Come in Number 51, Your Time Is Up
1- ترم زمستان یک ماه پیش تمام شد و دانشگاه هم هیچ کورس دندانگیری برای تابستان ارائه نداد. از آن طرف شرکتی که بعنوان مشاورفنی برایش کار میکردم هم خواسته مجددن روی یک پروژه انتقال تکنولوژی کار کنم، این شد که سه-چهار هفتهای است برگشتم تهران.
دراین پنج-شش ماه تغییر خاصی نمیبینم، روند و روال همان است. سرعت رشد تورم کم نشده وهمه چیز طبعن شدیدن گران است. دراین مدت هرکسی را دیدم یا درمورد مقایسه کیفیت زندگی پرسیده یا درمورد تعداد دوستدخترهای کِبکیام. سووال اول هرچند که خیلی کلی است و به متر و معیار بستگی دارد ولی برایم قابل تحمل است، ولی برای کسی که ورودش به مونترال همزمان شده با زمستان وحشتناک آنجا ودراین پنج ماه سه تا خانه عوض کرده و بعد از یک فاصله چهار ساله از زمان لیسانسش دوباره شروع به درس خواندن کرده و اسم واحدهای پاس کردهاش را بسختی بخاطردارد و پول بیزبانی که از پروژههای پیمانکاری چندسالهاش درآورده را خرج تحصیلش کرده، این سووال دوم خیلی زور دارد. بعد سعی میکنم خیلی ملایم و به تفصیل این مصائب را تعریف کنم و تلویحن به طرف حالی کنم که آقا جان برای پیکنیک که نرفتم آنجا. اکثرن هم بعد از چند دقیقه سخنرانی و یاسین خواندن در گوششان دوباره عینن سووالشان را تکرار میکنند و یکجورهایی به من میفهمانند "منظور این که برای ایرانی جماعت چقدر آنجا شانس هست برای این برنامهها" این شده که جدیدن وقتی که سووال کذا را میشنوم قبل از تمام شدن جمله -بحای داستان تعریف کردن- میگویم یه دو-سه تا و خیال خودم وخودش را راحت میکنم.
2- اینجا روند و روال همان است. هنوز هم موجودات دارای شیشهخورده در جنس، به اضافه کردن مقادیر شیشه خورده مشغولند و دست و پا زدن در باتلاق. خوبها هم خوبترشدهاند و باعزت نفس تر و همچنان بیخبر از میزان دوستداشتنیتر شدنشان. سنت تعطیلی کارخانهها و بیکاریها ادامه دارد. هرجا میروی آه و ناله و خبر از کسادیاست. تعداد پرسنل دفتر مهندسی شرکت نکبتی هم که میروم نصف شده. یا قرادادهایشان تمدید نشده یا آنها که زرنگتر بودهاند سر خودشان را با یک کار واسطهای گرم کردهاند.
اما هوا. بنظرم تنها راه حل این حجم گردوغبارو دود چند روز بارندگی شدید است. چند روز پیش یک رگبار چند دقیقهای و پراکندهای شد و احتمالن خبری از بارندگی دراین چند روز باقیمانده این هفته نخواهد بود. ایناست که هنوز هوا هوای کوه نیست. شش ماه کوه نرفتم یک مدت دیگر هم باید منتظر بمانم. یک رانندگی چندساعته به دانشگاه کمی جبران دلتنگی رانندگی را کم کرد. کمی هم رفتن به باغی و بالا رفتن از درخت و گیلاس چیدن خستگیام را درکرد. اما همه اینها مُسکناند ومنتظرم کارم کمتر شود و چندروز بروم ماسوله.
3- چند سالیاست که متوجه شدهام که میتوانم سمت وسوی حرکتهای فرد یا سیستم را ببینم و حال و هوای مثلن چندین سال بعد اشخاص را در ذهنم پیشبینی کنم. معمولن هرچقدر سن طرف بالاتر و حوالی سی باشد پیشبینی راحتتراست و دقیقتر. درمورد شرکتی که کار میکنم یا این مملکت هم یک ذهنیت اینچنینی دارم. این است که دیگر دربرابراکثر اتفاقها، خبرها واکنش خاصی ندارم.
4- این دنیای کهنه بدون تغییر است. "...و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست". گاهی فکر میکنم باید چند صد سال میگذشت، معنا در چندین نسل تهنشین میشد تا بعدش اضافه کند:"ای نفس مطمئن، خشنود وخداپسند بازگرد به سوی پروردگارت". یک "والفجر" هم آن اول آورده و اطمینان نفس مطمئنه را تضمین کرده.
5- آنتونیونی آخر فیلم "قله زابریسکی" برای آن صحنه اسلوموشن انفجار نهایی، قطعه Come in Number 51 از پینک فلوید را انتخاب کرده که حاوی یکی از گوشخراشترین جیغهای تاریخ موسیقی راک است. زحمت جیغش را هم واترز کشیده. بعد یک پل عابر پیاده بلا استفاده و زنگ زده و زهوار دررفته هست نزدیکیهای اسلامشهر که من صبحها حوالی ساعت هفت از رویش رد میشوم. یکی از همین روزها درحالی که فقط یکی از نردههای وسط پل را گرفتم و آویزان هستم برسر این فضای خاکستری یک جیغی با این کیفیت میکشم و لبخندی عمیق برچهره مِسترهاید وجودم میسازم.
دراین پنج-شش ماه تغییر خاصی نمیبینم، روند و روال همان است. سرعت رشد تورم کم نشده وهمه چیز طبعن شدیدن گران است. دراین مدت هرکسی را دیدم یا درمورد مقایسه کیفیت زندگی پرسیده یا درمورد تعداد دوستدخترهای کِبکیام. سووال اول هرچند که خیلی کلی است و به متر و معیار بستگی دارد ولی برایم قابل تحمل است، ولی برای کسی که ورودش به مونترال همزمان شده با زمستان وحشتناک آنجا ودراین پنج ماه سه تا خانه عوض کرده و بعد از یک فاصله چهار ساله از زمان لیسانسش دوباره شروع به درس خواندن کرده و اسم واحدهای پاس کردهاش را بسختی بخاطردارد و پول بیزبانی که از پروژههای پیمانکاری چندسالهاش درآورده را خرج تحصیلش کرده، این سووال دوم خیلی زور دارد. بعد سعی میکنم خیلی ملایم و به تفصیل این مصائب را تعریف کنم و تلویحن به طرف حالی کنم که آقا جان برای پیکنیک که نرفتم آنجا. اکثرن هم بعد از چند دقیقه سخنرانی و یاسین خواندن در گوششان دوباره عینن سووالشان را تکرار میکنند و یکجورهایی به من میفهمانند "منظور این که برای ایرانی جماعت چقدر آنجا شانس هست برای این برنامهها" این شده که جدیدن وقتی که سووال کذا را میشنوم قبل از تمام شدن جمله -بحای داستان تعریف کردن- میگویم یه دو-سه تا و خیال خودم وخودش را راحت میکنم.
2- اینجا روند و روال همان است. هنوز هم موجودات دارای شیشهخورده در جنس، به اضافه کردن مقادیر شیشه خورده مشغولند و دست و پا زدن در باتلاق. خوبها هم خوبترشدهاند و باعزت نفس تر و همچنان بیخبر از میزان دوستداشتنیتر شدنشان. سنت تعطیلی کارخانهها و بیکاریها ادامه دارد. هرجا میروی آه و ناله و خبر از کسادیاست. تعداد پرسنل دفتر مهندسی شرکت نکبتی هم که میروم نصف شده. یا قرادادهایشان تمدید نشده یا آنها که زرنگتر بودهاند سر خودشان را با یک کار واسطهای گرم کردهاند.
اما هوا. بنظرم تنها راه حل این حجم گردوغبارو دود چند روز بارندگی شدید است. چند روز پیش یک رگبار چند دقیقهای و پراکندهای شد و احتمالن خبری از بارندگی دراین چند روز باقیمانده این هفته نخواهد بود. ایناست که هنوز هوا هوای کوه نیست. شش ماه کوه نرفتم یک مدت دیگر هم باید منتظر بمانم. یک رانندگی چندساعته به دانشگاه کمی جبران دلتنگی رانندگی را کم کرد. کمی هم رفتن به باغی و بالا رفتن از درخت و گیلاس چیدن خستگیام را درکرد. اما همه اینها مُسکناند ومنتظرم کارم کمتر شود و چندروز بروم ماسوله.
3- چند سالیاست که متوجه شدهام که میتوانم سمت وسوی حرکتهای فرد یا سیستم را ببینم و حال و هوای مثلن چندین سال بعد اشخاص را در ذهنم پیشبینی کنم. معمولن هرچقدر سن طرف بالاتر و حوالی سی باشد پیشبینی راحتتراست و دقیقتر. درمورد شرکتی که کار میکنم یا این مملکت هم یک ذهنیت اینچنینی دارم. این است که دیگر دربرابراکثر اتفاقها، خبرها واکنش خاصی ندارم.
4- این دنیای کهنه بدون تغییر است. "...و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست". گاهی فکر میکنم باید چند صد سال میگذشت، معنا در چندین نسل تهنشین میشد تا بعدش اضافه کند:"ای نفس مطمئن، خشنود وخداپسند بازگرد به سوی پروردگارت". یک "والفجر" هم آن اول آورده و اطمینان نفس مطمئنه را تضمین کرده.
5- آنتونیونی آخر فیلم "قله زابریسکی" برای آن صحنه اسلوموشن انفجار نهایی، قطعه Come in Number 51 از پینک فلوید را انتخاب کرده که حاوی یکی از گوشخراشترین جیغهای تاریخ موسیقی راک است. زحمت جیغش را هم واترز کشیده. بعد یک پل عابر پیاده بلا استفاده و زنگ زده و زهوار دررفته هست نزدیکیهای اسلامشهر که من صبحها حوالی ساعت هفت از رویش رد میشوم. یکی از همین روزها درحالی که فقط یکی از نردههای وسط پل را گرفتم و آویزان هستم برسر این فضای خاکستری یک جیغی با این کیفیت میکشم و لبخندی عمیق برچهره مِسترهاید وجودم میسازم.