ای از عشق پاک من همیشه مست...
اپیزود یک: دِ فیلینگ بِگینز
خیلی قدیمها اکثر روزهای تابستانها را در ولایت مادریمان، شاهرود سر میکردیم. خانه مادربزرگ خیابان شهنما بود و اطرافش پر از کوچه باغ. باغ "خاله ط" هم همان نزدیکیها بود. من و برادر بزرگترم بیشتر وقتها ول بودیم دراین باغ و مثلن در چیدن میوه کمک میکردیم. گاهی هلو میچیدیم و شب خارش و سوزش فرورفتن پرزهایش را کف دستمان تحمل میکردیم، گاهی هم آلو و زردآلو. آلوها را "خاله ط" پوست میکند ومیجوشاند و درسینیها و سفرههای بزرگی پهن میکرد زیر آفتاب. میدانستیم که قسمتی از این لواشکها را موقع برگشتن به تهران با خودمان میبریم اما طاقت نمیآوردیم و دستبرد میزدیم. اصولن لواشک نیاز به قدری صبرو حوصله ولیسزدن و خیساندن در دهان دارد اما آن ملاتی که زیر آفتاب پهن شده یک مقدار که آبش گرفته شود و قبل ازاینکه کامل خشک شود بسیار لذیذ میشود و دیگر نیازی به تلف کردن مقادیر زیادی بزاق نیست برای هویدا شدن مزه. به محض اینکه دردهان میگذاری مزهاش تا مغز استخوانت میرود. اینطور بود که بعد از چند روز "خاله ط" که برای جمع کردن سینیها و سفرههایش میآمد با اشکالی شامل دایره و خطِ ناشی از حرکت انگشتانمان مواجه میشد و درعمل به جای لواشک، آبکش لواشک تولید میشد. اخطارها هم فایده نداشت، بگمانم میدانست که نه تنها اثری ندارد بلکه مزهاش خیلی جذابتر میشد برایمان اگر میدانستیم نباید دست بزنیم. مثلن اگر میگفت آن زنگلاچوها -چاغالهبادوم به گویش شاهرودی- را دست نزنید تا برسد، برداشت ما این بود که بمحض اینکه کسی اطراف نبود تا میتوانیم باید بکنیم. بعدها این داستان روی برداشتم از قصه سیب ممنوعه تاثیر گذاشت و درک آدم وحوا را از عبارت "اینو نکن" به "دقیقن اینو بکن" کاملن صحیح میدانستم. خلاصه که صبحها از خانه بیرون میزدیم و ول میگشتیم در کوچه باغها و برنمیگشتیم خانه مگر وقتی که گرسنهمان میشد و میفهمیدیم وقت نهار یا شام است. شبها هم تا آخر شب بساط آتاری پهن بود. بازی زیردریائی و مراسم پوززنی. برای همین صبحها زودتر از نه و ده از رختخواب دل نمیکندیم. بابابزرگ خدابیامرزمان هم عادت داشت صبح زود -حوالی شش وهفت-میرفت نان سنگک میگرفت ومیآمد صدای رادیو را زیاد میکرد و مشغول صبحانه خوردن میشد. مادربزرگ هم آن ساعتها سبزی تازه گرفته بود و سرگرم پاک کردن. هوای سرد صبحگاهی از توری در بالکن تو میآمد و عطر سبزی و سنگک را همه اتاقها میبرد و من از زور سرما و صدای رادیو سرم را زیر پتو میکردم تا مزه خواب صبح کش بیاید و تمام نشود. هنوز هم وقتی حس میکنم هوا سرد است قدر بالش و پتوی گرم را بیشتر میدانم و خواب حال دیگری برایم دارد. دیگر روتین برنامه رادیو در آن ساعتهای بین خواب وبیداری را حفظ شده بودم. اول یک آهنگی بود که خیلی عبارت "نوبت فصل بهار" درش تکرار میشد و بعد نوبت تقویم تاریخ بود. شامل جفنگیاتی در باب اینکه مثلن چندصد سال پیش درچنین روزی شاه سلطان حسین بدنیا آمد یا مرد یا هراتفاق دیگری برای حکومت نکبتش افتاد. هربار که چشممان میآمد که گرم شود نوای موسیقی پخش میشد که خبر از رویدادی جدی میداد و با قطع شدنش دوباره گوینده ادامه میداد که بله درفلان سال درچنین روزی اینطور شد.
بعدها فهمیدم که آن صدا، صدای ساز گیلمور است و قسمت وکال قطعه که قبل از شروع شدنش قطع میشد به رویداد تاریخی آن روز اینطور یود: "ذره ذره دور میریزی لحظاتی که میسازند روزی دلگیر را، تکه تکه تباه میکنی ساعتها را، سگدو میزنی بر تکهای از زمین زادگاهت..."
بگمانم درآن سالهای دهه شصت تا اوایل هفتاد -سیزده چهارده سالگیام- آن سولوی الکتریک قطعه تایمِ پینک فلوید، همه سهم من از موسیقی راک بود.
*ادامه دارد