۰۸ آذر، ۱۳۸۸

Stanislavski Method

شهرستان که باشم اگر بنا به غذای بیرون باشد غذای محلی را ترجیح می‌دهم. چند روز پیش که برای نهار در یکی از همین نوع رستورانها منتظر نشسته بودم وازسر بیکاری تلویزیون تماشا می‌کردم، کم‌کم حواسم رفت طرف جوانی هجده نوزده ساله که همانجا کار می‌کند و بخاطر خلوت‌بودن رستوران در وسط هفته، نشسته بود و با پیرمردی درددل می‌کرد.
کلاه کابوی‌ها را بسر داشت وشلواری چرمی بپا، فقط کفشهای اسپورت هارمونی کاراکترش را بهم زده‌بود. پیرمرد میان حرفهایشان ازآینده و برنامه‌هایش پرسید و جوانک از علاقه‌اش به بازیگری گفت.
یادم آمد که درهمین سن وسالها دوستی چند‌ساله داشتم در پیش‌دانشگاهی که دربدر بدنبال کلاسهای هنرپیشگی بود و درنهایت در امتحان ورودی موسسه جناب امین‌ تارخ قبول شد. هزینه کلاس را بهر زحمتی بود جور کرد، دوره‌اش که تمام شد رفت پی سیستمهای شبکه و بطبع ثبت نام درکلاسهای سیسکو، چند سالی برای شرکتهای مختلف کار کرد و بعد ازآن کسب وکار خودش را علم کرد جایی حوالی میدان ونک. چند باری سرزدم به کافی‌نت‌اش، تقریبن همیشه شلوغ و پرمشتری بود. تا دو سه سال پیش که رفت پی کار دیگری... احتمالن همین جا بود که با صدای بلندی رشته افکارم پاره‌شد، جوانِ گاوچران دراین فاصله به آشپزخانه رفته‌بود، که نمی‌دانم چه اتفاقی‌افتاد فریاد زد "فااک".

0 نظرات: