۲۸ بهمن، ۱۳۸۷

Sultans of Swing

چند روز پيش رفته بودم قنادی واسه خودم پای سيب بخرم، که ديدم تموم کرده. همينجور که چشام داشت ويترينش رو اسکن می کرد و دنبال يه آلترناتيو آبرومند می گشت، يهو رو يه کيک نسکافه ای بزرگ قفل کردم. واقعن نمی تونستم چشم ازروش بردارم، اصلن می تونستم مزش رو حس کنم.
بعدش به اين فکر کردم که هيچی مثل بريدن و تقسيم کردن يه کيک اونم جلوی چشام اعصابمو بهم نمی ريزه، يعنی من هميشه منتظر بودم بجای اون تيکه های پاره پوره کيک، محض رضای خدا واسه يه دفعه هم که شده يه کيک درسته بذارن جلوم، بعدشم يه چنگال کوچيک بدن و بگن بفرمايين! اون موقع بود که می تونستم توانايي های خفته خودم رو به چالش بکشم.
يعنی يه چيزی تو مايه های جويي که يه بوقلمون رو تو روز شکرگزاری خورد، يا پل نيومن تو فيلم Cool Hand Luke که سر يه شرط بندی پنجاه تا تخم مرغ پخته رو يه جا خورد.
حالا همينجور که تو قنادی داشتم کم کم راضی می شدم که بخرمش، به يه مشکل کوچيک بر خوردم، اونم اين بود که معمولن اينجور کيکها رو به يه مناسبتی می خرن، الکی نمی شه خريد و نشست وخورد که! ولی بعد به خودم گفتم اصلن يکی از تعاريف ديوانگی اينه که آدم واسه خريد يه همچين چيز خوشمزه ای دنبال مناسبت و بهانه بگرده.
خلاصه اينطوری بود که کيک رو گرفتم و بردم خونه. يه چنگال و يه استکان چايي برداشتم و نشستم پای لاست.
همينقدر بگم که وقتی پنج، شش اپيزود رفتم جلو، يه نگاه به اطرافم انداختم و غير از يه استکان، هفت هشت تا چاي کيسه ای استفاده شده و يه جعبه خالی چيز ديگه ای وجود نداشت.

0 نظرات: