۲۹ اردیبهشت، ۱۳۸۹

جنایاتِ اِی‌بی‌سی


علاقه من به فیلمهای جنایی برمی‌گردد به دوره‌ای که چهارشنبه شبها یکی از تنها دوشبکه تلویزیونی موجود "کارآگاه کاستر" را پخش می‌کرد. حدس می‌زنم باید حوالی سالهای 69 یا 70 باشد. دوبله عالی و چهره سرد و مربعی جناب کاستر کافی بود تا همیشه بالشی زیر سر بگذارم و با خیال راحت داستان را دنبال کنم و تردیدی از شکست‌ناپذیر بودن این کارآگاه آلمانی بخودم راه ندهم.
مجموعه‌های جذاب دیگر قرنِ کارآگاهان بود و یکی هم رقیبان شرلوک هلمز. که اگر یادم می‌آید در تیتراژ ابتدایی نرِیتور یک همچین متنی را می‌خواند:"دردوران ویکتوریایی بریتانیا، کارآگاهان خصوصی بسیاری فعالیت می‌کردند که همگی رقیبان شرلوک هلمز بودند."

اما دوران طلایی پخش این تیپ مجموعه‌ها اوایل دهه 70 بود، (حدس می‌زنم سالهای 73-72) که موجی از سریالهای کارآگاهی-جنایی برپایه آثار کلاسیک در تلویزیون براه افتاد.
سریال شرلوک هلمز با بازی جرمی بِرِت و باصدای بهرام زند پنجشنبه‌ها ساعت 8 از شبکه سه پخش می‌شد. فکر می‌کنم اولین اپیزودی که نمایش داده‌شد "مترجم یونانی" بود. یادم می‌آید که تا قبل ازدیدن این قسمت اصلن اسمی از شرلوک هلمز نشنیده‌بودم و دقیقن بخاطر دارم که انقدر داستان این اپیزود برایم جالب بود که کلش را ایستاده جلوی تلویزیون دیدم. صدای بهرام زند هم که کولاک کرده‌بود. یعنی آن همه حالات ناگهانی و هیجانات آنی که جرمی برت بنمایش می‌گذاشت را به بهترین نحو ممکن انتقال می‌داد. بعدها درمصاحبه‌ای بهرام زند گفته‌ یود که این کار بهترین دوبله عمرش بوده. اما ازآنجا که صحبت درباره شرلوک هلمز پست خاص خودش را می‌خواهد می‌خواهم از چهارشنبه‌ها حول و حوش ساعت 10 شب بگویم که شبکه یک سریال "پوآرو" را پخش می‌کرد. یعنی واقعن این دوتا سریال آخر هفته‌هایمان را نورانی می‌کرد. اصلن الان که فکر می‌کنم می‌بینم آن موقعها تلویزیون کیفیتی داشت برنامه‌هایش.
اما کاراکترهای اصلی این دو مجموعه که به فاصله یک روز پخش می‌شدند با هم تفاوتهای شخصیتی و تکنیکی داشتند. هرچقدر پوآرو اتو کشیده و مبادی‌آداب بود، برعکس هلمز ذره‌بین به دست به آنی روی خاک وخل دراز می‌کشید و گاهی با چهره‌ای گریم کرده چند شبانه روز را برای پیدا کردن سرنخ درشیره‌کش خانه می‌گذراند، اما علی‌رغم باریک و لاغر بودنش، بدنی قوی داشت و گاهی درجریان تعقیب پرونده شخصن بصورت فیزیکی درگیر می‌شد، ولی اندام دوار پوآرو اجازه همچین کارهایی را نمی‌داد. با اینهمه این دو سریال شباهتهای ساختاری زیادی داشتند.

شرلوک هلمز دستیارش دکتر واتسن بود و هاس‌کیپِرش خانم هادسن، درپرونده‌ها اکثرن با بازرس لسترِد از اسکاتلندیارد همکاری می‌کرد و معمولن پس از رمزگشایی هر ماجرا درآخر سر، تمام سرنخ‌ها و استدلالهایش را برای ذهن‌های متوسط واتسن و لستراد و البته شاید مخاطب رو می‌کرد. نقش واتسن را هستینگز برای پوآرو بازی می‌کرد، خانم لِمون منشی و از اسکاتلندیارد هم سربازرس جَپ انجام وظیفه می‌کرد. پوآرو هم سنت رمزگشایی آخر ماجرا را حفظ کرده‌بود.
اما مساله اینجا بود که گاهی همین رمزگشایی که می‌بایست از سطح ابهامات داستان کم کند به مبهم بودن قضیه هم اضافه می‌کرد. یعنی پوآرو درآخر داستان از اتفاقات و صحبتهایی حرف می‌زد که به نظر می‌رسید نمایش داده نشده‌اند. واین شک با دیدن تکرار همان قسمت کم‌کم به یقین تبدیل می‌شد. ووقتی در چند قسمت دیگر از سریال پوآرو از حوادث پخش نشده حرف می‌زد دیگر با مفهومی بنام سانسور آشنا شده‌بودم. جالبی کار اینجاست که پوآرو بوسیله آن سخنرانی پایانی نه فقط مجرم داستان را به همه شناسایی می‌کرد بلکه برای مخاطب ایرانیش هم جنایتکار دیگری بنام آقای سانسورچی معرفی می‌کرد.
بعد یک قسمتی بود بنام "جنایات ای‌بی‌سی" که یک قاتل زنجیره‌ای شروع کرده بود به کشتن افراد بترتیب حروف الفبا. یعنی طوری که تمام شواهد نشان می‌دادند کارِ احتمالن یک دیوانه تمام عیار باشد، در انتها معلوم شد هدف قاتل اصلی تنها یکی از مقتولین بوده و بقیه برای رد گم کردن به قتل رسیده بودند. نتیجه‌ اخلاقی این اپیزود برای بیینده اینطور بود:"بهترین راه برای پنهان کردن کسی اینه که بین آدمهای دیگه پنهانش کنی و بهترین راه برای پنهان کردن یه جنایت، بین جنایتهای دیگه است." که تعبیرش برایم اینطور بود که آقای سانسورچی به زعم خود جنایتش را قاطی باقی جنایتهای داستان گم و گور کرده‌بود.
القصه، بعد از تکرار شدن این روتین کم‌کم به این نتیجه رسیدم که اگر نکته‌ای یا ارتباطی را متوجه نمی‌شوم دلیلی بر کمبود قوای استنتاجی من نیست و احتمالن کار سانسور است. بعدها این قانون کلی برای تمام فیلمها و سریالهایی که از تلویزیون می‌دیدم بطور ناخودآگاه جا افتاد.
این رویه ادامه داشت تا‌ آمدن تکنولوژی دی‌وی‌دی. دیگر می‌شد تقریبن هرفیلمی را انتخاب کرد و چند روز بعد با بهترین کیفیت از آقای فیلم‌ی تحویل گرفت. اما چلنجِ بعدی وقتی بود که مثلن بعد از چهار ساعت فیلم، در سکانس پایانی "روزی روزگاری درآمریکا" نودلز که در شیره‌کش خانه است (و دیگر صدای زنگ تلفن تیتراژ ابتدایی را نمی‌شنود) روی تخت دراز می‌کشد و برمی‌گردد طرف دوربین و لبخند می‌زند، و فیلم تمام می‌شود. یا "ایزی رایدر" که یک شوک اساسی وارد می‌کند آن صحنه آخریش، یا "پاریس، تگزاس" که اصلن آدم تا مدتها درگیرش می‌شود که چی کشیدی تو تراویس، یا بار اولی که "در دیوانه‌ای از قفس پرید" را دیدم از خودم می‌پرسیدم که چرا فرار چیف ازآن دیوانه‌خانه باید آنطور باشد و فرارمک‌مورفی اینطور. یا "بازگشت" زویاگینتسف، که کلن معما بود این فیلم.

اینطور بود که بخاطر ماهیت دی‌وی‌دی، دیگر نمیشد رمزورازهای فیلمها را به سانسور نسبت داد و شب با خیال راحت سر روی بالش گذاشت. دیدن چندباره می‌خواست و نقدخوانی و همصحبتی با آدمهای سینمایی و البته بازهم تضمینی برای پاک شدن علامت سووال ایجادشده وجود نداشت.
واینها همه و همه تاوانی بود که باید بخاطر دست‌کم گرفتن هنرهفتم پرداخت می‌شد هر چند که هنوز هم فکر می‌کنم ریشه همه عادتها و مشکلات از جنایات اِی‌بی‌سی‌ بود.


*بخاطر قدیم چهارشنبه‌های عزیز.


1 نظرات:

خواب بزرگ گفت...

بله ...مترجم یونانی بود :)