۰۹ اسفند، ۱۳۸۷

Happy Nation

الان دارم بی بی سی فارسی می بينم، پخش مستقيم کنسرت U2 در وسط لندن و بالای پشت بام يکی از ساختمونهای BBC. ظاهرن اين برنامه به پشتيبانی Radio No1 بی بی سی انجام شده.
قبل کنسرت بهزاد بلور با اون کلاه مسخرش توضيح داد که از بعد از ظهر خيلی از کسائی که داشتن از اون اطراف رد می شدن وقتی فهميدن U2 کنسرت داره کار و زندگی رو ول کردن و همونجا منتظر موندن. وقتی باب بونو و ادج و بقيه ميان رو پشت بام جمعيت تو خيابون منفجر می شه، کنسرت با 2 تا آهنگ جديد شروع ميشه و بعدش آهنگ Vertigo که من هر دفعه با شنيدنش سر گيجه می گيرم.
قرار بوده همين سه تا آهنگ اجرا شه ولی جمعيت ول کن نيست، واسه همين يه آهنگ کوتاه ديگه هم اجرا می کنن و بعد خداحافظی.
بعد من الان دارم فکر می کنم چقدراين ايده اجرای کنسرت واسه مردم عادی دوست داشتنيه، يعنی اينکه چقدر راحت ميشه يه شب خيلی عادی رو واسه مردم تبديل به يه شب فراموش نشدنی کرد.
اين فرهنگ شادی خيابانی و تجربه لذت دسته جمعی رو دوست دارم واين همون چيزيه که اينجا هيچ خبری ازون نيست. آخرين بار گل خداد به استراليا و بعد بازی ايران - آمريکا بود که بهانه ای برای ريختن به خيابان و شريک شدن احساساتمان دست داد.

۰۵ اسفند، ۱۳۸۷

Bahar, je t`aime


پياده روهايش نه خيلی شلوغست نه خلوت، برای هر نيازی همه نوع فروشگاه و مغازه ای پيدا می شود و همه نوع نان، سنگک، بربری، تافتون و فانتزی پخت می شود، در پياده روی های لذتبخش شبانه می توانی حوالی ساعت 8 شب سه چرخه موتوری علی واکسيما رو روبروی جگرکی ببينی، سوپرمارکت آندره که بمناسبتهای خاص ارامنه ظاهری متفاوت پيدا می کند، کبابی بهار که شبها دود و دمی بپا می کند و اگر شبی را تا سحر بيدار ماندی و دلت هوای يه صبحانه متفاوت را کرده، می دانی که از ساعت 5 صبح کاسه ای حليم همراه با نان سنگک درينجا انتظارت را می کشد، ودر انتهای خيابان وابتدای بهار شيراز پارک محقريست و عکسخانه شهر که مجموعه ای از قديمي ترين دوربينها و ابزارآلات عکاسی درآن جای دارد، وهميشه و بهر بهانه ای نمايشگاه عکسی برپا.
ودرابتدای هرروز هيچ چيز، خواستنی تر از تصوير شفاف کوههای برفی شمال شهر بر افق اين خيابان صميمی نيست.
پس از ده سال اين سومين خانه ما درين حواليست و دهسالگی بهانه ای برای يادآوری شدت وابستگی وعلاقه به اين شهرومحله هايش.
[+]

۰۳ اسفند، ۱۳۸۷

دلم يه چندلر می خواد که با هم بشينيم روبروی تلويزيون، يدونه ازين سريالهای مسخره رو پيدا کنيم، هرکدوممون يه شخصيت انتخاب کنيم، بعدش صدای تلويزيون رو کم کنيم و همينجور که داريم ساندويچمونو گاز می زنيم سريال رو دوبله کنيم.

