۰۲ بهمن، ۱۳۹۱



1- قدیمها که دریک شرکت پیمانکار پروژه بودم قاعده این بود که برای تهیه پیشنهاد قرارداد بازدیدی از سایت کارفرما می‌کردیم. ‌ طبق ماشین آلات موجود، تجهیزات و ابزار دقیق انتخاب می‌کردیم و مدارک پیشنهاد فنی را ضمیمه پیشنهاد قیمت می‌کردیم و می‌فرستادیم. تعداد درخواستهایمان برای بازدید قبل از قرارداد بالا بود و پروسه تهیه پیشنهاد وقت گیر. منتها مساله این بود که درصد بالایی از این شرکتها اصلن دنبال کار کردن نبودند. یک تعدادی فقط می‌خواستند یک حدود قیمتی داشته باشند که اگر یک زمانی بخواهند این تیپ پروژه را کار کنند چقدر هزینه برایشان دارد. یک عده دیگر از قبل پیمانکارشان را انتخاب کرده بودند و فقط دنبال چند شرکت دیگربودند که یک مناقصه صوری برگزار کنند. حتی یک مورد هم بود که برای ترساندن پیمانکار درحال کار می‌خواستند مراسم بازدید بگذارند. بخاطر این مسائل خیلی برایمان مهم بود بفهمیم طرفمان چقدر برای انجام پروژه جدی است و ما طبعن چقدر باید انرژی بگذاریم روی تهیه پیشنهاد. یادم می آید سال اول که درگیر این داستان بودم خیلی حرفها و عکس العملها را جدی می‌گرفتم. اما کم کم دستم آمد. یعنی به جایی رسیده بودم که وقت برگشت به شرکت می‌توانستم با تقریب خوبی بگویم این کار به قرارداد می‌رسد یانه. بعد ها این حالت برایم بطور خودکار تعمیم داده شد به ارتباطات شخصی‌ام. یک شمی پیدا کردم که هرچقدر طرف خودش را به ظاهر با انگیزه و علاقه‌مند به یک مسئله ای که برایش مهم است نشان بدهد و کمک بخواهد سعی می‌کنم پله پله جلو بروم. کمکش می‌کنم منتها درحدی که قدم بعدی را خودش بردارد و نشانه ای عملی از خواستنش بروز دهد. و خوب این تکنیک خیلی در حفظ وقت و انرژی موثر بوده تابحال.

2- پاپیون وارد کلبه رئیس جذامی ها می‌شود و می‌خواهد برای ادامه سفرشان قایقی بگیرد. جذامی از پاپیون می‌پرسد سیگار می‌کشد؟ وقتی جواب مثبت می‌شنود دست آش و لاشش را نزدیک پاپیون می‌آورد و سیگار برگ روشنش را تعارف می‌کند. پاپیون پکی می‌زند و سیگار را برمی‌گرداند. جذامی می‌پرسد ازکجا می‌دانستی جذام خشک دارم که واگیردار نیست؟ پاپیون جواب می‌دهد نمی‌دانستم. جذامی قهقه ای سر می‌دهد. روز بعد نه تنها قایق که مقادیری پول هم به پاپیون می‌دهد. بنظرم اینجا جذامی با تعارف سیگار محکی می‌زند که طرفش تا کجا حاضر است هزینه کند برای گرفتن قایق وادامه سفر. پاپیون با گرفتن سیگار نشان می‌دهد جدی است برای رفتن. حاضر است جذام بگیرد ولی آزادمرد بماند. اما نکته اینجاست که جذامی قبل از تعارف سیگار به پاپیون می‌گوید ما برای حفظ امنیتمان غریبه‌هایی که پایشان به این جزیره می‌رسد را می‌کشیم. وخب می‌شود تصور کرد تست سیگار را برای دیگران. نتیجه رد شدن در تست، کشته شدنش بدست جذامی‌ها بوده. آنکه جگر رفتن ندارد حتی اگر قایقی هم قرض بگیرد با اولین طوفان کارش تمام است. همان بهتر که فی‌لمجلس جانش گرفته شود و دردسر طرفین کمتر.

