۱۰ فروردین، ۱۳۹۱


چهارسال پیش اسم اینجا را ازاین فیلم گرفتم.
یکی-دوسال پیش هم سکانس خداحافظیِ اولِ فیلم را بازی کردم.

جک نیکلسن، رابرت دنیرو، ویلیام هولدن، دنی دی لوئیس، استیو مک‌کوئین، بیل موری
آدری هپبرن، کریستین اسکات توماس، شرلی مک‌لین

هنرپیشه‌‌های مورد علاقه‌ام
10 فروردین-91

اولین باری که دونده را دیدم فکر می‌کردم نادری با استفاده چند باره از قطعه "It's a Wonderful World" لویی آرمسترانگ، قصد شوخی داشته.

۰۶ فروردین، ۱۳۹۱


کتابی دارم پر ازعکس‌های کارهای نیکلسون. داشتم نهار می‌خوردم وورق می‌زدم که به این عکس رسیدم از فیلم دوران مهرورزی، آنجا که گرت بریدلاو -نیکلسون-، آرورا -شرلی مک‌لین- را لب دریا می‌برد و وادارش می‌کند پدال گاز رافشار دهد. پای زن روی پدال گاز و پای مرد روی فرمان. یکی شتاب‌دهنده و یکی کنترلر. تقسیم وظایف زندگانی، طریقت جک نیکلسون.


Nora to Melvin (Jack): Open his curtains for him, so he can see God's beautiful work, and he'll know that even things like this happen for the best.

Melvin: Where do they teach you to talk like this? In some Panama City sailor wanna hump hump bar? Or is this getaway day in your last shot at his whiskey?
Sell crazy someplace else. We're all stocked up here.

۰۵ فروردین، ۱۳۹۱

Sad forest, sad sister,
Let’s be sad together
You- for your leaves, forest
Me- for my youth.

Your leaves, forest – my sister,
Are going to get back to you
My youth, forest – my sister,
It’s not coming back*


امسال اینجا سروقت بهار شد. چهار-پنج ماهی‌ چشممان به مناظر سیاه وسفید عادت کرده بود و دوباره همه چیز رنگی ‌شد. بعد از آن همه موجِ برف وباد وبوران جالب است دیدن زنده بودن قدرت باروری. قوانین طبیعت پیش‌بینی‌ می‌شوند و رفتار آدم‌ها هم. یک سنی را که رد می‌کنند اخلاق و عادتها و تمایلاتشان بسمت پایداری می‌رود. این است که ذره‌بین‌ت را اگر درست انداخته‌باشی و نمونه‌برداری روی حسابی کرده‌باشی، می‌توانی نوک انگشتانت را بهم بچسبانی و نگاهت را به‌سقف بدوزی و با تقریب خوبی تجسم کنی حال و روز فلان‌کس را. تکرار این بازی و چک کردن جواب، کم‌کم قوای واقع‌بینی‌ت را قوی می‌کند. اگر بتوانی با این قوا الگوی رفتاری‌ خودت را دربیاوری و دیدی درست نسبت به بضاعتت پیدا کنی، آن‌وقت است که می‌توانی حسابی درست روی زمان و مکانِ مقصودت باز کنی. آن وقت است که به گذشته که نگاهت می‌افتد می‌دانی با آن داشته‌ها بهترین تصمیم‌ت را گرفتی و جایی برای حسرت نیست.

وضعیت این‌روزها مثل کشتی چوبی بخاری است که مدتها‌ست سوختش تمام شده و چوب کابین‌ها وبدنه‌اش درکوره ریخته می‌شود و پروانه‌اش را درحال گردش نگه‌داشته‌اند به امید رسیدن عن‌قریب به ساحل.
خانه‌مان در بالاترین طبقه یک ساختمان بلند است و منظره‌ای فوق‌العاده دارد به شهر. از پنجره اتاق که نگاه کنی درست روبرویت کازینوی بزرگ مونترال را می‌بینی که بنایی شبیه کشتی دارد. گاهی نصف شب‌ها نگاه‌م به ‌آن‌همه روشنایی می‌افتد و درگیرجنب و جوش داخلش می‌شوم، برگ‌‌هایی که پایین می‌آیند، چرخ‌هایی که می‌چرخند...