۲۸ بهمن، ۱۳۸۷

Sultans of Swing

چند روز پيش رفته بودم قنادی واسه خودم پای سيب بخرم، که ديدم تموم کرده. همينجور که چشام داشت ويترينش رو اسکن می کرد و دنبال يه آلترناتيو آبرومند می گشت، يهو رو يه کيک نسکافه ای بزرگ قفل کردم. واقعن نمی تونستم چشم ازروش بردارم، اصلن می تونستم مزش رو حس کنم.
بعدش به اين فکر کردم که هيچی مثل بريدن و تقسيم کردن يه کيک اونم جلوی چشام اعصابمو بهم نمی ريزه، يعنی من هميشه منتظر بودم بجای اون تيکه های پاره پوره کيک، محض رضای خدا واسه يه دفعه هم که شده يه کيک درسته بذارن جلوم، بعدشم يه چنگال کوچيک بدن و بگن بفرمايين! اون موقع بود که می تونستم توانايي های خفته خودم رو به چالش بکشم.
يعنی يه چيزی تو مايه های جويي که يه بوقلمون رو تو روز شکرگزاری خورد، يا پل نيومن تو فيلم Cool Hand Luke که سر يه شرط بندی پنجاه تا تخم مرغ پخته رو يه جا خورد.
حالا همينجور که تو قنادی داشتم کم کم راضی می شدم که بخرمش، به يه مشکل کوچيک بر خوردم، اونم اين بود که معمولن اينجور کيکها رو به يه مناسبتی می خرن، الکی نمی شه خريد و نشست وخورد که! ولی بعد به خودم گفتم اصلن يکی از تعاريف ديوانگی اينه که آدم واسه خريد يه همچين چيز خوشمزه ای دنبال مناسبت و بهانه بگرده.
خلاصه اينطوری بود که کيک رو گرفتم و بردم خونه. يه چنگال و يه استکان چايي برداشتم و نشستم پای لاست.
همينقدر بگم که وقتی پنج، شش اپيزود رفتم جلو، يه نگاه به اطرافم انداختم و غير از يه استکان، هفت هشت تا چاي کيسه ای استفاده شده و يه جعبه خالی چيز ديگه ای وجود نداشت.

۲۱ بهمن، ۱۳۸۷

Evergreen

Frank Capra - James Stewart


Elia Kazan - Marlon Brando


Akira Kurosawa - Toshiro Mifune


Billy Wilder - Jack Lemon


Martin Scorsese - Robert De Niro

Tim Burton - Johnny Depp


Pedro Almodovar - Penelope Cruz


داريوش مهرجويي - خسروشکيبايي

۱۴ بهمن، ۱۳۸۷

I shall miss you, Matthew


سر تامِس مور که از مقام خود عزل شده تمام خدمتکاران منزلش را جمع می کند و اعلام می کند بخاطر اينکه ديگر "آدم مهمی" نيست از پس پرداخت حقوق خدمه بر نمی آيد،"ولی دوستانی دارم که خانه های بزرگی دارند، پس کسی ازينجا نمی رود تا جای ديگری برايش کار پيدا کنم".
پس از مرخص کردن همه، متيو که سرپرست خدمتکاران است و از طرفی برای کرامول جاسوسی سر تامِس مور را کرده همچنان آنجا ايستاده:
- متيو، تصميمت چيه، می مونی؟
- بستگی به شرايط داره قربان.
- کار بيشتر، مزد کمتر.
- خوب من نمی دونم چطوری می تونم بمونم، آخه منم خانواده دارم...
- درسته، واقعن چرا بايد بمونی؟ متيو دلم برات تنگ ميشه.
- نه قربان، من می دونم که شما ديگه من رو شناختين.
- متيو، دلم برات تنگ ميشه.

وقتی ناجوانمردی ها، دغل بازيها وخيانتهای ديگران را می بينم، از انسان بودن خودم خجالت می کشم و نهايت سعیم را می کنم تا توجيهی هرچند نا معقول برای عملشان بتراشم و در بهترين حالت و پس از گذشت مدت زمانی اين توانايي را دارم که آنها را فراموش کنم و دست آخر کينه ای بدل نگيرم، ولی اينکه دلتنگشان بشوم برايم غير قابل تصورست.
کسی که دلتنگ ديدن اين تيپ افراد می شود يک ابرمرد است، مردی برای تمام فصول است.
و برای من فيلم همينجا تمام می شود، با همين جمله: "متيو دلم برات تنگ ميشه".