۲۸ آبان، ۱۳۸۸

And Nothing Else Matters


یک سکانس ماندگاری دارد اوایل فیلم " پنج قطعه آسان"(1970)، آنجا که باب (جک نیکلسن) اول صبح اجازه کار پيدا نمی‌کند، در حال بازگشت از محل کاری‌است که دل خوشی ازآن ندارد وبطرف خانه‌ای می‌راند که زن غیر‌قابل‌ تحملش انتظارش را می‌کشد. درحالی که بطری ویسکي صبحگاهی را با رفیقش دست به‌دست می کند و تمام سعی خودرا متوجه لذت بردن ازجاده( تنها چیزی که دراین دنیا برایش مانده) می‌کند، به‌ترافیک می‌رسند.
ماشینها بدون حرکت درهم قفل شده‌اند و صدای بوق‌شان کرکننده‌است. باب پياده می‌شود جلوتر می‌رود تا دلیل ترافیک را ببیند. صف ماشینها تمام نا‌شدنی‌است.
دراین بين متوجه کامیونی می‌شود که باراثاث دارد. درمیان وسایل پیانویی را می‌بیند. از کامیون بالا می‌رود و مشغول نواختن قطعه‌ای می‌شود که همراه با بوقها سمفونی غریبی می‌آفریند. ترافیک چند لحظه بعد باز می‌شود، کامیون بسمت راست حرکت می‌کند و از رمپ ‌خروجی تغییر مسیر می‌دهد وباب را باخود می‌برد درحالیکه بی‌توجه به فریادهای دوستش، وسرمست از موسیقی ‌است.
بااین مقدمه باید بگویم اگردراین مدت که ننوشتم از احوالاتم پرسیده باشید چه ملالی می‌تواند وجود داشته‌باشد وقتی صاحب یک صندلی خالی کنار جک نیکلسنِ درحال نواختن باشی و با چشمانی بسته به جایی دیگر پرتاب شوی و از خلسه ناشی از شتاب حرکت نهایت لذت راببری.

0 نظرات: