۱۸ اسفند، ۱۳۹۰

آدمی بودم و کم و بیش هستم متمایل به شریک کردن اطرافیانم در خوشبختی‌ها تا بدبختی‌هایم. هرچند گفته‌ می‌شود منشا آتش‌فشان‌ها ازهمین رویه است. فلذا درحال زل‌زدن به صفحه مونیتور عزم نوشتن از برزخ یک‌سال اخیر کرده‌بودم. که همخانه‌جان از دانشگاه‌ آمد و کشاندم به بالا به بهانه‌ای. آمدم و درتاریکی نور شمع دیدم و بیست وپنج سنتی‌م افتاد که بله ازاین مهمانی‌های تعجب‌آور است گویا. آخر شب آمدم پایین و اضافه‌های پستم را پاک کردم. کلن باید قدر کسانی که زحمت زیادی برای سورپریز کردن می‌کشند دانست، گاه وبی‌گاه، حس خوبی نسبت به زندگانی تزریق می‌کنند. ادامه تتمه و ماتَرَک پست است تا بماند اصل ترک برای بعد.

صحنه‌ای است درفیلم بی‌رمق آرتیست که هنرپیشه زن فیلم می‌آید دراتاق جرج‌ ولنتین و دستش را در آستین لباس آویخته جرج می‌کند و سرش رامی‌چسباند به سینه لباس و همزمان دستِ در آستین، دختر را بسمت خود می‌کشد. بعد از دیدن این سکانس یاد عادت خوابیدن جدیدم افتادم، چسباندن ساعد، بازو یا کف دست روی صورتم وقتی به پهلو خوابیدم و گرم شدنم و گرم شدن تدریجی چشمها بی‌حواس به صدای زوزه باد دراین شبهای برف و کولاک مدام.

0 نظرات: