۱۶ دی، ۱۳۹۰

بلند‌نظری مخصوص بخودش را دارد. دیگر بعد ازاین همه سال دستم آمده که وقتی موضوعی برایش جدی می‌شود باید جدی گرفتش. این‌طور بود که چند سال پیش که دیدم دارد برایم از دخترهایی که می‌شناسد تعریف می‌کند فهمیدم که واقعن باید "دستی بجنبونم"، هرچند آخرش هم نجنباندم. نمی‌دانم چه سری هست به من که می‌رسد یاد عهد قدیم می‌افتد. شروع می‌کند یکی‌یکی با جزئیات داستان‌‌های گره‌های زندگی‌ش را تعریف می‌کند و من کم‌کم بدون اینکه بفهمم این‌ها را قبلن هم شنیدم دوباره موقعیتها را بازسازی می‌کنم خودم را جای تک‌تک کاراکترها می‌گذارم و گه‌گاه که می‌بینم دارد یک قسمت را کلی رد می‌کند از جزئیات می‌پرسم. این‌طور می‌شود که هربار تنها می‌رفتم خانه مادربزرگ این روال تکرار می‌شود. زحمتمان را خیلی کشیده. یعنی زحمت خیلی‌ها را کشیده. آرزو به‌دل ماندم یک دفعه کاری بخواهد. کارها را آسان می‌گیرد و درعین حال خودش را از تحرک نمی‌اندازد. وقتی از دردپا، کمر، قند و چربی خون می‌پرسی جوابش معلوم است "شکر، هست دیگه." یادم می‌آید چند سال پیش مصاحبه‌ای می‌خواندم از امیر نادری. یک‌حال خیلی خوبی داشت و از زمین و زمان می‌گفت از خاطرات لوبیاپخته خوردنش درلاله‌زار تا اتاق مشترکش با کیارستمی در کانون. بعد گاهی داستانش را قطع می‌کرد به یک جمله قصار از خاله‌جانش. یادم می‌آید جایی می‌رسید به اینکه با کسی مشکل پیدا کرده‌بود بعد می‌گفت به‌قول خاله‌جان"مرد باید دشمن داشته‌باشه". حالا حکایت من و مادربزرگ‌جان هم همین شده. چند وقت پیش قبل از اینکه دوباره برگردم دیدمش. باآن حالت صمیمی مخصوصش حالم را پرسید و وقتی جوابی در مایه‌های "شکر، هستیم دیگه" شنید گفت "مثل خودم می‌مونی خیلی اهل ناله وشکایت نیستی".

0 نظرات: