۰۵ دی، ۱۳۹۲

It's four in the morning, the end of December
Imam airport was cold…

1- صبح یک روز اواخر دسامبر. عاقبت تهران. خانه پدری. آنچه جت لگ یا ساعت بیولوژیک می‌خوانند بیدارم می‌کند از خواب. اگر کلید خانه را داشتم یکی دوساعت ساعت دیگر می‌رفتم کبابی سر بهار. حلیم اوایل زمستان را می‌خریدم و می‌آوردم خانه. آنوقت کم کم همه بیدار می‌شدند و دورهم حلیم و نان سنگکی می‌زدیم و دمی خوشتر می‌بودیم که هر چه بوده و نبوده، هست و نیست، حال هست و همین لحظه.

2- طبق قول و قراری با ال.کوهن این وقتها افسار مرکبم را به درختی می‌بندم، دستم را سایه بان چشمها میکنم نگاهی می‌ندازم به عقب. به سال میلادی گذشته. اما این بار می‌خواهم مروری کنم سی سالگی به بعدم را. یادآوری کنم که هر چه قبلش طبع سرکش و ایده آل طلبی داشتم، حالا نسبتن واقع گراتر و پذیرنده تر شدم. لنگه کفشی دست گرفته‌ام و آنچنان برسر کمال‌گرایی‌هایم کوبیده‌ام که هنوز گاهی از شدت و صدای ضرباتش متعجب می‌شوم. انگشت بدهنم شده‌ام از فاصله عرش تا فرش بین آرمانهای مافی و مشغولیات حاضر. دیگرعملی نگاه می‌کنم به مسائل. و چقدر انرژی گذاشتم و می‌گذارم روز وشب، که نگاهم را بی‌عقده و بدون فیلتر کنم. درست ببینم. که هرچه می‌کشم از درست ندیدن است. نگاه که درست شد می‌شود طبیعت امور را آنطور که هست دید. پذیرفت.   

3- جایی در هاگاکوره، آموزه سامورایی، آمده:
رفتاری هست که باید از رگبار آموخت. وقتی‌که ناگهان با رگباری مواجه می‌شوی، سعی می‌کنی خیس نشوی و در امتداد جاده می‌دوی. اما حتا با عبور از زیر ایوان خانه‌ها باز هم خیس خواهی شد. اما اگر از پیش اندیشه‌ی خویش را آماده‌ی باران سازی، آن هنگام که باران بر تو می‌بارد سردرگم نیستی؛ اگرچه باز هم به همان اندازه خیس خواهی شد. این فهم در مورد هر چیزی در زندگی صدق می‌کند.

چند روز پیش ساعت چهار صبح پروازم نشست فرودگاه امام. از پشت شیشه ها خواهرم را دیدم تغییری نکرده بود. برادرم را دیدم قدش بلند شده بود. پدرم را دیدم بعد از دوسال و خرده‌ای. عصا بدست شده بود. چند دقیقه بعد می‌رسیدم آن‌طرف دیوار شیشه‌ای و جایی برای سردرگمی، فرار از "رگبار" نبود. باید گردن می‌گذاشتم به خیس شدن. می‌پذیرفتم عصا را. ناخودآگاهم می‌خواست همه چیز را همانطور ببیند که آخرین بار دیده بود. ساده لوحم کرده بود. فرصتی برای پناه بردن بیشتر به حماقت نبود. آنوقت ساموراییِ درون برطبل استقامت کوبید. ته مانده بضاعت روحی‌اش را صرف استواری کرد. اندیشه خود را هرچند دیر اما آماده باران ساخت. پس لبخند بر لب سرم را بالا گرفتم ودیوار شیشه ای را دور زدم. 


۱۱ آذر، ۱۳۹۲

I don't know you but I want you
All the more for that
"Falling Slowly"


 رفتارها و عکس‌العمل‌های کسانی که دوست و نزدیک خوانده می‌شوند گاهی تعجب‌آور و بعضن دردآور می‌شوند. این اتفاق اگر در یک مقطع کوتاه زمانی در چند مورد مختلف تکرارشود تاثیرش این خواهد بود که شخص اعتماد به قوه تشخیصش را از دست می‌دهد. درموارد حاد، کار به اینجا می‌رسد که کم‌کم منتظر خواهد بود آدمهای نرمال اطرافش هم دست درآستین کنند و ته‌مانده ذهنیتش را هم دود کنند و برود به هوا. در فاز بعدی ساختار ذهنی‌اش، "عقل دوراندیشش" را کنار می‌گذرد. سمت کسی می‌رود که هنوز "نشناختدش". و همین نشناختن کافی‌است برای جذب شدن. همین که به واسطه غریبه بودنش هیچ پیش‌فرضی وجود ندارد، ایجاد حاشیه امنیت می‌کند. دیگر حسابی بازنشده. انتظار و تعجبی هم درکار نخواهد بود.

بعد از پنج ماه جابجایی و دربه دری، دیشب وقت کردم دستی به سازم بکشم و کوکش کنم. ناخنها را کوتاه کنم و کورد بگیرم، نوک انگشتانم را باز هم روی سیمهای فلزیش فشار بدهم. روتینهای آشنا، ساندترک "وانس" را دوباره بزنم و ایده‌ای بچسبانم به ورس اولش، که مدتها می‌خواندم و نمی‌فهمیدم:

"
نمی‌شناسمت، 
اما بیشتر بهمین خاطر می‌خواهمت..."