۰۸ مرداد، ۱۳۹۰

Maisonneuve Blvd. - Montréal

مدت زیادی از شروع کارش نمی‌گذرد. تجربه جدیدی است برایش. از آنهاست که با خیال راحت می‌توانی سر سیم را بدهی دستش تا تهش را برایت درآورد. رئیسش کیمیای سماجت را درش کشف کرده و نهایت استفاده را می‌کند. کم‌کم کارهایی که ربطی به شرح وظایفش ندارد را روی میزش تل‌انبار کرده. زودتر از همه می‌آید دیرتر می‌رود. باقی کارها را خانه می‌برد. نتیجه‌ را تحویل می‌دهد و دوباره همین سیکل با حجم کار بیشتری برایش تکرار می‌شود. دورادور نظاره‌اش می‌کنم و منتظر شروع روند زوال سادگیِ بکرش می‌مانم. هنوز فرسنگها فاصله دارد تا بفهمد وعده وعیدهای پوشالی و بلوفهای سیستمی که درش کار می‌کند را. عرقهایی باید ریخته شود برای درک قاعده بازی. هریک قدم که عقب بنشینی دفعه بعد دوقدم باید باج دهی. وقتی خارج از وظیفه‌ات مسوولیت‌ی قبول کنی رسمن مجوزسوءاستفاده داده‌ای. کم‌کم ازینکه خودت را به بله گفتن عادت داده‌ای خسته می‌شوی. متوجه می‌شوی بجای اینکه کار بیشتر امنیت شغلی‌ات را بالا ببرد، سطح تحملت را پایین آورده.

نشسته‌ام پشت میز و مرور می‌کنم نخودسیاه‌هایی که دنبالشان فرستاده‌شدم. قطار اسمها و صورتهایی که رسم دریدگی را نشانم داده‌اند، واگن به واگن و کوپه به کوپه بیاد می‌آورم. نگاهش می‌کنم و تصویر ده سال پیش خودم را می‌بینم. این روزها دیگر خبری از آن سادگی و جدیت اصیل نیست. دوباره نگاهش می‌کنم، زمزمه‌های لنرد کوهن در گوشم می‌پیچد:

You live your life as if it's real,
A thousand kisses deep




1 نظرات:

flavin گفت...

رسیدم به اینجا که دیگه مهم نیست هیچی. زمانی که باید با انرژی باشم و درس و روابط اجتماعی رو جدی بگیرم!