۰۷ بهمن، ۱۳۹۰

you are only coming through in waves


این نوشته داستان فیلم "A Single Man" را لو می‌دهد.

تیتراژ، صحنه‌هایی از غوطه وری مردی درآب. قطع به صحنه تصادف. جنازه مردی همراه سگش روی برفها افتاده. جرج نزدیک می‌شود، بوسه‌ای می‌زند و کنار مردی که بعدن معلوم می‌شود جیم است می‌خوابد. قطع به صحنه از خواب پریدن جرج.
داستان در سال 1962 اتفاق می‌افتد. جرج، که یک استاد دانشگاه است چند ماه قبل پارتنرش جیم را در یک تصادف از دست داده. فیلم داستان یک روز زندگی‌ش است. کسی که بعد از هشت ماه از مرگ جیم، چشمی دارد که هر منظره‌ای را برای شناسائی نشانه‌‌ها اسکن می‌کند. در اجزاء صورت اطافیانش، حالت لب، فرم چشم. در دنیای جرج هر پدید‌ه‌ای قابلیت یاد‌آوری خاطره‌ای از جیم را دارد. صبح، روبروی آینه آرزوی دوام آوردن تا شب را می‌کند، بمحض اینکه از اتاق خارج می‌شود بادیدن فضای خالی که هیچ‌گونه ارجاعی نمی‌تواند داشته باشد یاد جیم می‌کند که زمانی آن فضا را پر کرده بود. یک‌چنین چشم و ذهن تمرین داده‌شده‌ای مدام داغ دل تازه نگه‌می‌دارد. کیفیت شکسته‌دلی مزمن را تضمین می‌کند. جیم برایش کسی‌است غیر قابل جایگزین. اینجا کسی از ترس تنها بودن که نه، تنها ماندن، دنیایی از خاطره به دوش می‌کشد. اینجا کسی از رنج یادآوری مدام، لحظات موقتی آرامش و فراموشی را به ضرب و زور الکل و قرص می‌خرد. آخرهای فیلم آنجا که در رویایش از حالت غوطه‌وری خارج می‌شود و به‌ سطح آب می‌آید ونفسی تازه می‌کند اما دیگر این کیفیت هشت‌ماهه زندگی کار خود را می‌کند. پایان فیلم سیکل کامل می‌شود: جرج به زمین افتاده، جیم بالای سرش می‌رسد و بوسه‌ای می‌زند.

دو-سه هفته پیش داشتم از "Serious Man" برای میرزا می‌گفتم و برایم ازاین فیلم گفت. بعد دیدن‌ش به دوسال پیش‌م برگشتم، درآن جلسات هفتگی که پرسیدم این موجهای‌ بی‌امان را چه کنم؟

۳۰ دی، ۱۳۹۰



سه‌شنبه‌ها بهترین روز برای رفتن به ماسوله بود و پنجشنبه صبح قبل ازینکه تبدیل به فاضلاب جمعیت شود بهترین زمان برگشتن. راه ماسوله از فومن می‌گذرد. ورودی فومن جاده‌ای دارد تخت و دوطرف پر ازچنار. به فومن که می‌رسی قبل از آن میدان که راه قلعه‌رودخان و ماسوله جدا می‌شود، بساط سه‌شنبه‌بازار پهن است و کنارخیابان پراست از سبزی، میوه و انواع و اقسام خوراکی‌ها و رنگها. درآن ترافیک دلخواه، باید شیشه ماشین را پایین داد و تا بوی عطرشان ببردت. این را همینجا داشته باشید.

چند ماه پیش دوست عزیزی از ولایت هلیفکس آمد. نشسته بودیم به حرف زدن از فیلم. حرف "حرفه، خبرنگار" آنتونیونی شد وآن سکانس معروفش. ماشین روباز در جاده‌ای دوطرف پوشیده ازدرخت درحرکت است، دخترک می‌پرسد از چه فرار می‌کنی و جواب می‌شنود که پشت سرت را نگاه کن. دوستم تعریف می‌کرد آن جاده ورودی فومن برایش کاملن شبیه همان صحنه فیلم است. یادم نیست همان موقع برایش گفتم داستانم را یا بعدن فهمیدم. پاییز بود یا زمستان، آن زمان‌ها که درحال شارپ کردن حواسم بودم. درحال راندن دراین جاده کم‌کم متوجه شدم حالم بهتر است، مثل حسی که درشهرکتاب داشتم دنبال کتابی می‌گشتم که کم‌کم حس خوبی دست داد و رفتم و اسم آلبوم درحال پخش را پرسیدم و خریدمش. فکر می‌کنم به آخر جاده رسیده‌بودم، ماشین را کنار زدم و بدون اینکه پیاده شوم برگشتم ازعقب عکس گرفتم. عکس بالا یادگار همان لحظه است.

۱۶ دی، ۱۳۹۰

بلند‌نظری مخصوص بخودش را دارد. دیگر بعد ازاین همه سال دستم آمده که وقتی موضوعی برایش جدی می‌شود باید جدی گرفتش. این‌طور بود که چند سال پیش که دیدم دارد برایم از دخترهایی که می‌شناسد تعریف می‌کند فهمیدم که واقعن باید "دستی بجنبونم"، هرچند آخرش هم نجنباندم. نمی‌دانم چه سری هست به من که می‌رسد یاد عهد قدیم می‌افتد. شروع می‌کند یکی‌یکی با جزئیات داستان‌‌های گره‌های زندگی‌ش را تعریف می‌کند و من کم‌کم بدون اینکه بفهمم این‌ها را قبلن هم شنیدم دوباره موقعیتها را بازسازی می‌کنم خودم را جای تک‌تک کاراکترها می‌گذارم و گه‌گاه که می‌بینم دارد یک قسمت را کلی رد می‌کند از جزئیات می‌پرسم. این‌طور می‌شود که هربار تنها می‌رفتم خانه مادربزرگ این روال تکرار می‌شود. زحمتمان را خیلی کشیده. یعنی زحمت خیلی‌ها را کشیده. آرزو به‌دل ماندم یک دفعه کاری بخواهد. کارها را آسان می‌گیرد و درعین حال خودش را از تحرک نمی‌اندازد. وقتی از دردپا، کمر، قند و چربی خون می‌پرسی جوابش معلوم است "شکر، هست دیگه." یادم می‌آید چند سال پیش مصاحبه‌ای می‌خواندم از امیر نادری. یک‌حال خیلی خوبی داشت و از زمین و زمان می‌گفت از خاطرات لوبیاپخته خوردنش درلاله‌زار تا اتاق مشترکش با کیارستمی در کانون. بعد گاهی داستانش را قطع می‌کرد به یک جمله قصار از خاله‌جانش. یادم می‌آید جایی می‌رسید به اینکه با کسی مشکل پیدا کرده‌بود بعد می‌گفت به‌قول خاله‌جان"مرد باید دشمن داشته‌باشه". حالا حکایت من و مادربزرگ‌جان هم همین شده. چند وقت پیش قبل از اینکه دوباره برگردم دیدمش. باآن حالت صمیمی مخصوصش حالم را پرسید و وقتی جوابی در مایه‌های "شکر، هستیم دیگه" شنید گفت "مثل خودم می‌مونی خیلی اهل ناله وشکایت نیستی".