۰۴ خرداد، ۱۳۹۱

“Only one thing made him happy, and now that it was gone everything made him happy”
Leonard Cohen - Book of Longing

ریزش موی سر در خانواده پدری‌مان امری عادی است. دو‌ سه سال پیش که دیگر کم‌کم کف سرم درآینه شروع به درخشش می‌کرد رفتم دکتر. گفت این حالت ارثی درمان خاصی ندارد ولی قاطی شامپو و جفنگیات دیگر یک قرصی نوشت و گفت اگر این را هرروز بخوری جلوی ریزش را می‌گیرد، بعلاوه یک سری عوارض که خیلی هم مهم نیست و در مورد همه هم اتفاق نمی‌افتد. نسخه گران‌قیمتش را تحویل گرفتم و درویکی پدیا گشتم و با عوارض مهیبش آشنا شدم. دکتر دیگری رفتم دیدم آن‌هم دارد همان نسخه را تجویز می‌کند نگرانی‌ام را که دید شروع کرد به اطمینان دادن. خلاصه که چند ماهی قرص را مصرف کردم و ظاهرن جواب داده بود. برای تجدید دارو که رفتم یک قرص ارزان‌تر ایرانی‌ش را نوشت. در عرض چند روز سایه‌هایی از عوارض ظاهر شد. دوباره رفتم پیشش. از حرفهایش راضی نشدم و مصرفش را قطع کردم. ریزشش دوباره شروع شد و دیگر خیلی برایم مهم نبود. حداقل می‌دانستم دنبالش رفتم و درمانِ درست‌درمانی ندارد. از طرفی تا ریزش کامل هنوز چندسالی وقت بود. از آن به بعد کچل‌های خوش‌تیپی مثل گیلمور، ستریانی و البته نیکلسون برایم تسلی خاطری بودند. با این‌حال همیشه ته دلم می‌خواست نشانه‌های پیری با سفید شدن موهایم باشد نه اینکه همین‌جور مشکی بریزند. یکی-دوسال پیش که برای اولین‌بار دراین یکی مملکت آرایشگاه رفتم، گفته شد که معمولن ریزش مو برای تازه‌واردها معمول‌ است. چند بار هم این واقعیت را تکرار کرد تا خیالم را راحت کند. 

این روزها که به نظر می‌آید هنوز چندسالی تا طاسی کامل فرصت دارم متوجه جوانه‌های سفید پشت لبم شدم. به‌همین مسخرگی. اما گمانم ریشه آن سفیدی از شروع به کار کردن در نوزده سالگی می‌آید. یادم می‌آید بیست و سه-چهار سال داشتم. در جاده بودم و می‌رفتم دانشگاه. دوست‌م کنارم نشسته بود و مشغول لاسیدن و گزارش به دوست‌جانش بود که مثلن نگران نباش الان عوارضی اول را رد کردیم و سالمیم، یا اینکه "نه اول تو قطع کن" و ازاین جنس حرکات روی اعصاب. من هم کنارش داشتم به کارفرمای کرمانشاهی‌مان فکر می‌کردم که یک ساعت قبل زنگ زده‌بود که اگر تا فردا خودت را به کارخانه‌مان نرسانی تمام تضمین‌هایت را به اجرا می‌گذارم. اولین قرادادی بود که خودم گرفتم و تضمین‌هایش را امضا کرده بودم. چند روز دیگر امتحان آخر ترم داشتم و باید می‌رفتم گند مجددی که پرسنل آنجا با سیستم تحویلی‌مان بالا آورده‌اند را جمع می‌کردم. قراردادی که گارانتی‌ش تمام شده بود و کارفرما هم زور می‌گفت و تضمین‌مان را پس نمی‌داد. بنا به عرف کارفرما حق دارد همه گونه تضمین از پیمانکار بگیرد و وقت و بی وقت، نصفه‌شب یا روز تعطیل آسایش‌ت را بهم بریزد و ازآن‌طرف نوبت به تعهدات خودش که می‌شود بایست فصلها و گاهی سالها را بشماری. تازه این دربهترین حالتش بود. یعنی حالتی که کارفرما هنوز لنگِ پیمانکار بود و می‌خواست راضی نگهش دارد برای کارهای بعدی و الا که کی صورتحساب و صورت‌وضعیتها را پرداخت کرده و کی گرفته. 

این‌است که دریک جمع‌بندی به این واقعیت رسیده‌ام که نژادهایی از مردان دردنیا هستند که موهای پای کمی دارند و درعوض تا هفتاد سالگی پیاز موی سرشان پا برجاست. ژن برعکسش هم هست که نصیب من شده و کاری از دستم برنمی‌آید. می‌ماند آن جوانه‌های سفید صورت  که تحفه ده‌سال پیمانکاری در آن محیط است. 
اما سی را که رد می‌کنی کم‌کم عادت می‌کنی به قبول کردنِ طبیعتِ امور. یادمی‌گیری کنار آمدن را.