۲۰ خرداد، ۱۳۸۹

My Flyin' Shoes*

**

ازآن دست انسانهایی هستم که تا از ازکارافتادگی وسایل و ملزوماتم مطمئن نشوم دنبال جایگزین نیستم. این است که اطرافم پرشده از عتیقه‌هایی که نه از کارافتاده‌اند و نه قابل بازنشسته‌شدن. ازطرفی یکجورهای غریبی به ضبط شدن خاطرات واتفاقات دراین ظاهرن وسایل بی‌روح معتقدم. مثلن دقیقن یادم هست بعدازظهری که با مادرم رفتیم و ساعت مچی‌‌ام را خریدیم. یا فردایش درمدرسه که بین بچه‌ها بحثی شدیدی درجریان بود که آیا سنگ موردنظر الماس است یا نه، ویکی‌شان بطرز برق‌آسایی دستم راگرفت و سنگ را روی شیشه ساعت کشید تا از خلوص الماس همه را مطمئن کند. حالا هم برایم مهم نیست که چهارده سال از عمرش گذشته و درین مدت چندتایی بهترش راهدیه گرفته یاشم. بستن بندش قبل از بیرون رفتن ازخانه تبدیل شده به آئینی برای همراه داشتن یادگارمادرم.

اما می‌خواهم از آن بار اولی بگویم که فارست ویتاکر را در گوست داگ دیدم. شیفته اتاق کوچکش شدم و سبک زندگی‌اش. وقضیه وقتی جدی شد که مجذوب پوتینهایش و آن طرز راه رفتنش در خیابان شدم و دریک حرکت جوگیرانه خودم را صاحب یک جفت بوت مشکی کردم. دانشگاهم شهرستان بود وکارم دریک شرکت پیمانکاری پروژه. سایت کارفرماهایمان هم که اکثرن تهران نبودند. اینطور بود که با کفش نو دائم در جاده‌ بودم بین کارودانشگاه و عجب اعتماد بنفسی می‌داد این کفش. دیگر پای پروژه که می‌رفتم و انواع واقسام مشکلات را می‌دیدم خیلی راحت همه را لیست می‌کردم و می‌دادم دست نماینده کارفرما. هنوزم یادم می‌آید آن زمستان 81 را در کارخانه‌ای در حومه فیروزکوه. روزها تیمهای مکانیک و برق روی دستگاه CNC در حالت خاموش کار می‌کردند و شب آنها به خوابگاه می‌رفتند و تازه می‌توانستم دستگاه را روشن کنم و پروگرامینگ کنترلر را شروع کنم. هیتر سوله خراب بود و درآن سرمایی که به -40 می‌رسید من بودم و کفش گرمم و بخاری برقی که فقط یکی از سه شعله‌اش قابل روشن کردن بود و آقای اِبی.

القصه، بعد از دو-سه سال دیگر فقط برای بالا رفتن از کوه وکمر می‌پوشیدمش و بغیر از قرارهای سه‌شنبه بعدازظهرهای کلکچال، (که دیگر درحالت اتوپایلوت مسیر را بالا می‌رود) با هم از تل‌تختِ پاسارگاد بالا رفتیم، طاق بستان کرمانشاه، گاوازنگ زنجان، کندوان و قلعه بابک تبریز، ماسوله و قلعه رودخان و الموت رفتیم و خلاصه که می‌شود گفت این کفش هشت‌ساله دیگر خاطرات اکثر سفرهای دهه سوم زندگانیم را ضبط کرده و کم‌کم باید بفکر یکی‌ جدیدش برای دهه بعدی بگردم.


* ترانه‌ای کانتری از townes van zandt
** این عکس دونفره را درآن فضای خلوت که می‌بینم که یک حالت وارستگی‌ دارد، یک‌ چیزی ازجنس صدای ترومپت دارد، فرمایش آقای آلن دوباتن را بیاد می‌آورم درباب سفربه مکانهای گوناگون: "گاهی افکار بزرگ به مناظرعظیم نیازدارند وافکارجدید به مکانهای جدید."

2 نظرات:

passenger گفت...

I love this photo.to tell the truth I was thinking of taking a photo from my lovely boots when I was sitting at the edge of a hill so that the below could be viewed.but your photo is something else...great.Hey man I love your boots too

Brief Encounter گفت...

yeah, I love this photo so much
thank you