۰۱ مهر، ۱۳۸۹

Famous Bluejean

4 صبح است و روزی در اوایل پاییز و هوا رو به خنکی می‌رود. اینجا در حوالی شریعتی-طالقانی همه خوابند و غیر از زمزمه‌های لِنِرد کوهن صدایی نیست. چند وقتی است که درخواستت دستم رسیده، اینها را می‌نویسم شاید روزی بدستت برسد.
شنیده‌ام که این چند وقت ازدواج کردی و جداشدی، شنیده‌ام که دوباره کارت را عوض کردی. شنیده‌ام که کار جدید برعکس همه قبلی‌ها خیلی آینده‌داراست. خب نه علاقه‌ای به نصیحت کردن هست نه اختلاف سنی‌مان اجازه همچین کاری را می‌دهد. فقط می‌توانم بگویم دراین دنیا هستند کسانی که می‌دانند چه می‌خواهند و دنبالش می‌روند، عده‌ای هم فقط می‌دانند چه می‌خواهند، بعضی‌ها هم ممکنست ندانند چه می‌خواهند ولی درمسیر دانستن نخواستنی‌هایشانند و دسته‌ای هم هستند که هنوز نمی‌دانند چه نمی‌خواهند. امیدوارم یکجورهایی حواست باشد که تا حالا چه کردی و چه می‌کنی و شاید چه باید بکنی.
یادم می‌آید چندسال پیش کنار میز اُتو مشغول بودی، و با چه دقت و حوصله‌ای داشتی شلوار جین‌ آبی رنگت را اُتو می‌کردی. بعنوان کسی که بخاطر فرار از اُتو عمری را با این‌‌تیپ شلوار گذرانده بود این صحنه تا مدتها اسباب تفریح و مسخره بدستم داده بود. اما کم‌کم مجبور شدم جدی بگیرمش. کم‌کم عمق تفاوتهایمان معلوم شد. هرچقدر حفظ ظاهر برایت در اولویت بود برای من نبود. هرچقدر نوع نگاه و قضاوت بقیه برایت مهم بود برای من نبود.
باز یادم می‌آید که عید چندسال پیش، درآن نیمه شب بهاری درشمال، برای اولین بار افتخار دادی و پیشنهاد دادی پیاده روی کنیم. چند ساعتی حرف زدیم و آخر سر جایی نشستیم و در مقابل چشمان حیرت زده‌ام از جیبت پاکت وینستون قرمز درآوردی، طرفم گرفتی و بااینکه همان بهمن کوتاه همیشگی را ترجیح می‌دادم یکی برداشتم و بعد دست حلقه شده دور کبریت را برایم جلو آوردی حتی. خودت هم فهمیدی که این آس دلت کتم کرد. درآن وقت نیمه شب دیگر وقتش رسیده بود که ریک و لویی گذشته‌ها را کنار بگذارند و همه چیز را از نو شروع کنند.
یک‌ماه گذشت ازآن اتفاق و درآن بعدازظهر کذایی دوباره نشان دادی که همان آدم خودخواه و انحصار طلب سابقی. الان هم بعد دوسه سال ازآن اتفاق درخواست اَدکردنت را در فیس‌بوک دیدم. بدنیست بدانی که دیگر آستانه تحملم نه مثل قدیمها بالاست و نه دیگر آن آدم سابقم و نه آنقدر فرشته‌ درکنارم دارم که بتوانم تنش ریسک ارتباط با تو را قبول کنم.
و آخرسر می‌ماند یک تشکر گرم وصمیمانه برای تمامی این چند دهه که همیشه رفتارت نشاندهنده یکجور طلبکاری دائمی بود. ممنونم برای تمام آن وقتهایی که باید می‌بودی و تمام سعی‌ت را کردی که نباشی. ممنونم برای تمامی شراکتهایت با من که خلاصه می‌شد در منتقل کردن گرفتاری‌ها و مسوولیتها. واقعن چطور می‌شود بخاطر آنهمه نگرانی دائمی که در چشمانم حک کردی تشکر کنم؟

حرفهایم تمام شد و می‌ماند فاز کوهِن که مطمئنم همدم چندساعت دیگرم خواهدبود.
همان پیرمردی که اولین بار درآن سفر شمال، توی آیپاد مشکی رنگت کشفش کردم.

6 نظرات:

Nessun Dorma گفت...

چقدر درد داشت این پستت..

مهدی گفت...

خیلی دلنشین و خیلی تلخ بود.مثل قهوه و سیگار و همون لئونارد کوهنی که می خونه :
Hey that's no way to say goodbye
خیلی با فضای غریب نوشته هات حال کردم.
لینک می دم بت با اجازه؟!

passenger گفت...

Beautiful
Don't you want to update?!

passenger گفت...

Beautiful
Don't you want to update?!

ناشناس گفت...

سلام.بسیار از مطالبت لذت میبرم. لطفا ادد کن چون اسم خودتو بلد نبودم که ادد کنم.

https://www.facebook.com/farid.sarlak?ref=tn_tnmn

ناشناس گفت...

جقدر خوب بود این وای