در سلطان کمدی، روپرت پاپکین –دنیرو- آرزو دارد روزی مثل جری
لنگفورد –جری لوییس- شومن شود. درخیالاتش جری را میبیند که برای چند هفته ای که کاری برایش پیش آمده درحال التماس
کردن به روپرت است تا شاید قبول کند شو را در نبودش ادامه دهد. درمیان این تصورات صدای فریاد دائمی مادرِ روپرت -خارج از تصویر- بر سرش بلند است و نوار تخیلاتش را دائمن پاره میکند. اواخر فیلم آنجا که روپرت بالاخره
موفق میشود بهزور جای جری را در شو بگیرد، در آن وراجی چند دقیقهایش میفهمیم مادرش سالها قبل مرده و آن صداهای فریادِ در خانه هم بخش دیگری از تصوراتش بوده.
گمانم ذهن وقتی توهمساز میشود که پذیرش واقعیت برایش بههیچوجه ممکن نباشد. آدم متوهم نتیجه یک روح کمآورده است و یک حقیقت غیر قابل کنار آمدن. آدمها درزمان شکست برای ترمیم اعتماد بنفس مخدوش شدهشان نیاز به همصحبت دارند. میخواهند نظروتحلیل یک نفر خارج از ماجرا را بدانند. درعین حال نمیخواهند اعتماد بنفسشان بیشتر آسیب ببیند. میآیند داستان شکست را جوری تعریف میکنند که عملن نقشی در آن نداشته باشند. میخواهند با تغییر واقعیت در روایت، همدردی دیگران را برای خود تضمین کنند. بعد وقتی همین روایت را برای چند نفر تعریف کردهاند کمکم اعتمادبنفسشان ترمیم میشود. کمکم اصل اتفاق را فراموش میکنند و همانی که دائم تکرار کردهاند به عنوان اصل داستان بخاطر میسپارند. از آنطرف بخاطر فرار از ریشهیابی درست، دوباره همان داستان شکست اتفاق میافتد و تکرار سیکل. اینطور میشود که لایه بر لایه بر توهماتمان اضافه میشود.
3 نظرات:
:)
عالی بود این پست...
مرسی
ارسال یک نظر