و سعی می‌کند با دادوفریاد ذهنش را از فرار منحرف کند. دِگا راضی است، روزگارش را به غذا دادن به خوکها می‌گذراند و دیگر تلاشهای پاپیون برای همراه ساختن دگا برای ادامه شو فایده ندارد. دگا غل و زنجیر ماندن است و پاپیون تازیانه رفتن‌.

اما چرا این فیلم این‌همه برایم جذاب است؟ بعنوان کسی که در شهر دیگری درس خوانده و ده سال پیمانکار پروژه بوده همیشه در سفر بودم. از تهران به کرمانشاه، تبریز، مشهد، اصفهان، قزوین، زنجان. زمستان وحشتناک فیروزکوه. گاهی از پای پروژه می‌رفتم شهر دانشگاهم امتحان پایان ترمم را می‌دادم دوباره برمی‌گشتم. ساوه سوار ماشینهای سلفچگان می‌شدم و از آنجا اتوبوسهای گذری اراک را سوار می‌شدم. خلاصه که یک جورهایی با جاده خو گرفتم. این اواخر که برگشته بودم ایران، یک چند ماهی مشاور فنی شرکتی بودم. از محیط رخوت‌بار آفیسی که کار می‌کردم جانم در‌ آمد. خلاصه که از شغل ثابت و روتین بیزارم. از کت وشلوار و کارت زدن و دفتر و میز فراریم. آدم شلوار جین و کارگاه و کار کردن در سایت‌م. شاید اینها دلایل علاقه‌ام باشد به این فیلم. شاید هم فیلم پاسخی است برای کسی که دنبال هارمونی برای زندگی دیوانه‌وار مجردی‌ش می‌گردد.


تیتراژ پایانی و لیریک فرانسوی قطعه‌ای که این روزها خوراک منِ در حال زبان خواندن شده:

تویی که به نظاره دریاها نشسته‌ای
تویی که تنها به مرور خاطراتت نشسته‌ای
...
تویی که نگاهت به آسمان دوخته شده
ز
یر آفتاب تند، زیر بار سنگین گذشته‌ها تویی که غروبهایت را به فکرکردن به بازگشت به خانه‌ات می‌گذرانی ...
این همه دنیای توست، تویی که به نظاره دریا آمده‌ای
این همه دنیای توست، پاپیون

۲۲ اسفند، ۱۳۸۹

Winged Migration



1- بعنوان کسی که دریک دوره سه‌ ساله نزدیک به هزارواندی فیلم دیده و آرشیو نسبتن پروپیمانی ساخته، کار بجایی رسیده که تنها فیلمی که درمدت یکماه می‌بینم شده مستند حیات وحش.
شاید یک دلیلش این است که دیگر نمی‌شود توقع زیادی از فیلمهای سینمایی جدید داشت.

2- فیلم مستند-داستانی Winged Migration براساس این سووال ساخته شده که آیا می‌شود بمدت نود دقیقه بال زدن پرنده‌ها را نمایش داد و تماشاچی را روی صندلی نگه‌داشت؟
فیلم با مهاجرت پرنده‌ها ازبرکه‌ای شروع می‌شود و با بازگشتشان به همانجا تمام. نزدیک به چهارسال پنج تیم فیلمسازی با پاراگلایدر، بالن، هواپیمای ریموت کنترل، هلیکوپترو وسایل پروازی دیگر پرنده‌ها را تعقیب کرده‌اند و شاهکاری ساخته‌اند از مهاجرت پرنده‌ها، خطراتی که درمسیر تهدیدشان می‌کند، تکنیکهای جهت‌یابی و پیداکردن غذا درطول مسیر. کیفیت تصویر فوق‌العاده است و همراه با صدای بال زدن و نفس‌نفس زدن پرنده‌ها فضایی درست می‌کند میخکوب کننده.
یک سکانس شاهکاری دارد آنجا که دسته‌ای از مرغان گرسنه در دشتی سرسبز، کنار کلبه‌ای فرود می‌آیند. بعد دوربین از تاریکی داخل خانه شروع می‌کند به تعقیب پیرزنی که سمت پرنده‌ها می‌رود. پرنده‌ها هم با کمی تردید بسمتش می‌روند. پیرزن ازکیسه‌ای که همراه دارد مشتش راپر می‌کند و دستش را سمتشان می‌گیرد. شروع به نوک زدن می‌کنند و بعد از مدتی می‌پرند و پیرزن همینطور نگاهشان می‌کند تا دورمی‌شوند.


3- ساندترک درنهایت است. صدای بال پرندگان بعنوان مترونوم درپیش زمینه اکثر قطعات وجود دارد. جناب "نیک کیو" هم در ترک To Be By Your Side سنگ تمام گذاشته:

بر فراز اقیانوسها، جنگلها، کوه‌ها، دره‌ها و بیابانها
از میان شعله‌های آتش، زوزه‌های باد و بارش باران
یک مایل، یک سال، فاصله و زمان چه اهمیت دارد
وقتی همراه وهمسفر بالهای توام

و بعد از اتمام هرپارت این قطعه، صدای جیغ دسته جمعی پرنده‌ها حال و هوای شنوده را عوض می‌کند.

4- چند وقتی‌است که مجذوب این کیفیت زندگی شدم. دائم درسفربودن و پایین نیامدن مگر برای استراحت و غذا. چقدر این حالت زندگی نظربلندی می‌خواهد و موجود را نظربلند می‌سازد.
قبل ازینکه اینجا بیایم، چند ماهی بعنوان مشاور فنی برای شرکتی درایران کار می‌کردم. وقتی هم که آمدم قراردادی بستیم و بنا شد همکاری ادامه داشته باشد. مدتی است که خواسته‌اند که برای چند ماه دیگر برای یک دوره آموزشی بروم اسپانیا و اگر به توافق برسیم چند ماه تابستان را بیایم ایران و روی پروژه‌ای کار کنم.
این روزها با خودم فکر می‌کنم زندگی‌ام شده مثل این موجودات. منتها مهاجرت من برعکس است، تابستان به سرزمینهای گرم و زمستان به سمت نواحی همجوار قطب.

5- هر سال حدود 50 میلیارد قطعه پرنده، به قصد مهاجرت به آسمان می‌پرند.

6- پرنده‌‌جات و موسیقی:
فلامینگو
پنگوئن
عقاب


۱۰ بهمن، ۱۳۸۹

The Crimson Wing

برایم ردیابی یک قطعه شرشده درگودر به فیلم The Crimson Wing: Mystery of the Flamingos ختم شد. فیلم گفتار متن کمی دارد و تمامن تصویر و موسیقی‌است. از تولید مثل و تولد فلامینگوها شروع می‌کند و یک تصویر بکری از زندگی‌شان نشان می‌دهد.

بعد ازینکه فلامینگوها به دریاجه‌ی "نِیترون" درشمال تانزانیا می‌رسند جفت‌گیری می‌کنند و وقتی دریاچه بخاطر شدت گرما خشک می‌شود بر بستر دریاچه آشیانه‌ می‌سازند و منتظر تولد جوجه‌‌ها می‌مانند. بدلیل بی‌آب و علف بودن منطقه، بعد ازتولد جوجه‌ها را با یک مایع مقوی که شامل خون هم ‌می‌شود تغذیه می‌کنند. (مثل پنگوئن‌ها)
یک‌مقدار که جوجه‌ها توانایی حرکت و راه‌رفتن پیدا می‌کنند جمعیت فلامینگوها شروع به راهپیمایی طولانی می‌کنند به سمت یک دریاچه دیگر. فیلم جوجه‌ فلامینگویی را نشان ‌میدهد که بخاطر راه‌رفتن زیاد بربستر نمکی دریاچه دور پاهای لاغرش را بلورهای نمک مثل سنگ گرفته‌ و مثل وزنه‌ای سنگین جلوی حرکتش را می‌گیرد و از گروه عقب می‌افتد. گوینده می‌گوید:" گروه نمی‌تواند برای همه صبرکند". به جایی می‌رسد که درمیان بیابان تک وتنها راه ‌می‌رود و دائمن زمین می‌خورد. دوربین جوجه را تعقیب می‌کند و درنهایت به دریاچه می‌رسد. مدتی کنجکاو آب را نگاه می‌کند و بعد شروع به دویدن می‌کند وبه بقیه ملحق می‌شود.

اما یک شروع شاهکاری دارد این فیلم. اول از دریاچه نیترون می‌گوید که آب سمی دارد و عملن امکان حیات به هیچ موجود زنده‌ای نمی‌دهد. فقط در مدت چند هفته در سال که بارندگی‌های شدید اتفاق ‌می‌افتد جلبکها که غذای فلامینگوها هستند شروع برشد می‌کنند و حیات بدریاچه برمی‌گردد. بعد درشب، دقیقن وقتی هوا ابری ‌است و صدای رعدوبرق می‌آید برای اولین بار فلامینگوها رانشان می‌دهد و گوینده ادامه می‌دهد: فلامینگوها که از هزاران مایل دورتر پرواز کرده‌اند جوری سفرشان را برنامه‌ریزی می‌کنند که دقیقن دراین زمان به دریاچه برسند. همزمان قطعه "Arrival of the Birds" اوج می‌گیرد و با برخورد پاهای پرنده‌ها روی آب، آرام می‌گیرد. شاهکار.

چند وقتی‌است حس می‌کنم دیدن این تیپ فیلمها شاید کمکی باشد برای کم کردن حجم حجیم باگهای خلقت درذهن بهم ریخته‌ام.

۱۸ شهریور، ۱۳۸۹

پنگوئن‌های امپراتور

پنگوئن‌های امپراتور بزرگترین نوع پنگوئن‌ها هستند. درفصل تولید مثل حدود 100 کیلومتر راه را پیاده طی می‌کنند. ماده‌ها پس از تخمگذاری، تخم را به نرها می‌سپارند و همه راه را برمی‌گردند تا از دریا غذا تهیه کنند و دوباره برگردند و جوجه را تغذیه کنند. در این بین نرها چند ماه مسوول حفاظت از تخم‌ها هستند وهمانطور که بهم چسبیده‌اند و کلونی بزرگی درآن سوز سرما درست کرده‌اند تخم را بین شکم و پای خود نگه‌میدارند تا دربرابر سرمای زیر 60 درجه سالم بماند. جوجه‌ها از تخم‌ها خارج می‌شوند و نرها با مقدار کمی شیره‌ای مغذی آنها را زنده‌ نگه‌می دارند. ماده‌ها از راه می‌رسند، و این‌بار نرها، مسیر برگشت به دریا را پیش می‌گیرند.

این روایت شاهکار را حدودن پارسال در مستند فرانسوی "رژه پنگوئن‌ها" دیدم. درمیانه‌های فیلم، آنجا که زمستان تمام می‌شود وخورشید بالا می‌آید نشان می‌دهد که تخم‌ها کم‌کم شکسته می‌شوند. چشم‌های نگران نرها را نشان می‌دهد که مسیر برگشت ماده‌ها را نگاه می‌کنند. نرهایی که 4 ماه از آخرین وعده غذاییشان گذشته و نصف وزنشان را از دست داده‌اند و چیز زیادی برای سیر نگهداشتن جوجه‌هایشان ندارند. بعد همزمان با نمایش دادن این تصاویر یک قطعه‌ای پخش می‌شود و صدای خواننده که مرتب تکرار می‌کند:
خلاصه که بنظرم شیوه روایت این مستند خیلی جذاب ‌است هرچند نه به اندازه سوژه داستان.

۱۷ تیر، ۱۳۸۹

Dark Was the Night, Cold Was the Ground

اواسط فیلم دشمنان مردم دوست دیلینجر، یک روز قبل از مرگش می‌گوید"دیگه نوبت من رسیده"، ودوباره در واکنش به جدی نگرفتن حرفش می‌گوید:"وقتی نوبتت می‌رسه خودت می‌فهمی". کمی جلوتر داستان به جایی می‌رسد که دیلینجر تنها مانده وتمام دوستانش دستگیر یا کشته شده‌اند. دیلینجر وارد اداره پلیس می‌شود، می‌رود به بخش مربوط به خودش و روی بردهای روی دیوار عکس تمام همقطارانش را می‌بیند که به نحوی پرونده‌شان بسته شده، همینطور که عکسهای مهرخورده را مرور می‌کند درانتها به عکس خودش می‌رسد. اینطورمی‌شود که سرنوشت محتوم خودش را حدس می‌زند. دراینجا، اگر از نورپردازی عالی این سکانس بگذریم، انتخاب تِرک "Dark Was the Night, Cold Was the Ground" نبوغ جناب مایکل مان را می‌رساند.

