۱۱ خرداد، ۱۳۸۹

I'm not there

چند روزی‌است که صورت پانسمان‌شده وچسب‌خورده آقای نیکلسون در محله چینی‌ها را پیدا کردم. مجرای سمت راست بینی‌ام تنگ شده بود و راه نفسم رابسته بود. مجبور شدم تن به عمل بدهم، یعنی تقریبن همان روتینی که چندسال پیش برای اصلاح انحراف بینی شدیدم انجام دادم.
توی اتاق عمل رادیو روشن است. موسیقی پخش می‌شود و فضای تاکسی حکمفرماست. می‌خواهم فکر کنم با آمدن دکتر و شروع شدن عمل یک مقدار اوضاع جدی‌تر شود. درمورد صفحه فلزی که به پایم وصل کردند می‌پرسم معلوم می‌شود برای ارتینگ است و بخاطر سوزاندن احتمالی رگها بابرق. تصمیم گرفته‌بودم بعد از تزریق بیهوشی سعی کنم تاثیرش را بخاطر بسپارم و هرچند ناممکن، وضعیت حواسم را تا بیهوشی کامل مانیتور کنم. کلن به هشت ثانیه نکشید. پلک راستم اول پایین آمد و تلاشم برای بالابردن دوباره‌اش فایده‌ای نداشت. ولی چشم چپم بیشتر باز ماند. الان که فکر می‌کنم ازاین آزمایشِ علمی می‌شود اینطور نتیجه گرفت که سمتِ چپِ بدنِ منِ راست‌دست، درمواقع بحران که سیستم عصبی رو به تحلیل است فرمان‌پذیری بهتری دارد، یا می‌توان گفت قسمت راستِ بدنم که سالها تحت کنترل خوب عمل می‌کرده بمحض شناسائی کوچکترین ضعف در سیستم هوشیاری سریعتر رفتاری متمایل به ناپایداری وسرپیچی از خودش نشان می‌دهد.
به‌هوش که ‌آمدم همه چیز تار بود و کم‌کم محیط رنگ وفرم گرفت. خانه آمدیم. شب خوابم نمی‌برد. یعنی کلن چندوقتی‌است که خوابیدن برایم تبدیل شده به پروسه‌ای طولانی. نهایت سعی‌ام را می‌کنم که برای چند شب هم که شده عادت همیشگی تماشای سیمپسونز قبل از خواب را کنار بگذارم. قدرت انفجاری هومرسیمپسون را درمقابل سطح تحمل ضعیف نخ بخیه نمی‌شود دست کم گرفت. شروع می‌کنم به خواندن مطلبی مربوط به بنجامین فرانکلین، مخترع برقگیر. صفحه اول تمام نشده که باب دیلنِ درونم می‌خواند: I'm not there, I'm gone،
لحظه خواستنی سنگین شدن چشمها کم‌کم ازراه می‌رسد.


2 نظرات:

كيوان گفت...

برادر الان چطوري؟؟ ميدادي كمي هم سر دماغت رو ميدادن بالا!

Brief Encounter گفت...

خوبم مرسی
بالاهس خودش