۲۳ شهریور، ۱۳۹۱

از کل سنتوری یکجایش را خیلی دوست دارم. آنجا که دیگر به نزدیکی‌های ته خط رسیده. آمده در پارک یا نمی‌دانم کجا چادری زده و قابلمه‌ای گذاشته روی گاز پیک‌نیکی و مشغول سوسیس سرخ کردن است. گاهی هم بلند می‌شود برای کفترها چیزی می‌ریزد. از آن دور دو تا معتاد در هیبت زامبی نزدیک می‌شوند. می‌نشینند، زانوبغل می‌کنند و چشمشان را به قابلمه می‌دوزند. سنتوری هم می‌آید دست هرکدام‌شان لقمه‌ای می‌دهد. هنوز غذای نفر دوم را نداده که سه نفر دیگر هم به جمع اضافه می‌شوند. این جماعت برای سنتوری عاقبت مسیری است که درگیرش شده. آینه‌ای از آینده نزدیک. با این حال قسمت کردن غذا، خبر از زنده بودن عزت نفسش درعین فلاکت می‌دهد. 
هر بار که صدای چاووشی را می‌شنوم یاد این صحنه می‌افتم که هم‌زمان می‌خواند "رفیق من سنگ صبور غم‌هام..."

  

۱۹ شهریور، ۱۳۹۱

Rachel's Song 
Vangelis

چکه‌های آب
اراده رو به زوال
حفره‌ای در سنگ
 تردیدهای رِیچل


Scarborough Fair
Simon and Garfunkel

بوی شوید از برنج‌ درحال دم‌کشیدن بلند می‌شود، همزمان صدای سازآکوستیک در گوشم می‌پیچد.

۱۵ شهریور، ۱۳۹۱

نشانی از شر

سالهای آخر جنگ بود. یک بار شوهرخاله‌ام که دکتر بود از جبهه یک‌راست آمده بود خانه‌مان. یک سری آمپولهای سبز رنگ نشان‌مان داد که بصورت اتوماتیک کار می کرد. یک پیچ زرد رنگی یک طرف داشت که باز می‌کردی بعد با یک فشار کوچک سوزن بیرون می‌آمد و اتوماتیک مخزنش را پمپ می‌کرد. تعریف می‌کرد که این نوع سرنگ برای مواقع اضطراری ساخته شده و اکثر سربازها یکی درجیبشان دارند که در حمله‌های شیمیائی بعد از گذاشتن ماسک به خودشان تزریق می‌کنند. بعد یک تاکیدی هم روی قدرت سوزنش کرد که از هرجسم سختی عبور می‌کند و مهم نیست چه جور لباسی پوشیده باشی، سنگ هم جلویش باشد کار خودش را می‌کند.
گمانم پنج- شش سال بعد از آن ماجرا بود که یکی از این سرنگها را که احتمالن تاریخ مصرفشان هم گذشته بود گیر آوردم. می‌خواستم ببینم آیا سوزنش توان نفوذ در موزاییک کف اتاق هم دارد یا نه. این بود که فرش اتاقم را کنار زدم و سرنگ آتروپین دردست کف زمین نشستم تا قدرت سوزنش را در عمل ببینم. پیچ زرد را باز کردم و آمپول را عمود بر زمین گذاشتم. برای این‌که قدرتش بیشتر شود دستم را تا جایی که می‌توانستم بالا بردم و محکم کوبیدم رویش. سوزِش آنی کف دستم نشانه عاقبت اسف‌بار آزمایشم بود. ظاهرن آمپول را سرو ته گذاشته بودم. سوزنی که قرار بود زمین را سوراخ کند وارد دستم شده بود و قبل ازینکه بفهمم ماده تاریخ‌مصرف گذشته‌اش را هم تزریق کرده بود. درد آنچنانی نداشتم فقط بهت زده بودم که چطور شد که این‌طوری شد. از آن بدتر نمی‌دانستم به مادرم چه بگویم. همینطور که آمپول ازدستم آویزان بود رفتم آشپزخانه و گفتم: "شیمیائی شدم". مادرم سوزن را از دستم بیرون کشید و مدرک جرم را داخل کیسه فریزر انداخت و راهی خانه خاله شدیم. شوهرخاله‌ام هم مرام گذاشت و نپرسید از کجا آوردمش. یک قرص خواب‌آور داد و خوابیدم. صبح روز بعد از شوک بیرون آمده بودم. اما یادم می‌آید شب قبلش دهانم کامل خشک شده بود و هر قدرآب می‌خوردم فایده‌ای نداشت. ظاهرن یکی از عوارض کوتاه‌مدت آتروپین بود. 

 اقتضای کودکی و نوجوانی حماقت‌هایی است از جنسِ بارت سیمپسون. بکن‌نکن‌ها هم دراین دوره تاثیر معکوس دارد. این‌است که کلن بچه بزرگ‌کردن چقدر دل‌گندگی می‌خواهد.

۱۱ شهریور، ۱۳۹۱

یک سری دستورات و فرمولها هستند که برای همه کم‌ وبیش جواب می‌دهد. مثل "بهترین استراحت، تغییر کار است". وقتی روی یک‌ مساله‌ای خیلی‌وقت ‌می‌گذاری و احساس می‌کنی به بن‌بست رسیده‌ای باید برای مدتی رهایش کنی. بعد دوحالت پیش می‌آید: یا راه‌حل در یک موقعیتی که اصلن فکرش را نمی‌کردی به ذهنت می‌رسد یا وقتی دوباره بعد ازمدتی برمی‌گردی و از کل به جزء موضوع را بررسی می‌کنی، قبل ازاینکه به آن شاخه نهایی مشکل برسی، یک روش نزدیک‌شدن متفاوت، مساله را حل‌شدنی می‌کند.
اما یک سری روش‌ها آدم با آدم فرق دارد و شخصی است و درمورد همه جواب نمی‌دهد. زندگی آدم حسابی‌ها را که می‌خوانم معمولن یک خصوصیت مشترک درشان می‌بینم. خودشان را، رفتارشان را خوب می‌شناسند. اینها آدمهایی‌اند که ذره‌بین بر زندگی‌شان می‌اندارند و نسبت به احساساتشان شارپ‌اند و از رفتارشان فیدبک می‌گیرند. قابلیت‌هایشان را می‌شناسند. زندگی‌شان تکنیک‌ دارد. سبک دارد. طبعن سلیقه‌شان هم خاص است. اصالت فکرشان قابل احترام است.
بعنوان یک خواننده آماتور، یک تعداد کمی وبلاگ می‌شناسم که نویسنده‌هایشان سبک نوشتن خودشان را داشته‌اند و دارند. تاثیر آنچنانی از کسی نگرفته‌اند. نوشته‌های‌شان را هر جا بخوانم می‌شناسم. آنجا که اِبی از آن کهنه درخت می‌گوید که تنش "غرقه‌ی برف است" و از "حیثیت این باغ" می‌گوید، بنظرم مصداقش اینجاست.