* ترانه Zajdi Zajdi

۲۸ اسفند، ۱۳۹۰

اتمهایی در شرف شکافتن
راکتهای نشانه رفته به فضا
مرزهایی در آستانه جابجائی
جوانهایی بی‌رحم به جوانی‌
تولید انبوه مقاله
کنفرانس‌های بی‌مغز
سال‌‌هایی تلف شده
خلاقیت سرکوب شده
دنیاهای کوچک شده
بی‌خاصیتی روزمره شده*


استاد کلاس انرژی‌های نو اهل آفریقای جنوبی است وعادت به تدریس به شیوه عهد حجر دارد. برگه‌های جزوه‌اش را دستش می‌گیرد و از چپ به راست تخته را پر و خالی می‌کند. هر نیم‌ساعت هم برمی‌گردد و با چرخاندن تخته‌پاک کن دردستش، اصول کار توربین بادی را آموزش می‌دهد. کلاس بزرگ و شلوغ است و فرم آمفی‌تئاتر دارد. از آن کلاس‌هاست که در "سریزمن" لری را درحال تدریس نشان می‌داد. آنجا که داشت اصل عدم قطعیت را توضیح می‌داد و آخرسر برمی‌گشت و می‌گفت "این ثابت می‌کنه که اساسن ما نمی‌تونیم هیچوقت بفهمیم که چه اتفاقاتی‌ داره میفته".
فلاسک قهوه باخودم می‌برم تا شاید دوام بیاورم این ساعات کسل کننده را. کلاس که تمام شد جنازه را کشاندم تا مترو و خانه و بالش وپتو. خواب عمیقی رفتم که یادم می‌آید یکی دوباری که با صدایی چشمانم باز شد شب و روزم را نمی‌فهمیدم. اولین خواب‌ زبان اصلی‌م را دیدم. استاد داشت همین‌جور درس می‌داد که یک‌دفعه برگشت سمت دانشجو‌ها و گفت" بجای نوشتن این مزخرفات پاشید برید فیلم دیوانه‌ای از قفس پرید ببینید".
نه علاقه‌ای به گفتن اتفاقاتی که قابل باور نیستند دارم نه به تعریف کردن خواب‌های عجیب وغریبم، آن‌هم دراینجا. ولی خواستم این خواب راجایی ثبت کرده‌باشم. حسی که این‌روزها به درس و دانشگاه دارم را نشان می‌دهد.

*مترونوشت‌هایم

۲۵ اسفند، ۱۳۹۰

...و سوزانترین نقاط جهنم را برای کسانی قراردادیم که اولین نفر برگه امتحانی‌شان را می‌دهند.

۲۲ اسفند، ۱۳۹۰

در مهمانخانه افکارت روزگار می‌گذرانی، ایده‌ای برای پیش‌بردن داستانت نداری. به بن‌بست که می‌رسی انتظار را انتخاب می‌کنی و ورآمدن کاغذ دیواری‌ها را به نظاره می‌نشینی یا تبر بدست می‌گیری و کمر به ریزش بنیاد روزمرگی می‌بندی؟

انفعال بارتون فینک‌ی یا جنون جک تورنس‌ی؟

۲۰ اسفند، ۱۳۹۰


داستانهای نیویورکی - فستیوال رنگ و موسیقی

اسکورسزی فبلمساز دلخواهم است. هرچند هنوز نمی‌فهمم چطور راضی شده اعتبارش را حرام این جوانک مزلف دی‌کاپریو کند. معمولن دی‌وی‌دی فیلمهای مارتین پر است از پشت صحنه و مصاحبه‌های طولانی و جذاب. خیلی نازنین و دوست داشتنی است این آدم. چه آنجا که در انیمیشن Shark Tale جای یکی از ماهی‌ها حرف زده است چه در نقش ون‌گوگ در فیلم کوروساوا. یادم می‌آید اواخر گشت و گذاری در سینمای آمریکا، به دوران خودش که نزدیک می‌شود به شرافت و سادگیش ایمان آوردم آنجا که می‌گوید "دیگر قضاوت درباره این‌دوره کار من نیست و کسی می‌خواهد خارج ازاین جریان".

با این مقدمه باید بگویم وقتی یکی-دو هفته پیش درمراسم اسکار دیدمش که چطور شروع به درو کردن اولین جایزه‌ها کرد کلی خوشحال شدم. چندباری هم دوربین نیک نولتی را نشان داد، سالخورده و با ریش انبوه. قیافه‌ش شبیه شده بود به کار مشترکشان در داستانهای نیویورکی. اپیزود Life Lessons. به نظرم این فیلم جزء تاپ‌های اسکورسزی است که کمتر دیده شده. لاینل دوبی -نیک نولتی- نقاشی است در نیویورک که سه هفته تا نمایشگاه کارهایش فرصت دارد و مشغول تابلوی نهایی‌ش است. دراستودیوی محل کارش دخترکی هست بعنوان شاگرد یا دستیار. دختر می‌خواهد رابطه‌شان در حد استاد وشاگرد باشد. نقاش درظاهر قبول می‌کند ولی درعمل درپی بازگشت به دورانی‌است که حدوحدودی برای رابطه‌شان نبود. دختر وقتی نیست نقاش هم توان و انگیزه کار ندارد. از آن‌طرف رفتار نقاش دائمن باعث تهدید دختر به رفتن می‌شود. اما فیلم، فیلم موسیقی است. کلمه به کلمه لیریکس قطعه Whiter shade of pail در تیتراژ فیلم بدل به تصویر شده. در انتهای فیلم هم که لوپ داستان بسته می‌شود دوباره همین قطعه پخش می‌شود. انگار که کسی نظر اسکورسزی را درمورد این ترانه پرسیده باشد و درجواب این فیلم را ساخته باشد.

اما یک دستگاه پخشی هست کنار بوم عریض و طویل، که همیشه در حال کاراست و پر از لکه‌های رنگ. نوارهای کاست دائمن درحال پخش‌اند. هر بار که نقاش به نحوی رانده می‌شود از سوی دستیارش، پناه می‌آورد به ضبط صوت و نواری و ادامه کار. جایی در فیلم لاینل به پنجره اتاق شاگردش خیره می‌شود، می‌داند که دراتاقش تنها نیست، اوج نیازش با قطعه Nessun Dorma نشان داده می‌شود. صبح که دوباره مشغول کار می‌شود دکمه پلی را می‌زند وقتی برمی‌گردد لبخند بزرگی روی صورتش نشسته.
این صحنه را خیلی دوست دارم. اگر بدنبال نمایش عبارت "استمداد ازموسیقی برای ادامه دادن" می‌گردیم همین صحنه کافی است.

۱۸ اسفند، ۱۳۹۰

آدمی بودم و کم و بیش هستم متمایل به شریک کردن اطرافیانم در خوشبختی‌ها تا بدبختی‌هایم. هرچند گفته‌ می‌شود منشا آتش‌فشان‌ها ازهمین رویه است. فلذا درحال زل‌زدن به صفحه مونیتور عزم نوشتن از برزخ یک‌سال اخیر کرده‌بودم. که همخانه‌جان از دانشگاه‌ آمد و کشاندم به بالا به بهانه‌ای. آمدم و درتاریکی نور شمع دیدم و بیست وپنج سنتی‌م افتاد که بله ازاین مهمانی‌های تعجب‌آور است گویا. آخر شب آمدم پایین و اضافه‌های پستم را پاک کردم. کلن باید قدر کسانی که زحمت زیادی برای سورپریز کردن می‌کشند دانست، گاه وبی‌گاه، حس خوبی نسبت به زندگانی تزریق می‌کنند. ادامه تتمه و ماتَرَک پست است تا بماند اصل ترک برای بعد.

صحنه‌ای است درفیلم بی‌رمق آرتیست که هنرپیشه زن فیلم می‌آید دراتاق جرج‌ ولنتین و دستش را در آستین لباس آویخته جرج می‌کند و سرش رامی‌چسباند به سینه لباس و همزمان دستِ در آستین، دختر را بسمت خود می‌کشد. بعد از دیدن این سکانس یاد عادت خوابیدن جدیدم افتادم، چسباندن ساعد، بازو یا کف دست روی صورتم وقتی به پهلو خوابیدم و گرم شدنم و گرم شدن تدریجی چشمها بی‌حواس به صدای زوزه باد دراین شبهای برف و کولاک مدام.