۱۶ دی، ۱۳۸۷

فضيلتهای نچندان ناچيز



شوهر بدخلق آليس دريک تصادف می میرد، آليس تصميم می گيرد برای شروع يک زندگی جديد همراه پسرش شهرديگری برود، درحراجی که برای فروش وسايل در حياط خانه برپا شده پيرزنی قيمت شالی را می پرسد، آليس می گويد 12 دلار، پيرزن توانايي پرداختش را ندارد،
دقايقی بعد حياط خانه خالی شده، مشتريها رفته اند و پيرزن را می بينيم که مرتب از جلو ميزی که شال روی آنست گذر می کند و نگاهی می کند ودستی می کشد...،تحمل آليس تمام می شود، سمت پيرزن می رود و شال را به اصرار وبعنوان هديه به او می دهد.
شايد شش ساله بودم که درنمايشگاه کتاب ازغرفه کانون يک پوستر مربوط به کارتون مورد علاقه ام گرفتم، درشلوغی جمعيت ازدستم افتاد و زير پاها ازبين رفت، دوباره به غرفه کانون برگشتم، چشمم به پوسترهای روی ميز بود و هربار که نزديک می شدم حرفی نمی زدم و رد می شدم، درهمين رفت و برگشتها يک خانمی ازداخل غرفه صدايم کرد و دقيقن همان پوستری که می خواستم لوله کرد وچسب زد و بمن داد...
حالا بعد از دو دهه، مطمئنم آن پوستردوباره از بين رفته و حتی هيچ ايده ای ازطرحش بياد ندارم ولی فرم و مکان آن غرفه و چهره آن خانم را بياد می آورم.
در طول اين بيست وهفت سال گاهی در حاليکه دستهايم را به ديواره های اين چاه عميق نگهداشته بودم و سعی می کردم برای چند ثانيه بيشتر دوام بياورم و جلوی سقوطم رابگيرم، ناگهان درآخرين لحظات گرمای دستی يا صدای پرتاب طنابی را حس می کردم و وقتی بالای سرم را نگاه می کردم بغير از روشنايي چيزی نمی ديدم و غير از لطف بی منت چيزی نياموختم.
وهمه اينها يادآور اين نکته است که گاهی طبع انسانها انقدر بزرگ است که بخود اجازه اظهار نياز طرف مقابل را نمی دهند، غرورش را ارج می نهند ومعنای عزت نفس را بسادگی و فروتنی بنمايش می گذارند.
اين روزها، وقتی که ازروابط بر مبنای منافع مشترک چيزهايي می شنوم صدايي درگوشم می پيچد:

0 نظرات: