۱۴ بهمن، ۱۳۸۷

I shall miss you, Matthew


سر تامِس مور که از مقام خود عزل شده تمام خدمتکاران منزلش را جمع می کند و اعلام می کند بخاطر اينکه ديگر "آدم مهمی" نيست از پس پرداخت حقوق خدمه بر نمی آيد،"ولی دوستانی دارم که خانه های بزرگی دارند، پس کسی ازينجا نمی رود تا جای ديگری برايش کار پيدا کنم".
پس از مرخص کردن همه، متيو که سرپرست خدمتکاران است و از طرفی برای کرامول جاسوسی سر تامِس مور را کرده همچنان آنجا ايستاده:
- متيو، تصميمت چيه، می مونی؟
- بستگی به شرايط داره قربان.
- کار بيشتر، مزد کمتر.
- خوب من نمی دونم چطوری می تونم بمونم، آخه منم خانواده دارم...
- درسته، واقعن چرا بايد بمونی؟ متيو دلم برات تنگ ميشه.
- نه قربان، من می دونم که شما ديگه من رو شناختين.
- متيو، دلم برات تنگ ميشه.

وقتی ناجوانمردی ها، دغل بازيها وخيانتهای ديگران را می بينم، از انسان بودن خودم خجالت می کشم و نهايت سعیم را می کنم تا توجيهی هرچند نا معقول برای عملشان بتراشم و در بهترين حالت و پس از گذشت مدت زمانی اين توانايي را دارم که آنها را فراموش کنم و دست آخر کينه ای بدل نگيرم، ولی اينکه دلتنگشان بشوم برايم غير قابل تصورست.
کسی که دلتنگ ديدن اين تيپ افراد می شود يک ابرمرد است، مردی برای تمام فصول است.
و برای من فيلم همينجا تمام می شود، با همين جمله: "متيو دلم برات تنگ ميشه".


0 نظرات: