۱۰ آبان، ۱۳۹۱




C'est la vie
Have your leaves all turned to brown
Will you scatter them around you
C'est la vie
[+]

1- بنا به عادت قرارهای بعدازظهر سه شنبه جمشیدیه، آمدم خانه جدید را نزدیک تنها تپه شهر –مونت رویال- گرفتم بلکه برنامه سابق احیا شود. عکس بالا برای دوهفته پیشش است. این روزها را می‌شود درحالی که پا تا مچ دفن در برگ است درش پیاده‌روی کرد. مناظرش طیف رنگ است. به تصویر کشیدنش نقاشی می‌خواهد و ترکیب بی‌شمار رنگ. هر چند کمتر از یک ماه دیگر یک تکه ذغال برای کشیدنش کافی است. این تغییر دراماتیک مناظر گاهی نیاز به هفته و ماه هم ندارد. هفته پیش جمعه بود یا شنبه، بعد از ظهر بعد از چندساعت بارندگی رنگین کمان کاملی درست شده بود که همه اهل ساختمانمان را کشانده بود بیرون. به ده دقیقه نکشید که کم‌کم محو شد. افق صورتی شد و هوا تاریک. 
قدیمها گذر زمان را موقع خالی کردن آب کولر حس می‌کردم. اما اینجا موقع جابجائی لباسهای تابستانی و پشمی.
  
2- سر خیابان این خانه، سینمایی است که عمدتن فیلم کلاسیک نمایش می‌دهد. برنامه‌های هفتگی دارد برای مرور کارهای فیلمسازان و بازیگران. چند ماه پیش لورنس عربستان را نمایش داد. بعدش کارهای کوروساوا را کاور کرد و مارلون براندو. دوهفته پیش که از کنارش رد شدم دیدم نوبت به کوبریک رسیده و شاینینگ. یعنی تقریبن تمام کارهایی که دوست داشتم روی پرده ببینم را درعرض چندماه اکران کرده بود. مثل این بود که آرشیو فیلمهایم را از آن انباری سه راه طالقانی برداشته باشند بیاورند اینجا و طبق آن برنامه پخش بریزند. اما با جیب خالی و کوه کارهای عقب‌مانده و فکر مشغول فقط نگاه حسرت‌بار می‌ماند و سری که می‌خواهد به دیوار کوبانده شودهمخانه سابقم عادت داشت درین مواقع بپرسد: "این بود آرمانهای ما؟"

3- روز ایده‌آلم با راک شروع می‌شود. ظهر وعصر به فولک و غروب و معمولن بعد از شام به کانتری و اگر خیلی خوش شانس باشم بلوز به آخرین لحظات قبل از خواب می‌رسد. اما گاهی این روند معکوس می‌شود. گاهی صبح که چشمم را باز می‌کنم می‌دانم امروز سوخته است. بلوز، که نه آمدنش دست خودم است نه رفتنش. 


۱۰ مهر، ۱۳۹۱

"Well-spent day brings happy sleep"
Da Vinci

 خستگیِ دورخود چرخیدن و درجا زدن برایم ختم به خواب راحت نمی‌شود. از روزم باید راضی باشم و تعریف این رضایت برای هر روز کیفیت خودش را دارد. گاهی که حسِ جداشدن از رختخواب نیست، فکر ته خط، آخرشب را می‌کنم. جواب می‌دهد و کنده می‌شوم.  




The maestro says it's mozart 
But it sounds like bullshit

اینجا بخاطر زمستانهای خیلی سرد و تابستانهای خیلی گرمش، معمولن ساختمانها دو درِ ورودی سنگین دارند. عادتی که ملت دارند این است که موقع باز کردن در، دستشان را به در نگه‌ می‌دارند تا دست نفر پشت سر به در برسد و لازم نباشد دوباره بازش نکند. خیلی وقت‌ها هم این حالت بدون این که کسی پشت سر باشد اتفاق می‌افتد. یعنی عادت دارند در را که باز کردند قدمها را کند کنند و همینطور که جلو می‌روند دستشان به در کشیده شود که برای چند لحظه بیشتر باز بماند. و خب وقتی دستت پر از کیسه‌های خرید باشد این کمک بزرگی است. مساله دیگر طرز ایستادنشان روی پله‌برقی است. در ایران تابلوهای "راه‌رفتن ممنوع" کنار پله برقی معمول است. اینجا کسانی که ایستاده‌اند سمت راست پله‌برقی می‌ایستند و کسانی که عجله دارند از سمت چپ بالا و پایین می‌روند. این‌ است که اگر سمت چپ بدون حرکت بایستی، معمولن می‌خواهند که راه را باز کنی.

اما تفاوت اصلی درخیابان‌ها است که هر چهل-پنجاه متر سرهربلوک و تقاطع، چراغ عابرهایی بعضن طولانی مدت دارند که قانونن رد کردنش جریمه دارد. بهمین خاطر معمولن یک پیاده‌روی مختصر با توقفهای پیاپی همراه است. البته آخرهای شب یا در فرعی‌های خلوت خیلی‌ها منتظر نمی‌مانند. مشکل من این است که بعد ازاین همه مدت عادت نکردم به انتظار و سختم است. گاهی که حوصله ندارم نبود پلیس و خلوتی خیابان مجوز ردشدنم را می‌دهد. این داستان را برای آقای "ب" که آدم دنیادیده‌ای است تعریف می‌کنم. می‌گوید در آخرین سفرش به رُم، مهمان شرکت بزرگی بوده و سوار برماشین تشریفات داشتند می‌بردنش جایی. به چراغ‌قرمز که می‌رسند راننده نگاهی به چپ و راست می‌اندازد و چراغ را رد می‌کند. ادامه می‌دهد که "همین حالت را بارها در یونان هم دیده است و بعد از شباهت ایتالیا و یونان و ایران می‌پرسد. بدون مکث ادامه ‌می‌دهد که قانون برای کشورهای با تمدن زیر هزارسال‌ است. جاهایی که مردمشان هنوز صلاح خودشان را نمی‌توانند درست تشخیص بدهند. قانون بدرد همین‌ها هم می‌خورد. ماها که تمدن چند هزارساله داریم دیگر قوه تشخیصمان بصورت ژِنتیک انقدر رشد کرده که نیازی به قانون نداشته باشیم." دست آخر هم یک لبخند نیکلسن‌وار تحویلم می‌دهد. 
خب، نتیجه تئوری آیرونیکِ آقای ب این‌ شده که حس عذابِ وجدان وسرافکندگی درحین قانون گریزی، جای خود را به سربلندی و افتخار داده‌است.