ناله‌های غمبار و حزن‌آور و تکنیک اسلاید گیتار"بلایند ویلی جانسون" ترکیبی می‌سازد که غیر از بوی مرگ و حس به ته خط رسیدن چیزی برای شنونده‌اش ندارد. گفته ‌می‌شود این قطعه ‌که احتمالن سال 1927 ساخته شده، درونمایه‌هایی دینی و باموضوع "مصلوب شدن مسیح" دارد و خب وقتی به اینجا می‌رسیم فکر کردن به تشابه موقعیت مسیح و دیلینجر از نظر آگاه بودن به خیانت و تقدیرحتمی بسیار جذاب است.

این کار که بعنوان یکی از قویترین و تکاندهنده‌ترین قطعات بلوز شناخته شده، کیفیت ضبط بدی دارد و یک نویزی که بسیار شبیه صدای سوختن هیزم هست درکل تِرک شنیده می‌شود، که به طرز غریبی تداعی کننده صحنه شب، تاریکی، سرما و نوازنده‌ای کنار آتش است.

درمورد زندگی ویلی جانسون (1945-1897) اطلاعات زیادی نمانده غیر ازینکه بطور مادرزادی کور نبوده و بعدها بیناییش را ازدست می‌دهد. درکودکی مادرش می‌میرد ومعمولن پدرش اورا درگوشه‌ای ازخیابان رها می‌کرده تا بنوازد و پولی جمع کند. تاآخر عمر فقیر بوده و از راه نوازندگی خیابانی روزگار می‌گذرانده. در خرابه‌ای زندگی می‌کرده و آخرسر بخاطر ابتلا به سیفیلیس و مالاریا ودرحالیکه بدلیل رنگ پوستش، امکان درمان در بیمارستان را نداشته می‌میرد. حتی محل دفنش هم تا سال 2009 مشخص نبوده‌است.

ومن که چند وقتی است گاه وبی‌گاه این قطعه راگوش می‌دهم، بعد از مرور زندگی نوازنده‌اش، انگشت بدهن ‌مانده‌ام از این ظرفیت عظیم بدبختی و بیچارگی و دریک کلام بلوزی که در این دنیا بصورت بلقوه وجوددارد و بسته به قرعه، سخاوتمندانه در اختیارمان قرار می‌دهد.


Dark Was the Night, Cold Was the Ground (1927)
Blind Willie Johnson


۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۹

Angeles

طناب دار دور گردنش است و دارند حکم اعدامش را می‌خوانند، زنی که شرح تجاوزها و دزدی‌هایش را می‌شنید به اَنجل آیز می‌گوید "همون بهتر که یه همچین آدم کثیفی اعدام شه" بعد اَنجل آیز از دور بلاندی (ایستوود) را می‌بیند که منتظر تمام شدن قرائت حکم است تا طناب را از دور با تیر بزند، برمی‌گردد و به زن می‌گوید:
"حتی همین آدم کثیف و پستی که می‌بینی فرشته نجات خودش رو داره"

نگارنده در کمال همذات‌پنداری با "توکو" ماه‌هاست که منتظر شنیدن صدای شلیک بلاندی‌ است.




Angeles
Elliott Smith

۰۲ اسفند، ۱۳۸۸

I'm a Stranger Here Myself


درتمام آنچه که نوشته‌ام و با آن درگیری نزدیک داشته‌ام نشانه شخصی‌ام همیشه این بوده:"من خودم هم اینجا غریبه‌ام". جستجو بدنبال یک زندگی پرثمر، بگمان من، بشکلی پرتناقض همیشه جستجویی‌ست تنها. تنهایی برای انسان خیلی مهم است. بشرط آنکه باعث آزار نشود و انسان بداند که آن را چطور بکار ببرد.
نیکلاس ری

"...جانی گیتار فیلمی بود که بمحض دیدنش دلباخته‌اش شدم..."
فرانسوا تروفو

"سینما یعنی نیکلاس ری..."
ژان لوک گدار

جانی گیتار، فیلیپ یوردن.
ترجمه و افزوده‌ها از پرویز دوائی





Johnny Guitar
Peggy Lee




۲۵ آذر، ۱۳۸۸

You, who watch the sea...