3- ویکی‌پدیا می‌خواندم و دیدم خبرنگاری هم پیدا شده و رفته ته داستان را درآورده که در بهترین حالت فقط ده درصد حرفهای هنری چریر در کتابش پاپیون مبتنی برواقعیت است. بقیه اش خاطرات هم‌بندانش بوده که جای خودش جا زده یا اصلن اتفاق نیفتاده. می‌خواهم دست این خبرنگار رابگیرم و کسانی را درعهد جدید نشانش دهم که کل زندگیشان را در دوچمدان بار زده‌اند و هربار گذرشان به فرودگاه که می‌رسد حال و هوای پاپیون را دارند با گونی پر شده از نارگیل بر بالای صخره و درآستانه شیرجه زدن.
اما چیزی که جناب خبرنگار باید بداند این است که آن کس که بچه پلنگی را می‌رباید به استقبال خطر رفته و نیز آنکه قصد ربودن پنداری را از ما دارد. 

+

۲۲ دی، ۱۳۹۱

North Country Blues

باغچه‌ای هست روبروی پنجره‌ام که بعد از ظهرها می‌شود محل بازی دخترک وسگش. ازسه-چهار ماه پیش که هنوز برفی نبود گاهی می‌دیدمشان. چند روز پیش چند دقیقه‌ای نگاهشان می‌کردم. نژاد سگ را نمی دانم اما قهوه‌ای است با گوش‌های بلند. بمحض اینکه دخترک ژستِ پرتاب فریزبی را می‌گیرد با زبانی آویزان چند متری دور شده‌است. جست وخیز کنان مثل خرگوش در برف بالاپایین می‌پرد به سمت نقطه احتمالی فرود. فریزبی را دندان می‌گیرد و باچشمانی که ترکیب بلاهت و اشتیاق است دم‌تکان می‌دهد و برمی‌گردد. اما در مشنگی‌ش روشی هست. گاهی موقع برگشت فریزبی را دست دختر نمی‌دهد، چند متر جلوتر می‌اندازد زمین تا حرکتی هم به صاحبش داده‌باشد و بازی را قدری دوطرفه کند. 

هوای این روزها همیشه برفی است مگرخلافش گزارش شود. این است که می‌شود انواع کیفیت بارش را به فاصله چند روز تجربه کرد. اما گاهی که باد قطع می‌شود، دانه های برف قدری درشت می‌شوند و یک ریتم منظم و یکنواخت می‌گیرند که تماشا کردن بیشتر از ده ثانیه‌اش یک حال خلسه‌واری ایجاد می‌کند. چند وقت پیش برف با ریتم دلخواه می‌آمد و همزمان مشغول نظاره رفت و برگشت سگ بودم. به این سیزده سال اخیر فکر می‌:کردم که نقش دختر و سگ را سولو بازی کردم. خودم انتخاب کردم، خودم دویدم. خواسته‌های ناتمامم را دنبال کردم، قاعده بازی را گردن گذاشتم و هزینه سنگین انتخابهایم را هم داده‌ام وکماکان می‌دهم. اما حالا خواسته زیادی ندارم. یک خانه کانتری با تراس و صندلی ننویی و منظره‌ای به مزرعه‌ی ذرت. تراسی که غروب‌ها بساط شام و آتش و صدای سازش براه باشد. یک تِراک زه‌وار دررفته هم باشد که ماهی یک‌بار سگم را پشتش بندازم و برویم نزدیکترین آبادی خرید تنباکو و الکل و سیب‌زمینی. در آن حوالی چند چهره آشنا مقیم باری باشند. باری که بشود وقت برگشت قدری درش گرم گرفت. بشود درش باصدای بلند و خیال راحت از زوایای کشف نشده بازی جک نیکلسون گفت...و این اینرسی و این قطار تخیلات همین‌جور ادامه داشت درآن زمینه تصویر. آن اطمینان خاطرِ بارش دانه‌های برف. 

۱۸ دی، ۱۳۹۱




سوپرانوز سریال دلخواه من است. هرچند دیگر کلاسیک بحساب می‌آید. اما از همان بار اولی که به تماشایش نشستم برایم عجیب بود که چرا اینقدر در وبلاگستان فارسی کم‌طرفدار است. مشکل من بعد از سوپرانوز بالارفتن استانداردهایم است. دیگر به راحتی جذب سریال دیگری نمی‌شوم.
به نظرم تماشاگر هدف این سریال کسانی‌اند که برایشان مراسم تماشای گادفادر و گودفلاس تبدیل به آیینی هرساله شده. یک سریال مافیایی که رد پای هردوفیلم در جای‌جایش دیده می‌شود. در سوپرانوز سعی شده از بازیگران فیلمهای گنگستری معروف استفاده شود. روزی روزگاری در آمریکا، اسکارفیس تا کازینو. انتخاب بیست و هفت بازیگر از گودفلاس نشانه شدت علاقه سازندگانش به شاهکار اسکورسزی است. اما ارجاعات بی‌شمارند. جنازه های مدفونی که باید بخاطر ترس از کشف نشدن جابجا شوند، یا صحنه شلیک جو پشی و زخمی کردن پای مایکل ایمپریولی در گودفلاس و تکرار عکسش از طرف کریستوفر (ایمپریولی) در سوپرانوز در صحنه قنادی. حتی دریک جا بدل اسکورسزی نمایش داده می‌شود. بهرحال هرچند در نگارش فیلمنامه سوپرانوز، گودفلاس به عنوان نقشه راه درنظر گرفته شده، گادفادر نقش کتاب مقدس را دارد. نمونه گل درشتش صحنه ترور تونی است. از دکه‌ای کنار خیابان آب پرتقال می‌خرد و می‌آید طرف ماشینش که بسمتش شلیک می‌شود. ارجاعی به دُن کورلئونه و پاکت پرتقالهایش. یا می‌شود سکانس کشته شدن پاولی به دست کلمانزا درگادفادر را بخاطر آورد که در سوپرانوز صحنه قتل "راستی" برهمین مبنا طراحی شده.

اما ارتباط برقرار کردن با سوپرانوز پیش نیازهای خود را دارد. بیننده باید اصطلاحات مافیای ایتالیا را بداند. دانستن سلسله مراتب و چارت سازمانی هم ضروری است. باس، آندرباس، کاپو یا کاپیتان و سرباز. شاید مطالعه این لینک و البته این یکی مفید باشد. دانستن یک سری کلمات و اسلنگهای ایتالیایی هم پیشنهاد می‌شود مثل: گومار, وا*فانگول, مَدون...

داستان کلن حول مافیای نیوجرزی است و البته ارتباطشان با مافیای نیویورک. اما ویژگی سوپرانوز خشن بودن و غیرقابل پیش بینی بودنش است. مثلن در"فرندز" وقتی جویی از چندلر جدا شد و خانه مستقل گرفت قابل پیش بینی بود که برگردد. یا جدا شدن "پِگی" از دان در "مَد من". که پیش بینی پیوستن دوباره اش کارسختی نیست. بهرحال رسمش این است که شخصیت های اصلی یک سریال بمانند و کنار هم باشند. درسوپرانوز قاعده ها بهم میریزد. بیننده سوپرانوز بعد ازینکه پس از چند سیزن به آدریانا - نامزد کریستوفر- عادت می‌کند ناباورانه مجبور است شاهد قتلش باشد به دست سیلویو. این صحنه آنقدر خشن است که نمی‌توان باور کرد چطور نویسندگان سریال به خودشان اجازه داده اند  یک شخصیت را که به بیننده عادت بدهند، به این شکل حذفش کنند. همین‌طور صحنه قتل ریچی آپریل. داستان تا جایی پیش می‌رود که بیننده فکر می‌کند تونی ترتیبش را خواهد داد ولی به طور ناگهانی به دست جنیس کشته می‌شود. اما جنس خشونت سوپرانوز فقط در کشتار نیست. سکانسی هست که کارملا –زن تونی- همراه با تونی و پسرشان آنتونی جونیور در آفیس تراپیستی هستند. آنتونی خودکشی نافرجامی کرده و دارد داستانهایی تعریف می‌کند از بچگی هایش که چرا مادرش لوس‌ترش نکرده. در یک لحظه تونی سوپرانو متوجه دندانی خونی در چاک شلوارش می‌شود. چند سکانس قبل تونی گردن یک نفر را شکسته بود و دندانهایش را در دهانش خرد کرده. بدون این که کسی متوجه شود پا رو پا می‌اندازد و برش می‌دارد. 

اما سوپرانوز نمایش استادانه کرکترهاست و البته برای هرکدام دیوانگی‌ خاص خودشان تعریف شده.  مثلن مایکی که برای جونیور سوپرانو کار می‌کند عادت دارد قبل از کشتن افراد روحیه شاعرانه‌اش را با بازی با اسم قربانی ها ارضا کند.  وقتی می‌خواهد به دانی شلیک کند می‌گوید: "هِی دانی... ساری" یا موقع کشتن جَک: "های جک... بای جک" و شلیک. جالب اینجاست که آخرسر خودش هم دریک فضای شاعرانه میان برگهای پاییزی کارش تمام می‌شود. رالفی، که درحال مستی فاز گلادیاتور برش می‌دارد.  دیالوگهای راسل کرو را تکرار می‌کرد و گاهی با دسته جارو صحنه نبردهای رومی‌ها را بازسازی می‌کرد. دیگر می‌توان از جانی سَک رییس مافیای نیویورک نام برد و آن نگاه سرد و استیل سیگار کشیدن مثال زدنی‌اش را بیاد آورد. سیدنی پولاک معروف هم درسیزن شش  بازی می‌کند. در بیمارستانی که جانی سک مشغول شیمی‌درمانی است کار می‌کند. هرچند  مدتی بعد ازین سریال خود پولاک هم بخاطر سرطان می‌میرد. فیل لئوتاردو یا فیلی معروف به شاه ایران بابازی فرانک وینست هنرپیشه محبوب اسکورسزی که در گودفلاس، کازینو و گاو خشمگین هم بازی کرده. عادت دارد قبل از کشتن قربانی چسب بدهانش بزند و  قبل ازمرگ زجرکشش کند. علی‌رغم همه هزینه‌هایی که تونی سوپرانو پرداخت، هیچوقت نتوانست قتل برادرش -بیلی- را  بدست تونی‌بی فراموش کند و دست آخر سر همین قضیه کشته شد. 

اما شخصیتهای مورد علاقه من.
تونی: از همان بار اولی که دیدمش با فیزیک جیمز گندلفینی مشکل داشتم. حجم شکم گندلفینی تطابقی با یک شخصیت کاریزماتیک مثل سرکرده خانواده مافیا ندارد. مساله دیگر لحن و تن صدایش است که بچه‌گانه می‌زند. حجم زیادی از باند صوتی سریال هم صدای عبورو مرور هوا از مجاری تنفسی گندلفینی است. اما غیر ازینها بازیش بی‌نقص است. حرکات کوچکترین اجزاء بدنش کاملن حساب شده است. واکنشهای آنی‌ش درمواجهه با موقعیتها و خبرها مثال‌زدنی است. از سیزن دوم عملن به عنوان باس از طرف سران پنج خانواده  جرزی انتخاب می‌شود.همان اپیزود اول مسئولیتهای سنگین، استرس شدیدش در یک روز کاری نمایش داده می‌شود. آنجا که تنها دلخوشی‌اش -اردکهای وحشی- از خانه‌ش می‌روند و اولین پنیک‌اتک اتفاق می‌افتد می‌فهمیم چقدر تنهاست این مرد.
  
جونیورسوپرانو: عموی تونی است. صدای دلنشینی دارد. گاهی خیلی بداخلاق و بدعنق، گاهی هم بذله‌گو. درکل بسیار دوست داشتنی است. بعد از اختلافات اولیه‌اش با تونی، نقش مشاور ارشدش را پیدا می‌کند. هرجا تونی کم می‌آورد می‌رود سراغش. دیالوگهای بین این دو همیشه جذابیت خودش را دارد. جونیور بعد از چند جلسه دادگاه حکم بازداشت خانگی می‌گیرد. اما حبس در خانه دیوانه‌اش می‌کند. یکبار که برای مراسم خاکسپاری دوستش مجوز خروج از خانه می‌گیرد. دیگر سوراخ دعا را پیدا می‌کند. با ذره بین می‌گردد در روزنامه‌ها تا بین اسامی مردگان اسمی ایتالیایی پیدا کند تا یکجورهایی خودش را ربط بدهد و بتواند اجازه خروج چند ساعته بگیرد. جلوتر نشان می‌دهد که پیرمرد دیگر از مراسم کفن و دفن خسته می‌شود و می‌شکند. اشک می‌ریزد و فریاد می‌زند که دیگر نمی‌تواند. هربار که این سکانس را می‌بینم دلم کباب می‌شود برای پیرمرد.
  
کریستوفر مولتیزانتی: احمق همیشه احمق می‌ماند و حماقت مثال زدنی‌ کریستوفر همیشه کیفیتش را حفظ می‌کند. کلن در حال استعمال دراگ است و معمولن های است. وِرد دهانش دوش‌بگ است . گاهن سیگار برلب مشغول دمبل‌زدن است. متخصص تکه تکه کردن جنازه ها با ساطور و سربه نیست کردن‌شان است. اولین قربانیش وقتی درحال اسنیف کوکائین روی ساطور است کشته می‌شود. عشق سینما دارد و بالاخره فیلمی می‌سازد بنام "کلیور" –ساطور- که داستان خودش است. یک قسمتی هست که کریس از بن کینگزلی می‌خواهد در فیلمش بازی کند. داستان به جایی می‌رسد که کینگزلی دیوانه می‌شود از پیکه کردن کریس.اما آن سکانس کشته شدن کریس بی‌نقص طراحی شده: شب است و کریس و تونی درحال برگشت از نیویورک‌اند. قطعه "کامفتبلی نامب" از ساندترک دیپارتد در ماشین کریس پخش می‌شود. کریس تحت تاثیر دراگ است و خطابه‌ای درباب زیبایی زندگی می‌خواند. تونی شک می‌کند به حالت کریس. ماشین چپ می‌کند. تونی بزحمت خودش را از ماشین بیرون می‌کشد و می‌آید سمت کریس برای کمک. کریس همین طور که خون بالا می‌آورد و قدرت تکان خوردن ندارد آخرین برگ حماقتش را رو می‌کند و از تونی می‌خواهد هرچه سریع‌تر برایش تاکسی بگیرد "وگرنه  بخاطر دراگ تست گواهی نامه اش باطل می‌شود". تونی می‌داند وجود یک جانکی در گروهش نقطه ضعف بزرگی است. کافی است یک شب را دربازداشت پلیس باشد تا همه را لو دهد. از طرف دیگر می‌داند امیدی به کریس نیست. یک بار ترک کرده است و دوباره هم ترک کند برگشتش حتمی است. پس کریس را خفه می‌کند. همانطور که کریس سگ آدریانا را خفه کرد. جالب اینجاست که چند اپیزود قبل تونی در مراسمی در کلیسا پدرخوانده فرزند تازه بدنیا آمده کریس می‌شود. واین ارجاع مجددی است به گادفادر. مایکل پدرخوانده فرزند کارلو می‌شود. بعد از مراسم غسل تعمید در کلیسا، کارلو در ماشین بدست کلمانزا بخاطر خیانت به خانواده کورلئونه خفه می‌شود.

پاولی: رابطه اش با کریس, کارد وپنیر است. هرجا به پست کریس می‌خورد موقعیت جالبی درست می‌شود. حتی بعد از مرگ کریس با گربه ای که دائم زل زده به عکس کریس درگیر می‌شود. وراج است و وقتی تونی در کماست سیل حرفهایش ضربان قلب تونی را بالا می‌برد واز کما در می‌آید. مشنگی مخصوص به خودش را دارد. جایی نشان می‌دهد که روز بعد ازدزدی چند میلیون دلاری نشسته درخانه ومشغول قیچی کردن کوپنهای تخفیف است. 

 فوریو: آدمکش حرفه ای و اصیل ایتالیائی. وقتی برای گرفتن پول می‌رود چنان زهرچشمی می‌گیرد که طرف جرئت نکند درآینده تاخیری در پرداخت داشته باشد. چهره جدی‌اش فقط وقتی تغییر می‌کند که صبح ها دنبال تونی می‌رود و کارمِلا –زن تونی- را برای چند لحظه می‌بیند. حتی دریک سکانس می‌خواهد تونی را درحال مستی از بین ببرد و کارملا را بدست بیاورد اما منصرف می‌شود.آخر سرهم در عشقش ناکام ماند و برگشت ایتالیا. بنظرم این آدم نقشش خیلی کم بود و جای کارداشت.

 بخش زیادی از سوپرانوز در آفیس دکتر ملفی می‌گذرد. از همان ابتدا تونی بخاطر پنیک‌اتک‌هایش به تراپیست معرفی می‌شود. هرچند مدتی می‌گذرد تا اعتمادش به دکتر ملفی کامل شود. اما کم کم یاد می‌گیرد که چطور از تکنیکهایی که ملفی دراختیارش می‌گذارد برای جلو بردن مقاصد حرفه‌اش استفاده کند. بهترین نمونه آنجاست که تونی از بیمارستان مرخص شده و متوجه می‌شود بخاطر ناتوانی فیزیکی‌اش دیگر تصمیمات و دستوراتش را جدی نمی‌گیرند. یک چیز کوچکی را بهانه می‌کند و بایکی از زیردستانش درگیر می‌شود و زمینش می‌زند. تونی نیم نگاهی به بقیه می‌کند. همه دیگر حساب کار دستشان آمده. تونی دردستشوئی بالا می‌آورد. نگاهی به آینه می‌کند و لبخندی شیطانی می‌زند و دوباره بالا می‌آورد. دکتر ملفی خیلی دیر می‌فهمد که روان‌درمانی برای تبه‌کاران نتیجه منفی دارد.

اما درسوپرانوز همه درسیکل تکرارند. درسیزن شش تونی در بیمارستان دائم از مهم بودن زندگی می‌گوید و این‌ که چقدر شانس آورده که زندگی دوباره بدست آورده. می‌گوید ازین به بعد هر روزش یک هدیه است. اما از بیمارستان مرخص که می‌شود دوباره برمی‌گردد به همان کثافت‌کاری‌های سابق. کریس به هروئین برمی‌گردد. ریچی, از زندان آزاد می‌شوند و دوباره می‌رود سراغ همان کارهای سابقش و کشته می‌شود. فیل لئوتاردو از زندان آزاد می شود و برمی‌گردد به سِمت کاپو در مافیای نیویورک و دست آخر کشته میشود. تونی‌بی بعد از آزادی از زندان می‌خواهد خلاف را کنار بگذارد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. نمی‌تواند. برمی‌گردد به کسوت سابقش و کشته می‌شود. بنظر می‌آید که قطاری از شخصیتها روانند و به سوی جهنم می‌روند. کانسپتی که این سریال ارائه می‌دهد این است:"هر که را همانطور که هست بپذیر". و این بزرگترین بینش یک رهبر -تونی سوپرانو- است. 

آخرین اپیزود پاولی در آن خیابان معروف، جلوی ستریال نشسته است و آفتاب می‌گیرد. صندلی ها خالی‌اند و اعضای گروه یا تیرخورده و دربیمارستانند و یا کشته شدند. پاولی ته خط را خوانده و زیر بار قبول مسوولیت جدید نمی‌رود. تونی می‌داند چطور رامش کند. پاولی قبول می‌کند. گربه‌ای از کنارش رد می‌شود. دیگر سریال یک اینرسی به تماشگر منتقل کرده که باقی داستان را می‌تواند پیش‌بینی کند و حدس بزند سرنوشت پاولی چیزی بهتر از کریس نخواهد بود. 

 انتخاب موسیقی در این سریال بسیار حساب شده است. مخصوصن قطعاتی که برای آخر هر اپیزود درنظر گرفته شده. اما در شروع سیزن دو یک تیزر مانندی بخش می‌شود از آنچه گذشت. دریک فرم ماضی استمراری با صدای فرانک سناترا "وقتی هفده ساله بودم" نمایش داده می‌شود که هرکه مشغول چه کاری بوده است: بسته های پول به دست تونی می‌رسد، کریس مشغول کوکائین است، کارملا درحال درست کردن لازانیا. یک چنین کیفیتی در اولین اپیزود سیزن شش هم هست. این استفاده از موسیقی و نمایش این صحنه‌ها کمک می‌کند به مخاطب که بعد از یک توقف چند ماهه دوباره خودش را با سریال سینک کند. نمونه درخشان دیگر استفاده از ترانه "تاینی تیرز" است آنجا که تونی دپرس است و نمی‌تواند از رختخواب خارج شود. 
یا آنجا که بابی باکالای پدر درگیر بیماری آسم است و دائم مشغول اسپری کردن است تا قدری بیشتردوام بیاورد، ترانه "سیستر گلدن هِر" پخش می‌شود.  ترکیب صحنه سیگار کشیدنش درآن وضعیت و صدای خواننده که خطاب به معشوقه‌اش تکرار می‌کند " بدون تو زندگی برایم ممکن نیست" باز هم طنز گزنده گودفلاس را یاد‌آوری می‌کند. 

پ.ن: یادی می‌کنم از خانم‌غزل که سالها پیش معرفی کننده این سریال بود و جناب میرزا که با آغوش باز پای سخنرانی‌هایم می‌نشست و در مقابل داستانهایی واقعی از مافیای ایتالیایی مونترال تعریف می‌کرد.