برایم از مهاجرت میگفت، برایش از بازگشت محتوم گفتم به زادگاه. از سرت و تکریت، از قذافی و صدام گفتم. از عطر مرزه و ترخون گفتم که این شبها میروم بهاندازه یک گردو کف دستم میریزم، بهروش آتش درست کردن رابینسون کروزوئه دوکف دستم را روی یک کاسه به هم میمالم. چند قاشق ماست میریزم روی ریزههای سبزی و هممیزنم. هنوز مدتی از خالی شدن کاسه نگذشته که نفسم بوی علف میگیرد، پلکهایم سنگین میشوند و برمیگردم. برمیگردم به همانجا و بعد آی هو بیکام کامفتوبلی نامب
۰۲ اسفند، ۱۳۹۰
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 نظرات:
من 3 روزه که هر روز میام چند بار این 2 پست آخر رو میخونم. واقعا متحیر میشم که چطور یک نفر میتونه در یک پاراگراف این همه احساس رو منتقل کنه..
ارسال یک نظر