ساحل چمخاله (لنگرود) - بهار88

"پاپیون" جزء فیلمهایی‌است که هر چندوقت یکبار باید ببینم. برای‌ من این فیلم پراست از صحنه‌های شاهکاروبیادماندنی.
مثل سکانسی که پاپیون(استیو مک‌کویین) برای گرفتن قایق، در کلبه جذامی‌هاست وتعارف سیگاربرگ رییسشان را رد نمی‌کند،
ویا
جایی که دِگا(داستین هافمن) بدنبال شکار پروانه‌ای، با چه دقتی دستش را به آرامی نزدیک پروانه‌ می‌برد و پروانه را می‌گیرد،
ویا
آنجا که دگا مشغول درست کردن فریم عینکش است، بدوستش می‌گوید: "هیچ می‌دونستی اولین حلقه‌ای که ازسنگ بدست انسان ساخته‌شد جنبه زينتی پیداکرد؟ من همیشه این کار انسان رو ستودم"،
ویا
نارگیلهایی که دگا برای پاپیون به زندان می‌فرستد، و نارگیلهایی که پاپیون برای فرار نهایی‌اش استفاده می‌کند،
ویا
وقتی پاپیون که دوران زندان انفرادیش تمام شده و فرستاده شده به جزیره‌ای با صخره‌های بلند که "کوسه‌ها وامواج دریا ازآن محافظت می‌کنند"،آنوقت که بعدازچندسال دگا را می‌بیند، صدایش می‌زند، دگا با دیدن پاپیون بسمت خانه‌ می‌رود، وپاپیون سالخورده بدنبال اوست، دگا بخانه می‌رسد و خودش رامشغول غذادادن به خوکها می‌کند وبعد ازچند لحظه برمی‌گردد و می‌گوید "کاش اينجا نمی‌آمدی" وباز بعداز مکثی می‌گوید" برای نهار ماهی دوست داری؟".
ومن هردفعه که فیلم به اینجا که می‌رسد فکر می‌کنم چقدر این جمله "کاش اینجا نمی‌آمدی" اضافی‌است و چقدر حرکت سرپاپیون به نشانه پذیرفتن دعوت بنهار زیباست.
ویا
تنها موسیقی باکلام فیلم بر روی تیتراژ پایانی، که درواقع برروی تم اصلی فیلم خوانده شده، آنجا که خواننده می‌خواند:
Toi qui regarde la mer tu es seul avec tes souvenirs
(You who watch the sea you're alone with your memories)

واصلن دانستن اینکه استیو مک‌کویین بدرخواست خود صحنه پرش از صخره را بجای بدلکارش انجام‌ داد، همه و همه داستانی می‌سازد، که تا مدتها درگیرم می‌کند، ودرنهایت مجبور می‌شوم حرکاتم را، تصمیمهایم را، لحظاتم را بین دگا وپاپیون درونم تقسیم کنم.

Cruel Sea
Jerry Goldsmith



۲۲ آذر، ۱۳۸۸

From Here to Eternity


ازاین‌جا به ابدیت. مفهوم آبستره این فیلم را عنوان انتخابی زبان فرانسه آن، روشن می‌سازد: "تا وقتی که آدمیان وجود خواهند‌ داشت"،‌یعنی تا وقتی که آدمیان وجود خواهند داشت عشق، خصومت میان افراد و جنگ با آنان همراه خواهد‌بود. همچنان که دراین فیلم فراموش‌نشدنی می‌بینیم.
هوشنگ کاووسی- مجله فیلم شماره402



Gortoz a Ran
Denez Prigent


Lyrics Translation
"I’m Waiting”

I was waiting, waiting for a long time
In the dark shadow of grey towers
In the dark shadow of grey towers
In the dark shadow of rain towers
You will see me waiting forever
You will see me waiting forever
One day it will come back
Over the lands, over the seas
The green wind will return
And take back with it my wounded heart
I will be pulled away by its breath
Far away in the stream, wherever it wishes
Wherever it wishes, far away from this world
Between the sea and the stars


-عکس ازاینجا.

۰۴ شهریور، ۱۳۸۸

None shall sleep, None shall sleep

در را باز می‌کنم،
متوجهم نمی‌شوی
آی‌پادت کناری است وهدفون درگوشَت،
بوی رنگِ روغن اتاق را اشباع کرده‌است
پشت سرت می‌نشینم،
دنبال می‌کنم مسیر قلمویت را بین رنگها و بوم،
گوشم را بصدا‌ها عادت می‌دهم
افسار تخیلم را رها می‌کنم
"رامونِ درونم از تختخواب بلند می‌شود"
...
آه که چقدر این آرامش سرخپوستی‌ات، خواستنی است.

None shall sleep
None shall sleep
Even you, O Princess,
in your cold bedroom,
watch the stars that tremble with love and with hope
...

Nessun Dorma
[+]
For my Sister

۲۱ فروردین، ۱۳۸۸

Confidence Man

چند ماه پيش بود که بخاطر درد زانو چند جلسه ارتوپدی رفتم و بعد از آن دکتر تجويز کرد که راه رفتن در استخر برای تسريع در بهبود مفيدست. برخلاف روال معمول آخر هفته ها، استخر خلوت بود و فقط من داخل آب بودم و درحال رفت وبرگشت در عرض. درهمين قدمزدنها ناگهان يادم آمد قديمها که طول استخر را رفت و برگشت شنا می کردم چقدر راه رفتن پيرمردها در عرض استخر اذيتم می کرد و سرعتم رو می گرفت و الان من دروضعيتی بودم که ازآن فرار می کردم.
آهنگ I Shall Not Walk Alone که در انتهای سيزن 1 اپيزود 8 لاست پخش می شود کاملن حال و هوای آن روز را برايم زنده می کند،
در همين اپيزود جايي ساوير می گويد:

How's that for a tragedy,
I became the man I was hunting.
I became Sawyer.

I Shall Not Walk Alone
Blind Boys Of Alabama

۱۸ فروردین، ۱۳۸۸

Sundown


ترک کوتاه (Tramonto (Sundown ساخته موريکونه که اوايل فيلم خوب، بد، زشت پخش می شود، حس عجيبی دارد، حکايت از وقوع واقعه ای قابل انتظار دارد.
پسری سوار بر مرکبی درحال چرخش دور چاه و پرکردن مخزن آبست که ازدور سواری می بيند که بعدن می فهميم Angels Eyes يا The Bad ه داستانست، پسر سمت خانه می رود تا به پدرش خبر بدهد، وپشت سراو اَنجل آيز وارد خانه می شود، واينجاست که ازنگاه صاحبخانه می فهميم انتظار او را می کشيده است.
همينطور درفيلم Kill Bill2، جايي که بئاتريس (اوما تورمن)(که ازتشکيلات بيل فرار کرده) در روزقبل از ازدواج خود مشغول تدارک مراسم در کليساست، باشنيدن يک صدای سازآشنا بسمت در حرکت می کند وبيل را نشسته بر نيمکت کناری در می بيند، اينجاست که تارانتينو ازين ساندترک خوب، بد، زشت استفاده استادانه ای کرده است.
دانلود کنيد اين آهنگ رو از ستون کناری وبلاگ و هر بار با گوش دادنش انتظار ديداری را تازه کنيد.

پ.ن:
معتقدم اين آهنگهای ستون کناری وبلاگها، از معدود ابزارهای آنتی گودری است وهمچنين سورپريز کوچکی برای بازديد کنندگان سنتی وبلاگها.

۰۹ فروردین، ۱۳۸۸

So mother, think on me no more

In Bruges
St John the Gambler


When she had twenty years she turned to her mother
Saying mother, I know that you`ll grieve
But Ive given my soul to st john the gambler
Tomorrow comes time leave
For the hills cannot hold back my sorrow forever
And dead men lay deep round the door
The only salvation that`s mine for the asking
So mother, think on me no more
...



۱۹ دی، ۱۳۸۷

Jack Holborn


Captain's Thema - Jack Holborn Soundtrack
Symphonieorchester Kurt Graunke



جمعه بود ورخوت بعد ازنهار
پيداکردن بالشی و کشاندن خود بپای جعبه جادو
فقط و فقط بخاطر حس تلاطم دريا بر کشتی "کاپتان شرينگهام".