انتظار تمام شدن امتحان، تمام شدن دوره، شرایط. رفتن. رهایی. انتظار رسیدن آن روز لعنتی، همین دنیای کوچک و کهنه. همان بازیهای قدیمی.
انتظار، عادت شده است و تو معتادِ منتظر. میبینی آن انتظارِ مدامِ رهایی، اسیرِ مدامت کرده. میبینی رسیدی و هنوز منتظر رسیدنی. میبینی مراد در دستی و ماندی که عادت انتظار را چه کنی. اینطور میشود که هنوز قله اول را نزده، خودکار، چشمت دنبال تپه و قله دیگری است. میگردی پیِ جای سالم در بدن ملتهبت. سوزن را فرو میکنی، به آرامی پیستون را پایین میبری و آهی از رضایت میکشی.
وتو، آنکه از دور لبخند دائمیمان را نظاره کردی، اشتیاقِ مدام مارا در بیهودهها دیدی و همه را نشانِ جنون یافتی، بگذار گاهی برایت بگویم که در دیوانگیها روشی هست. برای سلوک درمسیر، باید درجه حماقت را بالا برد، باید خود را رسیده انگاشت.
وبگذار برای تو که این سطرها را یاوه پنداشتی بگویم که تحفه چرخِ گردنده روزگار، حس پیری است. بیا وگاهی با ما همراه شو به شنیدن صدای پرههای چرخان این آسیابِ قدیمی، آنوقت شاید بازهم از ترانههایی که سرودم بگویم. باشد که در عهد نبودمان، پژواکی در دور دستها*.
* برداشتی آزاد از ترانه .Soldier of Fortune