Leave us helpless, helpless, helpless
یک. ترانهای دارد نیل یانگ درباره شهری درشمال اُنتاریو. از زادگاهش میگوید و میل همیشگیش به رفتن، از سایههایی میگوید که پرندگان آسمان روی چشمانمان
میاندازند. بعد نوبت به حکایت غل وزنجیر و میرسد و درهای بسته. آنجا هم که دیگر
کلمات کاری از دستشان بر نمیآید، سازدهنی ادامه میدهد. این ترانهای بود که مرا درگیر نیل یانگ کرد.
دو. چند هفته پیش دوستم برنامه ای داشت در واترلو و پیشنهاد کرد
همراهش بروم. جیپی کرایه کردیم و یک روز صبح نیل یانگ در گوش، داشتیم مسیر انتاریو را بسمت
جنوب میراندیم. مسیر طولانی بود و هوا که کمی بهتر شد سقف ماشین را بازکردیم. حدس
می زدم جریمه داشته باشد ولی نتوانستم جلوی خودم رابگیرم و رفتم پشت بام نشستم
تا وزش باد را لای این چند لاخه موی باقیمانده حس کنم. روز دوم دوستم را دانشگاه رساندم و تا اتمام کارش پنج-شش
ساعت وقت برای گشتن داشتم. جی.پی.اس را
زدم و یکجایی به اسم "وینگز آوپارادایز" را پیشنهاد داد. چند کیلومتری
رانندگی کردم تا رسیدم. از دور بچه مدرسهایها را دیدم که تو میرفتند. پشیمان
شدم که برگردم. اما گفتم حداقل یک نگاهی بندازم. رفتم تو. در دیگری بود پشت
ساختمان که به یک گلخانه باز میشد در گلخانه تعداد زیادی پروانه مشغول ول گشتن
بودند و بچه های کوچک بدنبالشان. آنجا را مثل تکهای از جنگلهای انبوه آمازون
ساخته بودند. قطرات ریز آب از بالا اسپری میشد روی درختهایی با برگهای پهن.
آن وسط هم برکهای بود و آبشار و ماهی و لاک پشت و یک سری جانور دیگر. یک محلی هم
بود سمت چپ که پیلهها آویزان بودند و پروانهها یکی یکی بیرون میآمدند و پرهایشان
را خشک میکردند. یک سری کیت هم ساخته بودند برای فروش که شامل یک باکس شیشهای وچند تا پیله و متعلقات پرورش پروانه بود. یادداشتی هم بود که میگفت اگر پروانه خودش به تنهایی پیله را سوراخ نکند و با کمک بیرون بیاید عمرش به
چند روز نمیکشد.
سه. قدیمها کتابی داشتم مصور که طرز شکار پروانه را با تور یاد
میداد. محل کار پدرم زیر پل حافظ یک حیاط بزرگ داشت و انبوهی گل و گیاه. روزهایی که مرا با خودش میبرد کارم این بود که یک کیسه فریزر برمیداشتم و میافتادم دنبال پروانه ها. یک سریهاشان را راحت میشد گرفت. کافی بود وقتی نشستهاند انگشت شست و اشارهات را
خیلی آرام و از پشت نزدیکشان ببری و دریک آن انگشتانت را ببندی. یادم می آید آنها
که پرشان سفید بود آیکیو پایینتری داشتند و راحتتر بود گرفتنشان. یک سریها هم سبز سیر بودند با حاشیه
های مشکی که گرفتنشان اعصاب قوی میخواست. ظهر که میشد یک مشت گل هم میریختم درکیسه که
بهخیال خودم از گرسنگی نمیرند. اما بعدازظهر وقت برگشتن به خانه پدرم مجبورم میکرد
آزادشان کنم.
چهار. یک نیل یانگ دهه شصت میخواهم بیاید ترانهای بنویسد از کسی که زندگی و عادتش شده باز کردن غل و
زنجیر. این که در که باز می شود دیگر حس رفتن ندارد.
1 نظرات:
تا امروز همیشه از روی ریدر خونده بودم این وبلاگ رو. ولی این تجربه پروانه گیری با دست و اقسام آنها اینقدر هیجان انگیز بود که دلم خواست بیام اینجا بنویسم، خیلی باحاله! انگار این روش غریزی برای شکار پروانه هاست چون بچه ها در زمان ها و مکان های مختف بدون گرفتن آموزش (یا حتی بر خلاف آموزش استفاده از تور) تکرارش می کنند.
ارسال یک نظر